#مسیحای_عشق
#قسمت_صدوهفتاد_وچهارم
:_لعنتے....
نگاهم بہ نیڪے مےافتد،مضطرب بہ حرڪاتم خیره شده.حرف هایش با شریفے ذهنم را آشفتہ ڪرده...
چرا حلقہ اش...
:+الو مسیح حواست با منہ؟؟ نگران نباش خودم یہ ڪاریش مےڪنم...
:_بے خبرم نذار..
تلفن را قطع مےڪنم و باز بہ نیڪے خیره مےشوم.
چرا از تأهلش چیزے نگفت؟
صداے زنگ موبایل،این بار بہ شدت عصبانے ام مےڪند.
ڪاش امروز تلفن هایمان را خاموش مےڪردیم.. روز تماس تلفنے نحس!
مامان است،باید جوابش را بدهم وگرنہ خیلے بد مےشود.
روے صندلے مےنشینم.
نفس عمیق مےڪشم و تلفن را جواب مےدهمـ
:_سلام مامان جان
:+اصلا معلومہ از صبح ڪجایے ؟ مےدونے دلم هزار راه رفت؟؟ نیڪے چرا موبایلش رو جواب نمےداد؟؟
با اخم بہ نیڪے نگاه مےڪنم،جواب آشناها را نمےدهد ولے تلفن خواستگار...
از تصورش بدنم مےلرزد.
:_حق با شماست مامان.. خوبین شما؟ بابا خوبن؟
:+گوشے رو بده بہ نیڪے
:_چرا نیڪے آخہ ؟
:+مسیـــــــح؟
:_خیلے خب مامان،گوشے
موبایل را بہ طرفش مےگیرم.
از دستش دلخورم،دو هفتہ ے تمام بدون حلقہ در خیابان هاے پر از نگاِه ناجور رفت و آمد ڪرده؟
بدون حلقه رفته که هرکس به خودش اجازه داده برای خواستگاری....
لب مےزند:من نمےتونم...
دستم را تڪان مےدهم:بگیر
مجبور مےشود تلفن را بگیرد.
:+الو سلام زنعمو...
:+بلہ سلامت باشین
:+جاے شما خالے،ممنون.
به قَلَــــم فاطمه نظری
@gordan110