#مسیحای_عشق
#قسمت_شصت_ویکم
او افتخارش بہ مارڪ لباس هایش است و من عاشق تسبیحے ڪہ از ڪربال برایم آمده...
نہ،نشدنے است،این پیوند،مثل اتصال شرق و غرب است...
غیرممڪن است...
★
عمو مےخندد:خب،پس امروز مےخواے برے پیش رفیق قدیمے ڪہ این همہ عجلہ دارے.
در حالے ڪہ چادر و جزوه ام را داخل ڪیف مےڪنم مےگویم:عمو خیلے دیرم شده،مےشہ برم؟
:_بلہ برو،من ڪہ چیزے نمےگم
:+عمو شرمندم ها..راستے....
بین گفتن و نگفتن مردد مےمانم..چرا باید بگویم وقتے وانمود مےڪنم امشب اتفاق مہمے در شرف وقوع نیست؟؟
عمو،مشڪوڪ نگاهم مےڪند
:_راستے چے؟؟
:+هیچے،مہم نیس
:_ببینم اونجا خبریہ ڪہ نمے خواے بہم بگے؟
:+نہ،نہ اصلا..خب من برم دیگہ .
:_تا ساعت چند ڪلاس دارے؟
:+از هشت و نیم صبح،تا دوازده ظهر...بعدش هم می خوام برم جلسه ی شعرخوانی فاطمه.
:_اوه اوه،پس زود باش برو ڪہ ڪلاست اولت دیر شد.
:+باشہ باشہ،خداحافظ
:_مراقب خودت باش،خداحافظ.
لپ تاب را مےبندم و بہ سرعت از اتاق خارج مےشوم. مامان،آماده شده و مےخواهد بہ باشگاه برود .
:_خداحافظ مامان
:+بیا تا یہ جایے مےرسونمت.
:_نہ ممنون،خودم مےرم.
.
از خانہ بیرون مےزنم،باد سرد هواے آبان ماه،صورتم را مےسوزاند.
]دربست[ مےگویم،یڪ تاڪسے جلوے پایم توقف مےڪند. سریع چادرم را سر مےڪنم و سوار مےشوم. راننده با
تعجب از آینہ نگاهم مےڪند.
:_ڪجا برم خانم؟
:+دانشگاه تہران
*
وارد سالن مے شوم،فاطمہ را مےبینم ڪہ ردیف دوم نشستہ،برایم دست تڪان مےدهد. محسن را هم مےبینم. ردیف
اول. از ڪنارش ڪہ رد مےشوم آرام مےگویم:سلام آقاے عالیے.
سربلند مےڪند:عه،سلام خانم نیایش.
ڪنار فاطمہ مےنشینم.باهم روبوسے مےڪنیم،دو هفتہ اے مےشد ڪہ ندیده بودمش.
آرام مےگوید:دلم برات تنگ شده بود.
:_منم همینطور..
استاد وارد سالن مےشود و بعد سلام و علیک می گوید:خب خانم زرین،امروز چہ شعرے برامون آوردین؟
فاطمہ مےگوید:شرمنده استاد،امروز هیچے
:_اے بابا،چقدر حیف..خب بذارید از شاعر عزیزمون آقای محمودی دعوت کنم تشریف بیارن.
*
جلسه تقریبا رو به اتمام است،فاطــمه مدام عطســه مےڪند. محسن با نگــرانے برمےگردد و نگاهش مےڪند.
استاد بلند مےگوید:خب این جلسه هم عالی بود،هفته ی آینده می بینمتون
فاطــمه عطسه مےڪند،مےخندم. گونه هاے سرخ شده اش بامزه اند!
استاد ڪیفش را برمےدارد و از سالن خارج مےشود.
مشغول جمع و جور ڪردن وسایلم مےشوم، نگاهم به محسن مےافتد.
در حالے ڪـه از سالن خارج مےشود؛نگران به فاطمه نگاه مےڪند.
زیر لب مےگویم:خـوش بـہ حالت فاطــمہ
:_چرا؟
:+داداشت،همش با نگرانے نگاهت مےڪرد
فاطــمه بلند مےشود و با اخم می گوید:نه خیر،نگرانے اش از دوست داشتن نیست،آقا عذاب وجدان دارن
به قلم فاطمه نظری
@goordan110