#مسیحای_عشق
#قسمت_صدوهشتاد_وهشتم
حلقہ را برمےدارم..
ذوق زده،با لبخند مےگوید
:+مانے صحبت ڪرده با مامانینا.. ڪہ مثلا مسافرتمون تموم شده،تا دو روز برمےگردیم... دیگہ مجبور نیستے دروغ
بگے..
راه مےافتد.
نگاهش مےڪنم
نہ شڪ ندارم....
ِ واقعے ڪنارم نشستہ..
مسیح
بےاحساسه سردے ڪہ همہ مےگویند، نمےشناسم...
ِ
مسیح
مسیح،همین پسربجہ ے مغرورے است ڪہ حرفش را در حجاب لفافہ زد و حالا؛سرخوش از پیروزے؛روے ابرها
سیر مےڪند.
سرم را پایین مےاندازم و لبخندـمےزنم.
ِے تلخ ماجراے ظہر را مےشود از یاد برد،با آرامشے ڪہ حالا دارم...
خدایا،ممنون!
*نیڪے*
جزوه ها را داخل ڪیف مےچپانم.
شام دیشب را مہمان مسیح بودم و دیر بہ خانہ برگشتیم.
چادرم را سرمےڪنم و از اتاق بیرون مےروم.
بہ گمانم مسیح هنوز خواب است،پاورچین پاورچین و بے صدا حرڪت مےڪنم مبادا بیدار شود.
مےخواهم از جلوے آشپزخانہ رد بشوم ڪہ صدایے مےآید
:_صبح بخیر
هیــــــن بلندے مےڪشم و دستم را روے قلبم مےگذارم.
لب هایش بہ لبخند بزرگے باز شده اند و او سعے مےڪند،پنہانش ڪند.
سریع،خودم را جمع و جور مےڪنم.
با اعتماد بہ نفس مےگویم
:+سلام،صبح بخیر
:_ترسیدے؟
:+نہ خیر.. مگہ شما اجنہ اے ڪہ من بترسم؟
خنده اش را ڪنترل مےڪند.
:_ولے انگار ترسیدے..
:+مگہ شما از خودتون مےترسین؟ بہ نظر من ڪہ ترسناڪ نیستین..
به قَلَــــم فاطمه نظری
@gordan110