#یڪروایتعاشقانہ💍
همسر شهید روحُاللّٰہ قربانے:↓
وقتے روحاللّٰہ شهید شد
چند وقت بعد کہ
خیلے دلم براےِ روحاللّٰہ
تنگ شدهـ بود🥀
بہ خونہ خودمون رفتم
وقتے کتابے کہ روحُاللّٰہ
بہ منـ هدیہ دادهبود را بآز کَردم
دیدم کہ روحاللّٰہ
روے برگ گل رُز برام نوشـتہ بود:
#عشقمَندلتنگنبآش😍♥️
#او_را
"توی جبهہ اين قدر به خدا میرسے
ميای خونہ يه خورده ما رو هم ببین"
شوخے میكردمـ🙄🙆🏻♀
آخر هر وقٺ ميآمد؛
هنوز نرسيده،
با همان لباس ها می ايسٺاد بہنمـاز..🧍🏻♂
ما هم مگر چه قدر پہلویِ هم بوديم؟!
نصفہ شب میرسید
صبح هم نان و پنير بہ دسٺـ👐🏻،
بندهایِ پوٺينش را نبسٺہ،
سـوار ماشين می شد كه برود..
نگاهم كرد و گفت:↓
«وقٺی ٺو رو می بينم،
احساس میكنم بايد دو ركعٺ نماز شكـر بخونـمـ🤭♥️»
#شهـیدهمـٺ
#یڪروایتعاشقانہ
|•♥️•| @gordan110
⸤
#یڪروایتعاشقانہ
یـہ روز داشتیم با ماشیـن تـو خیابون مےرفتیـم
سر یـہ چراغ قرمز ...
پیرمـرد گل فروشـے با یـہ ڪالسڪه ایستاده بود...
منوچـہر داشت از برنامـہ ها
و ڪارایـے ڪـہ داشتیم مےگفت ...
ولـے مـن حواسـم بـہ پیرمرده بود ...
منوچـہر وقتے دید
حواسم به حرفاش نیست ...
نگاهـمو دنبال ڪرد و فڪر ڪرده بود دارم به گلا نگاه میکنم ...🤭🌸
توے افڪـار خـودم بودم ڪہ
احسـاس ڪـردم پاهام داره خیس مے شہ ...!!!
نـگاه ڪردم دیـدم منوچـہر داره گلا رو دستہ دستہ میریزه رو پاهام ...
همـہ گلاے پیرمرد و یہ جا خریده بود ..!
بغل ماشین ما ،
یـہ خانوم و آقا تو ماشین بودن …
خانومـہ خیلـے بد حجاب بود …
بـہ شوهرش گفت :
"خـاک بـر سرت ..!
ایـݧ حزب اللہـیـا رو ببین همه چیزشون درستـہ"
منوچہر یـہ شاخـہ برداشت و پرسیـد :
"اجازه هسـت ؟"
گفتـم : آره
داد به اون آقاهـہ و گفت :
"اینو بدید به اون خواهرمون ...!"
اولیـݧ ڪاری ڪہ اون خانومہ کرد
ایـن بود که رژ لبشو پـاڪــ ڪـرد
و روسریشو ڪـشـید جلو !!!
" همسر شهید سید منوچهر مدق🌱"
@gordan110
وقتے مےاومد خونہ دیگہ نمیذاشت
من کاࢪ کنم.
زهرا رو میذاشت روی پاهاش
و با دست به پسرمون غذا میداد.
مےگفتم: یکے از بچہ ها رو بده به
من ؛با مهربونے مےگفت: نہ، شما از
صبح تا حالا بہ اندازه کافے زحمت
کشیدے.
مہمون هم که میومد پذیرایی
با خودش بود.
دوستاش بہ شوخے مےگفتند:
مہندس کہ نباید توے خونہ کاࢪ کنہ!
مےگفت: من که از حضرت علی(؏)
بالاتࢪ نیستم. مگہ به همسرشون
حضࢪت زهرا (س) کمک نمیکࢪد:)!
#شہید_حسن_آقاسے_زاده✨
#یڪروایتعاشقانہ 💌
@gordan110
#یڪروایتعاشقانہ🔖
در محل حرف افتاده بود
كه دايی عاشق شده است
سنم كم بود؛ نمیفهميدم چه میگويند!
از مادرم پرسيدم
با كلی اخم و تخم گفت:
هيچی نيست ؛ دايیات زده به سرش
ديوانه شده!
با خودم فكر كردم ای بابا؛ بيچاره دايیام ديوانه شد!
كمی كه گذشت؛ فهميدم دخترِخان
هم ديوانه شده درست مثل دايیام
همزمان با هم ديوانه شده بودند!
دايیام دير به خانه میآمد؛ هر وقت هم میآمد حسابی بهم ريخته بود.
دلم برای مادربزرگم میسوخت؛ تک پسرش ديوانه شده بود؛ چند ماه بعد فهميديم برای دخترِ خان خواستگار آمده... تعجب كردم ؛ آخر مگر ديوانهها هم ازدواج میکنند؟! شب كه دايیام به خانه آمد؛ از دهانم پريد و گفتم...
بايد میبوديد و میديدید
خودش را به در و ديوار میزد!
درست مثل همان كبوتری كه با پسرِ اصغر نانوا در حياط با تيركمان چوبیاش زديم و كبوتر طفلكی وقتی به زمين افتاد؛ هنوز جان داشت ولی از حركاتش معلوم بود درد دارد...
دايیام انگار كه درد داشت هی به خودش میپیچيد ؛ با خودم گفتم:
ای وای ديوانه شدن هم مكافاتی دارد!
بايد مواظب باشم ديوانه نشوم ؛ خيلی طول كشيد تا بفهمم دايیام از اين ناراحت بود كه میخواستند دختر ديوانه خان را شوهر بدهند. با خود گفتم :
خب حق با دايیام هست؛ میخواهند مردک را بدبخت كنند كه چه!؟
شب عروسی دختر خان كه رسيد
مادرم و مادربزرگم و پدرم دايی را در اتاقش زندانی كردند؛ تا نيايد و عروسی دختر ديوانه را خراب كند.
دايیام مدام خودش را به در میکوبيد
و فحش میداد ؛ به عروسی رفتيم
دخترک ديوانه بود؛ برعكس همه عروسها كه میخنديدند اين ديوانه گريه میکرد و تمام زحمات شمسی آرايشگر را به باد داده بود!
مادرم هم ناراحت بود ؛ فکر كنم همه دلشان برای پسرک میسوخت! آخر از رفتارش معلوم بود ديوانه نيست و سالم است. شب كه به خانه برگشتيم ؛
مادرم با اضطراب كليد انداخت
و در اتاق دايی را باز كرد ؛ دايی كف اتاق خوابش برده بود! مادرم هراسان بالای سرش رفت دايی رنگ صورتش شده بود گچ ديوار... مادرم جيغ میزد و به سر و صورتش میکوبيد؛ همسايهها آمدند... قلب دايیام ايستاده بود آن روز بود كه فهميدم ؛
ديوانهها قلب ضعيفی دارند!(:♥️
|@gordan110🌿◝