#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_وشانزدهم
این همان نیڪے سر بہ راه و خجالتے است؟
قاشق را بہ طرفم مےگیرد
:+من از این طرفش خوردم پسرعمو.. شمام از اونور بخورین...
قاشق را از دستش مےگیرم،در ظرف غذایم فرو مےڪنم و بعد تمامش را در دهانم مےگذارم.
:_گفتم ڪہ،من اهل این سوسول بازیا نیستم...
ِ :+یعنے مےتونین
دهنی همه رو بخورین؟
نگاهش مےڪنم.
چشم هایش از تعجب گرد شده اند.
لقمہ ے دهانم را مےبلعم و مےگویم
:_نہ...ولے تو همہ نیستے...
نمےدانم درست مےبینم یا توهم عاشقے است...
نمےدانم راست است یا من خیال مےڪنم...
اما تللو چشم هایش،برق لحظہ اے خیره ڪننده ے مردمڪ و درخشش بے نظیر تیلہ هاے قہوه اے اش،با من حرف
مےزند..
سرش را پایین مےاندازد.
از نگاه خیره،راضے نیست....
قلبم،دیوانہ وار بر طبل جنون مےڪوبد.
:+شما رودست خوردین...
:_چے؟
با شیطنت مےخندد...
بہ گمانم امشب،آخرین شب دنیاست براے قلب ضعیف من....
نڪن دخترجان...
بہ پسرعمویت رحم ڪن...
:+ڪسے ڪہ اینقدر قشنگ شعر بخونہ،امڪان نداره آدم احساساتے اے نباشہ...
مےخندم،از روے ناچارے...
نمےخواهم بخواند آنچہ در سرم مےگذرد..
نمےخواهم بفہمد دوست دارم نزدیڪش باشم..
نمےخواهم بفہمد از قول یڪ ماهہ ام پشیمان شده ام...
من چرا دیر تو را پیدا ڪردم،نیمہ ے گمشده؟
اما جنگ این همسایہ ے ابرقدرت،با قلب من ادامہ دارد...
:+شما خیلے بیشتر از چیزی که به نظر میاد،احساساتی هستین..
آب دهانم را قورت مےدهم...
:_این....این خوبه یا بد؟
شانہ بالا مےاندازد
:+خب،خوبه دیگه...
من باید فرار کنم...
باید از دل و خواسته اش بگریزم....
باید از شر این تپش های بی امان قلبم و نفس نفس زدن ها و تلاش ناڪام ریہ هایم خلاص شوم...
باید از نیڪے بترسم...
اگر چند دقیقہ ے دیگر ، اینجا باشم بعید مےدانم از پس قولے ڪہ بہ عمووحید داده ام،بربیایم...
من...
بلند مےشوم و آرام اما با قدم هایے بلند خودم را بہ بالڪن مےرسانم.
دستانم را روے دیوار ڪوتاه مےگذارم و چشمانم را مےبندم.
نفس عمیق مےڪشم...
در این سردترین روز اسفند،من گرم شده ام،داغم...
چیزے عجیب،حسے بڪر و نو از درونم شعلہ مےڪشد و قلبم را بہ تپش وامےدارد.
به قَلَــــم فاطمه نظری
@gordan110