#مسیحای_عشق
#قسمت_صدوهفتاد_ودوم
خودم را دلدارے مےدهم،حتما هم ڪلاسی اش مےخواهد پروژه اے،تحقیقے،زهرمارے با هم انجام دهند...
چنگال را در دستم تڪان مےدهم و پاهایم را روے زمین..
+:نہ آقاے شریفے لطفا بہ پدرم زنگ نزنید...
چنگال از دستم با صداے بدے درون بشقاب مےافتد.
نیڪے صورتش را بیشتر برمےگرداند.
ولے مےبینم گوشہ ے لبش را بہ دندان گرفتہ..
هرچقدر هم نیمہ ے پر لیوان را ببینم،براے پروژه و درس ڪہ اجازه ے پدر لازم نیست...
+:خواهشا ادامہ ندین آقاے شریفے
دوست دارم خرخره ے بے شرف شریفے را بجوم...
دوست دارم موبایل را از نیڪے بگیرم و هرچہ فریاد در گلو دارم،نثار گوش های شریفی بڪنم..
دوست دارم هرچہ دشنام بلدم و بلد نیستم بہ این شریفے بدهم...
من چرا اینقدر دست و پایم را گم کرده ام؟
نیڪے بلند مےگوید
+:مےشہ تمومش ڪنین... خدانگہ دار...
و موبایل را محڪم،روے میز مےگذارد..
نفس عمیق مےڪشد..
نمےتوانم نگاهم را از صورتش بگیرم.
دست چپم را پشت گردنم مےبرم و شاهرگ هایم را بہ آرامش دعوت مےڪنم.
نمےشود.. آرام نمےشوم...
چشمانم را مےبندم و باز مےڪنم.
نگاهم بہ دست چپ نیڪے مےافتد.
جاے خالے حلقہ،بہ چشمانم دهن ڪجے مےڪند.
ڪور شد،تمام اشتہایم!
یعنے در تمام این دو هفتہ،بدون حلقہ راهے دانشگاه شده؟
فوران خشم،از درونم.. پاشنہ ے پاے چپم ڪہ مدام روے زمین ڪوبیده مےشود.. و دست بدون حلقہ ے نیڪے نطقم
را باز مےڪند.
آرام مےگویم
_:حلقہ ات ڪو؟
صدایم رگہ دار و بم تر شده...سرش را بالا مےآورد و نگاهم مےڪند.
پلڪم مےپرد.
با صداے نسبتا بلندترے مےگویم
به قَلَــــم فاطمه نظری
@gordan110