🌝🍃🌝🍃🌝🍃🌝🍃🌝
🍃 #رمان_تایم
🌝 #مسیحای_عشق
🍃 #پارت_اخر
به اینکه وقتی روزه ام،به خاطر من قید صبحانه و نهارش را می زند و نصفه شب سر میز سحری
کنارم می نشیند.
دلم خوش است که شب هایی که هیئت می روم همراهی ام می کند.
هم پای من مشکی سیدالشهدا به تن می کند و به خاطر من هیچ کدام از مهمانی ها را نمی رود.
دلم خوش است و لبم خندان...
اما بابا،هنوز چیزهایی هست که بابتشان نگرانم.هنوز می ترسم یک روز یکی از ما کم بیاورد...
من بدون محبت های مسیح می میرم بابا!
می ترسم از روزی که زندگی کوچکمان سه نفره بشود.حضور نفر سومی به عنوان فرزند من و
مسیح می تواند آغاز وحشتناکی برای اختالف هایمان باشد..
عمووحید دل گرمم می کند.
می گوید محال است گریه به سیدالشهدا کنی و دستت را نگیرند.
هنوز می گوید از هدایت مسیح ناامید نشوم و هرکاری از دستم برمی آید انجام دهم.هنوز می
گوید ساده نگذرم از کنار چشم هایی که برای زهرای مرضیه اشک ریخته اند...
برایم دعا کن بابا...دختر کوچکت این روزها کمی نگران است....
🙌🏻 #رمان_خوان
به قلم✍🏻 #فاطمه_ناظری
❁| ʝoɨŋ♥️↷
❀|@gordan110|❀