#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_وپنجاه_وششم
دوباره بہ طرف نیڪے برمےگردم.
با خنده مےگویم :من از این خاطره ها زیاد دارم...طلاخانم بیشتر واسہ نیڪے تعریف ڪن،تا بہتر بدونہ من چہ
آتیشپاره اے بودم....
نیڪے با خنده سرش را پایین مےاندازد.
طلا، "چشم،بااجازه" مےگوید و تنہایمان مےگذارد.
ڪاش نمےرفت...
من از تنہا شدن با تو مےترسم دختربچہ جان!
من ڪہ مسته خندههایت مےشوم...
اگر واقعا زنم بودے ڪہ ممڪن بود سنگڪوب ڪنم...
"دامادے از ذوقزدگےـمرد"
خندهذام مےگیرد.
بعید نیست...
ِاما حیف ڪہ از
آن من نخواهے شد.
راستے!
چند روز از آن قوله مسخره و بےجا گذشتہ است؟
چند روزش مانده؟
چند روز دیگر میہمان من هستے؟
سخت است...
سخت است و فڪرش قلبم را مےلرزاند.
اینڪہ بروے و روزے براے مجلس عروسیت....
نہ!
من خودخواه تر از این حرفها هستم...
نمیتوانم،حتے خوشبختیت را در ڪنار فرد دیگري تصور ڪنم...
فڪرش هم وحشتناڪ است...
پسرعمویت را ببخش،نمےتواند تو را ڪنار دیگرے تصور ڪند...
ببخش من را،اگر تو را دست در دست مردے دیگر دیدم و ُمردم....
ببخش،اگر تو را ڪنار دیگرے،حتےـمردے شبیہ خودت،ببینم و بعد،بہ جرم قتل او در زندان باشم!
ببخش ڪہ نمےتوانم....
از تصور ده روز بعد،ڪہ نیڪے دیگر اینجا نباشد،دهانم گس مےشود.
ناخودآگاه ابروهایم درهم فرو مےرود.
روے اولین صندلے مےنشینم.
نمےدانم نیڪے چہ چیزے در صورتم مےبیند ڪہ مےپرسد :چیزے شده؟
سر تڪان مےدهم.
صداے زنگ موبایل مانے بلند مےشود.
نیڪے،سریع،مثل بچہها گوشے را بہ طرفم مےگیرد.
قبل از اینڪہ گوشے را بہ دستم بدهد، با دقت نگاهش مےڪند.
مےگویم:گوشی مانیہ...
سر تڪان مےدهد.
موبایل را که مےگیرم نگاهے بہ شماره مےاندازم
مےگویم:مال خودم شڪستہ...
ببخش ڪہ تمام واقعیت را نمےگویم.
ببخش ڪہ نمےگویم گوشے را بہ جرم بدحرف زدن با تو شڪستم.
:_بلہ،بفرمایید...
:+آقاے مسیح آریا ؟
صدا غریبہ است و از آن عجیب تر اینڪہ سراغ من را از شماره ے مانے مےگیرد..
_:بفرمایید
:+آقاے آریا،از ڪلانتری مزاحمتون مےشم...شما برادر آقای مانے آریا هستید دیگہ،بلہ آقا ؟
از جا مےپرم.
سعے مےڪنم خودم را ڪنترل ڪنم
:_بلہ...
به قَلَــــم فاطمه نظری
___
@gordan110