❤️🌿🦋
# عشق_شهیدانه
✍️ #یادت_باشد💔
#قسمت_هشتم
💠 حمیدی که به خواستگاری من آمده بود همان پسر شلوغکاری بود که پدرم اسم او و برادر دوقلویش را پیشنهاد داده بود. همان پسرعمه ای که با سعیدآقا همیشه لباس یکسان میپوشید؛ بیشتر هم شلوار آبی با لباس برزیلی بلند با شمارههای قرمز! موهایش را هم از ته میزد؛ یک پسربچهی کچل فوقالعاده شلوغ و بینهایت مهربان که از بچگی هوای من را داشت. نمیگذاشت با پسرها قاطی بشوم. دعوا که میشد طرف من را میگرفت، مُکَبر مسجد بود و با پدرش همیشه به پایگاه بسیج محل میرفت. اینها چیزی بود که از حمید میدانستم. زیر آینه روبه روی پنجرهای که دیدش به حیاط خلوت بود، نشستم. حمید هم کنار در به دیوار تکیه داد. هنوز شروع به صحبت نکرده بودیم که مادرم خواست در را ببندد تا راحت صحبت کنیم. جلوی در را گرفتم و گفتم: "ما حرف خاصی نداریم. دو تا نامحرم که داخل اتاق در رو نمیبندن!"
سرتا پای حمید را ورانداز کردم. شلوار طوسی و پیراهن معمولی؛ آن هم طوسی رنگ که روی شلوار انداخته بود. بعدا متوجه شدم که تازه از ماموریت برگشته بود، برای همین محاسنش بلند بود. چهرهاش زیاد مشخص نبود به جز چشمهایش که از آنها نجابت میبارید.
💠 مانده بودیم کداممان باید شروع کند. نمکدان کنار ظرف میوه به داد حمید رسیده بود؛ از این دست به آن دست با نمکدان بازی میکرد. من هم سرم پایین بود و چشم دوخته بودم به گرههای فرش شش متری صورتی رنگی که وسط اتاق پهن بود؛ خون به مغزم نمیرسید. چند دقیقه ای سکوت فضای اتاق را گرفته بود تا اینکه حمید اولین سوال را پرسید: "معیار شما برای ازدواج چیه؟"
به این سوال قبلا خیلی فکر کرده بودم، ولی آن لحظه واقعا جا خوردم. چیزی به ذهنم خطور نمیکرد. گفتم: "دوست دارم همسرم مقید باشه و نسبت به دین حساسیت نشون بده. ما نون شب نداشته باشیم بهتراز اینه که خمس و زکاتمون بمونه."
💠 گفت: "این که خیلی خوبه. من هم دوست دارم رعایت کنیم." بعد پرسید: "شما با شغل من مشکل نداری؟! من نظامیم، ممکنه بعضی روزها ماموریت داشته باشم، شبها افسر نگهبان بایستم، بعضی شبها ممکنه تنها بمونید."جواب دادم: "با شغل شما هیچ مشکلی ندارم. خودم بچه پاسدارم. میدونم شرایط زندگی یه آدم نظامی چه شکلیه. اتفاقا من شغل شما رو خیلی هم دوست دارم."
بعد گفت:"حتما از حقوقم خبر دارین. دوست ندارم بعدا سر این چیزها به مشکل بخوریم. ازحقوق ما چیز زیادی در نمیآد." گفتم: "برای من این چیزها مهم نیست. من با همین حقوق بزرگ شدم. فکر کنم بتونم با کم و زیاد زندگی بسازم."
💠 همان جا یاد خاطره ای از شهید همت افتادم و ادامه دادم: "من حاضرم حتی توی خونهای باشم که دیوار کاه گلی داشته باشه، دیوارها رو ملافه بزنیم، ولی زندگی خوب و معنویای داشته باشیم".
حمید خندید و گفت: "با این حال حقوقمو بهتون میگم تا شما باز فکراتون رو بکنین؛ ماهی ششصدوپنجاه هزارتومن چیزیه که دست ما رو میگیره."
💠 زیاد برایم مهم نبود. فقط برای اینکه جو صحبتهایمان از این حالت جدی و رسمی خارج بشود، پرسیدم: "اون وقت چه قدر پسانداز دارین؟" گفت: "چیز زیادی نیست، حدود شش میلیون تومن." پرسیدم: "شما با شش میلیون تومن میخوای زن بگیری؟!"
در حالی که میخندید، سرش را پایین انداخت وگفت: "با توکل به خدا همه چی جور میشه." بعدا ادامه داد: "بعضی شبها هیئت میرم، امکان داره دیر بیام." گفتم: "اشکال نداره، هیئت رو میتونین برین، ولی شب هر جا هستین برگردین خونه؛ حتی شده نصفه شب."
قبل از شروع صحبتمان اصلا فکر نمیکردم موضوع این همه جدی پیش برود. هرچیزی که حمید میگفت مورد تایید من بود و هر چیزی که من میگفتم حمید تایید میکرد. پیش خودم گفتم: "این طوری که نمیشه، باید یه ایرادی بگیرم حمید بره. با این وضع که داره پیش میره باید دستی دستی دنبال لباس عروس باشم!"
💠 به ذهنم خطورکرد از لباس پوشیدنش ایراد بگیرم، ولی چیزی برای گفتن نداشتم. تا خواستم خرده بگیرم، ته دلم گفتم: "خب فرزانه! تو که همین مدلی دوست داری." نگاهم به موهایش افتاد که به یک طرف شانه کرده بود، خواستم ایراد بگیرم، ولی باز دلم راضی نشد، چون خودم را خوب میشناختم؛ این سادگیها برایم دوست داشتنی بود.
وقتی از حمید نتوانستم موردی به عنوان بهانه پیدا کنم، سراغ خودم رفتم. سعی کردم از خودم یک غول بیشاخ ودم درست کنم که حمید کلا از خواستگاری من پشیمان شود، برای همین گفتم...
#ادامه_دارد✨
بھرۆایت↯
#ھمسرشھیدحمیدسیاھکلۍمرادے💔
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
@gordan110
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
هرڪس نھایت تلاش خود را براۍ
رسیدن به هدف به ڪار بگیرد، به
تمام خواستہهایش مۍرسد.
• امیرالمومنین(؏) | غررالحکم
• حدیث شمارھ 1250
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@gordan110
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
1.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🌿🦋
#عشق_شهیدانه
✍️ #یادت_باشد💔
#قسمت_نهم
💠 "من آدم عصبیای هستم، بداخلاقم، صبرم کمه. امکان داره شما اذیت بشی." حمید که انگار متوجه قصد من از این حرفها شده بود، گفت: "شما هر چه قدر هم عصبانی بشی من آرومم، خیلی هم صبورم. بعید میدونم با این چیزها جوش بیارم."
گفتم: "اگه یه روزی برم سرکار یا برم دانشگاه، خسته باشم، حوصله نداشته باشم، غذا درست نکرده باشم، خونه شلوغ باشه، شما ناراحت نمیشی؟" گفت: "اشکال نداره. زن مثل گل میمونه، حساسه. شما هر چه قدرهم که حوصله نداشته باشی، من مدارا میکنم." خلاصه به هر دری زدم، حمید روی همان پله اول مانده بود. از اول تمام عزمش را جزم کرده بود که جواب بله را بگیرد. محترمانه باج میداد وهر چیزی میگفتم قبول میکرد!
💠 حال خودم هم عجیب بود.حس میکردم مسحور او شدهام. با متانت خاصی حرف میزد. وقتی صحبت میکرد، از ته دل، محبت را از کلماتش حس میکردم. بیشترین چیزی که من را درگیر خودش کرده بود، حیای چشمهای حمید بود. یا زمین را نگاه میکرد یا به همان نمکدان خیره شده بود.
محجوب بودن حمید کارش را به خوبی جلو میبرد. گویی قسمتم این بود که عاشق چشمهایی بشوم که از روی حیا به من نگاه نمیکرد. با این چشمهای محجوب و پر از جذبه میشد به عاشق شدن در یک نگاه اعتقاد پیدا کرد؛ عشقی که اتفاق میافتد و آن وقت یک جفت چشم میشود همهی زندگی. چشمهایی که تا وقتی میخندید همه چیز سر جایش بود. ازهمان روز عاشق این چشمها شدم. آسمان چشمهایش را دوست داشتم؛ گاهی خندان و گاهی خیس و بارانی!
💠 نیم ساعتی از صحبتهای ما گذشته بود که موتور حمید حسابی گرم شد. بیشتر او صحبت میکرد و من شنونده بودم یا نهایتا باچند کلمهی کوتاه جواب میدادم، انگار خودش هم متوجه سکوتم شده بود، پرسید: "شما سوالی نداری؟ اگر چیزی براتون مهمه بپرسید."
برایم درس خواندن و کار مهم بود. گفتم: "من تازه دانشگاه قبول شدم. اگه قرار بر وصلت شد، شما اجازه میدین ادامه تحصیل بدم و اگر جورشد سرکار برم؟"، حمید گفت: "مخالف درس خوندن شما نیستم، ولی واقعیتش رو بخوای، به خاطر فضای نامناسب بعضی دانشگاهها دوست ندارم خانمم دانشگاه بره. البته مادرم با من صحبت کرده و گفته که شما به درس علاقه داری. از روی اعتماد و اطمینانی که به شما دارم اجازه میدم دانشگاه برین. سرکار رفتن هم به انتخاب خودتون، ولی نمیخوام باعث بشه به زندگی لطمه وارد بشه."
💠 با شنیدن صحبتهایش گفتم: "مطمئن باشید من به بهترین شکل جواب این اعتماد شما رو میدم. راجع به کار هم من خودم محیط مردونه رو نمیپسندم. اگه محیط مناسبی بود میرم، ولی اگه بعدا بچهدار بشم و ثانیهای حس کنم همسر یا فرزندم به خاطر سرکار رفتنم اذیت میشن، قول میدم دیگه نرم."
اکثر سوالهایی که حمید پرسید را نیازی ندیدم من هم بپرسم. از بس در این مدت ننه از حمید گفته بود، جواب همهی آنها را میدانستم. وسط حرفها پرسیدم: "شما کار فنی بلدین؟ "حمید متعجب از سوال من گفت: "در حد بستن لامپ بلدم!" گفتم: "در حدی که واشر شیر آب رو عوض کنین چطور؟!" گفت: "آره، خیالتون راحت. دست به آچارم بد نیست، کار رو راه میندازم."
💠 مسئلهای من را درگیر کرده بود. مدام در ذهنم بالا و پایین میکردم که چطور آن را مطرح کنم، دلم را به دریا زدم و پرسیدم: "ببخشید این سوال رو میپرسم، چهرهی من مورد پسند شما هست یا نه؟!" پیش خودم فکر میکردم، نکند حمید به خاطر اصرار خانواده یا چون از بچگی این حرفها بوده، به خواستگاری من آمده است. جوابی که حمید داد خیالم را راحت کرد: "نمیدونم چی باعث شده همچین سوالی بپرسین. اگه مورد پسند نبودین که نمیاومدم اینجا و اینقدر پیگیری نمیکردم".
از ساعت پنج تا شش ونیم صحبت کردیم. هنوز نمکدان بین دستهای حمید میچرخید.صحبتها تمام شده بود، حمید وقتی میخواست از اتاق بیرون برود به من تعارف کرد. گفتم: "نه، شما بفرمایین." گفت: "حتما میخواین فکر کنین، پس اجازه بدین آخرین حدیث رو هم بگم. یک ساعت فکر کردن بهتر از هفتاد سال عبادته." بین صحبتهایمان چندین بار از حدیث و روایت استفاده کرده بود. هرچیزی که میگفت یا قال امام صادق علیهالسلام بود یا قال امام باقر علیهالسلام. با گفتن این حدیث صحبت ما تمام شد و حمید زودتر از من اتاق را ترک کرد.
💠 آن روز نمیدانستم مرام حمید همین است: "میآید، نیامده جواب میگیرد و بعد هم خیلی زود میرود."حالا همهی آن چیزی که دنبالش بود را گرفته بود. من ماندم و یک دنیا رویاهایی که از بچگی با آنها زندگی کرده بودم و حس میکردم از این لحظه روزهای پرفراز و نشیبی باید در انتظار من باشد؛ یک انتظار تازه که به حسی تمام ناشدنی تبدیل خواهد شد.
#ادامه_دارد✨
بھرۆایت↯
#ھمسرشھیدحمیدسیاھکلۍمرادے💔
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
@gordan110
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━