#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_وچهل_وچهارم
صداے ڪوبشهاے متمادے قلبم،تمام راهرو را برداشتہ.
دستم مےلرزد.
مثل قلبم...
نفسهایم بہ شماره افتاده.
حس مےڪنم دنیا دور سرم مےچرخد.
مسیح با لبخند رو بہ زن مےگوید:بہ نظرم شربت تو ڪابینت بغلے باشہ..
صدایش مےزنم:مســـــیـــح...
خنده از روے لبهاے مسیح مےپرد.
مےگوید:نیڪے....
من...من نمےدونستم خونہ اے
زن بہ طرفم برمےگردد.
حس مےڪنم چشمانم سیاهے مےرود...
و دیگر هیچ نمے فہمم..
چشمانم را محڪم روے هم فشارـمےدهم.
مےخواهم از این ڪابوس وحشتناڪ بیدار شوم.
چشمهایم را فشار مےدهم و آرام باز مےڪنم.
چہره ے نگران مسیح را برابرم مےبینم.
تنہا یڪ قدم با هم فاصلہ داریم.
آرام،اما ملتہب مےپرسد
:_خوبے؟؟رنگت پریده...
قامت بلند مسیح نمےگذارد آشپزخانہ را ببینم.
اما..نہ،هنوز هم خوابم.
هنوز هم ڪابوس مےبینم.
سایہ ے شوِم زنے پشت سِر مرد من دیده مےشود.
مرِد من... ؟؟
یڪ قدم عقب مےروم.
مسیح همان یڪ قدم را پرـمےڪند.
دستمـ را بہ دیوار پشت سرم مےگیرم و برمےگردم.حس مےڪنم محتویات معده ام،بہ سمت دهانم هجوم مےآورند.
چشمانم را مےبندم و دستم را روے شڪمم مےگذارم
مسیح با نگرانے صدایم مےزند
:_نیڪے... نیڪے... نیڪے.....
قدمهاے تند و نامرتبے بہ ما نزدیڪ مےشود.
چشمهایم را باز مےڪنم.
نمےخواهم از دید آن دو،ضعیف بہ نظر برسمـ.
زن جلو مےآید.
مانتوے بلند دارچینے پوشیده و موهاے خاڪسترےاش از زیر مقنعہ ے قہوهاےاش بیرون ریختہ.
چقدر چہره اش آشناست.
زن،لیوان بلندے بہ دست مسیح مےدهد : بدید خانم بخورن...
چروڪهاے ریز و درشتخ اطراف چشمش،خط هاے افقے روے پیشانے اش..
من این زنه پنجاه سالہ را قبلا ڪجا دیده ام ؟
دستم را بہ ڪمرـمےگیرم تا صاف بایستم.
مسیح،مضطرب قاشق را درون لیوان مےچرخاند و صداے بہم خوردن حبہ هاے قند و دیواره ے لیوان،اعصابم را بہم
مےریزد.
زن آرام بہ مسیح مےگوید :رنگشون پریده... بہ نظرم ضعیف شدن ...
صدایش هم برایم آشناست.
ڪجا دیدمش؟
مسیح مےخواهد بہ طرفم بیاید،اماـمردد رو بہ زن مےگوید:لطفا ڪمڪ ڪن رو اون مبل بشینن.
زن،ڪمڪم مےڪند تا جسِم ڪمتوانم را روے مبل بیندازم.
مسیح برابرم زانو مےزند و با نگرانے در چشمهایم خیره مےشود.
َم :_بیا اینو بخور... بخور ـ
خان ...
به قَلَــــم فاطمه نظری
_______
@gordan110