#عشق_شهیدانه
✍️ #یادت_باشد💔
#قسمت_سوم
💠 #حمید شش تا برادر و خواهر دارد، فاصله سنی ما چهار سال است، بیست و سه بهمن آن سال #آقاسعید با #محبوبهخانم عقد کرده و حالا بعد از بیست وپنج روز عمه رسما به خواستگاری من آمده بود. پدر حمید میگفت: "سعید نامزد کرده، حمید تنها مونده، ما فکر کردیم الان وقتشه که برای حمید هم قدم پیش بذاریم، چه جایی بهتر از اینجا".
البته قبلتر هم عمه به عموها و زن عموهای من سپرده بود که واسطه بشوند، ولی کسی جرات نمیکرد مستقیم مطرح کند، #پدرم روی دخترهایش خیلی حساس بود و به شدت به من وابسته بود، همه فامیل میگفتند: "#فرزانه فعلا درگیر درس شده، اجازه بدید تکلیف کنکور و #دانشگاهش روشن بشه بعد اقدام کنید".
💠 میدانستم با مطرح شدن جواب منفی من چه اتفاقی خواهد افتاد، درحال کلنجار رفتن با خودم بودم که عمه داخل اتاق آمد، زیر چشمی به چهره دلخور عمه نگاه کردم، نمیتوانستم از جلو چشم عمه فرار کنم، باجدیت گفت: "ببین فرزانه تو دختر برادرمی، یه چیزی میگم یادت باشه، نه تو بهتر از حمید پیدا میکنی، نه حمید میتونه دختری بهتر از تو پیدا کنه، الان میریم ولی خیلی زود برمیگردیم، مادست بردار نیستیم!". وقتی دیدم عمه تا این حد ناراحت و دلخور شده، جلو رفتم و بغلش کردم، ازیک طرف شرم و حیا باعث میشد نتوانم راحت حرف بزنم و ازطرف دیگر نمیخواستم باعث اختلاف بین خانوادهها باشم، دوست نداشتم ناراحتی پیش بیاید، گفتم: "#عمه جون قربونت برم، چیزی نشده که، این همه عجله برای چیه؟ یکم مهلت بدین، من کنکورم رو بدم، اصلا سری بعد خود حمیدآقا هم بیاد ما با هم حرف بزنیم، بعد با فراغ بال تصمیم بگیریم، توی این هاگیر واگیر و درس وکنکور نمیشه کاری کرد"، خودم هم نمیدانستم چه میگفتم، احساس میکردم با صحبتهایم عمه را الکی دلخوش میکنم، چاره ای نبود، دوست نداشتم با ناراحتی از خانه ما بروند.
💠 تلاش من فایده نداشت، وقتی عمه خانه رسیده بود سرصحبت و گلایه رابا "#ننه_فیروزه" باز کرده بود و با ناراحتی تمام به ننه گفته بود: "دیدی چیشد مادر؟برادرم دخترش روبه مانداد! دست رد به سینه ما زدن، سنگِ رو یخ شدیم، من یه عمر برای حمید دنبال فرزانه بودم ولی الان میگن نه، دل منو شکستن!".
ننه فیروزه مادربزرگ مشترک من و حمید است که ننه صدایش میکنیم، از آن مادربزرگهای مهربان و دوست داشتنی که همه به سرش قسم میخورند، ننه همیشه موهای سفیدش را حنا میگذارد، هروقت دور هم جمع میشویم، بقچه خاطرات و قصههایش راباز میکند تا برای ما داستانهای قدیمی تعریف کند، قیافه من به ننه شباهت دارد، ننه خیلی در زندگی سختی کشیده است، زنی سی ساله بود که پدربزرگم به خاطر رعد و برق گرفتگی فوت شد، ننه ماند و چهار تا بچه قد و نیم قد، #عمه_آمنه، #عمومحمد، #پدرم و #عمونقی، بچههارا با سختی و به تنهایی با هزار خون دل بزرگ کرد، برای همین همه فامیل احترام خاصی برایش قائل هستند.
#ادامه_دارد✨
بھرۆایت↯
#ھمسرشھیدحمیدسیاھکلۍمرادے💔
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
@gordan110
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
#عشق_شهیدانه
✍️ #یادت_باشد💔
#قسمت_چھارم
💠 چند روزی از #تعطیلاتنوروز گذشته بودکه ننه پیش ما آمد، معمولا هر وقت دلش برای ما تنگ میشد دو سه روزی مهمان ما میشد.
از همان ساعت اول داخل پذیرایی روبه روی تلویزیون نشسته بودیم که ننه گفت: "#فرزانه اون روزی که تو جواب رد دادی من #حمید رو دیدم، وقتی شنید تو بهش جواب رد دادی رنگش عوض شد! خیلی #دوستت_داره".
💠 به شوخی گفتم: "ننه باور نکن، جوونای امروزی صبح عاشق میشن شب یادشون میره".
ننه گفت: "دختر ، من این موها رو توی آسیاب سفید نکردم، میدونم حمید #خاطرخواهته، توی خونه اسمت رو میبریم، لپش قرمزمیشه، الان که #سعید #نامزد کرده حمید تنها مونده از خر شیطون پیاده شو، #جواببله رو بده، حمید پسرخوبیه".
💠 از قدیم در خانه عمه همین حرف بود، بحث ازدواج دوقلوهای عمه که پیش میآمد همه میگفتند: "باید برای سعید دنبال دخترخوب باشیم، وگرنه تکلیف حمید که مشخصه چون دختر سرهنگ رو میخواد".
میخواستم بحث را عوض کنم، گفتم:"باشه ننه قبول، حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم، یدونه قصه عزیز و نگار تعریف کن، دلم برای قدیما که دور هم مینشستیم و تو قصه میگفتی تنگ شده"، ولی ننه بد پیله کرده بود. بعد از جواب منفی به #خواستگاری تنها کسی که در این مورد حرف میزد، ننه بود، بالاخره دوست داشت نوههایش به هم برسند واین #وصلت پابگیرد، برای همین روزی نبود که ازحمید پیش من حرف نزند.
💠 داخل حیاط خودم را مشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد، بعدهم از بالکن عکس حمید را نشانم داد و گفت:" فرزانه میبینی چه پسر خوش قد و بالایی شده، رنگ چشماشو ببین چقدرخوشگله، به نظرم شما خیلی به هم میاین، آرزومه عروسی شما دوتا رو ببینم". عکس نوههایش را درکیف پولش گذاشته بود، ازحمید همان عکسی راداشت که قبل رفتن به کربلا برای پاسپورت انداخته بود. از خجالت سرخ و سفید شدم، انداختم به فاز شوخی و گفتم:" آره ننه خیلی خوشگله، اصلااسمشروبهجایحمیدباید #یوزارسیف میذاشتن!، عکسشو بذارتوی جیبت، شش دونگ حواستم جمع باشه که کسی عکس رو ندزده!"، همین طوری شوخی میکردیم و میخندیدیم ولی مطمین بودم ننه ول کن معامله نیست و تا ما را به هم نرساند آرام نمیگیرد.
هنوز ننه از بالکن نرفته بود که پدرم با یک لیوان چای تازه دم به حیاط آمد، ننه گفت: "من که زورم به دخترت نمیرسه، خودت باهاش حرف بزن، ببین میتونی راضیش کنی".
💠 پدر و مادرم با اینکه دوست داشتند حمید دامادشان شود اما تصمیم گیری در این موضوع را به خودم سپرده بودند، پدرم لیوان چای را کنار دستم گذاشت وگفت: "فرزانه من تو رو بزرگ کردم، روحیاتت رو میشناسم، میدونم با هر پسری نمیتونی زندگی کنی، حمید رو هم مثل کف دست میشناسم، هم خواهرزاده منه، هم همکارمه، چندساله توی باشگاه با هم مربیگری میکنیم، به نظرم شما دوتا برای هم ساخته شدین، چرا حمید رو رد کردی؟".
#ادامه_دارد✨
بھرۆایت↯
#ھمسرشھیدحمیدسیاھکلۍمرادے💔
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
@gordan110
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
#عشق_شهیدانه
✍️ #یادت_باشد💔
#قسمت_پنجم
💠 سعی کردم پدرم را قانع کنم، گفتم: "بحث من اصلا #حمیدآقا نیست، برای #ازدواج آمادگی ندارم چه با حمیدآقا چه با هر کس دیگر، من هنوز نتونستم با مسئله زندگی مشترک کنار بیام، برای یه دختر دهه هفتادی هنوز خیلی زوده، اجازه بدین نتیجه #کنکور مشخص بشه، بعد سر فرصت بشینیم صحبت کنیم ببینیم چکار میشه کرد". چند ماه بعد از این ماجراها #عمونقی بیست ودوم خرداد از مکه برگشته بود، دعوتی داشتیم و به همه فامیل ولیمه میداد، وقتی داشتم از پلههای #تالار بالا میرفتم انگار در دلم رخت میشستند، اضطراب شدیدی داشتم، منتظر بودم به خاطر جواب منفی که داده بودم #عمه یا دخترعمههایم با من سرسنگین باشند ولی اصلا این طور نبود، همه چیز عادی بود، رفتارشان مثل همیشه گرم و بامحبت بود، انگار نه انگار که صحبتی شده و من جواب رد دادم.
💠 روزهای سخت و پر استرس کنکور بالاخره تمام شد، تیرماه سال ۹۱ آزمون را دادم، حالا بعد از یک سال درس خواندن، دیدن نتیجه #قبولیدردانشگاه میتوانست خوشحال کنندهترین خبر برایم باشد. باقبولی در دانشگاه #علومپزشکیقزوین نفس راحتی کشیدم، ازخوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم چون نتیجه یک سال تلاشم را گرفته بودم، #پدرومادرم هم خیلی خوشحال بودند و من از اینکه توانسته بودم روسفیدشان کنم احساس خوبی داشتم.
💠 هنوز شیرینی قبولی دانشگاه را زیر زبانم درست مزه مزه نکرده بودم که #خواستگاریهای باواسطه و بیواسطه شروع شد، به هیچ کدامشان نمیتوانستم حتی فکر کنم. مادرم درکار من مانده بود، می پرسید: "چرا هیچ کدوم رو قبول نمیکنی، برای چی همه خواستگارها رو رد میکنی؟"، این بلاتکلیفی اذیتم میکرد، نمیدانستم تکلیفم چیست؟
💠 بعد از اعلام نتایج کنکور، تازه فرصت کرده بودم اتاقم را مرتب کنم، کتابهای درسی را یک طرف چیدم، کتابخانه را مرتب کردم، بین کتابها چشمم به کتاب "#نیمهپنهانماه" افتاد. روایت زندگی شهید "#محمدابراهیمهمت" از زبان همسر ایشان که همیشه خاطراتش برایم جالب و خواندنی بود، روایتی که از عشقی ماندگار بین #سردارخیبر و همسرش خبر میداد.
💠 کتاب را که مرور میکردم به خاطره ای رسیدم که همسر شهید نیت کرده بود چهل روز روزه بگیرد، به اهل بیت #متوسل بشود وبعد از این چله به اولین خواستگارش جواب مثبت بدهد.
💠 خواندن این خاطره کلید گمشده سردرگمیهای من در این چند هفته شد، پیش خودم گفتم من هم مثل همسر شهید همت نیت میکنم، حساب و کتاب کردم دیدم چهل روز #روزه آن هم با این گرمای تابستان خیلی زیاد است، حدس زدم احتمالا همسر شهید در زمستان چنین نذری کرده باشد، تصمیم گرفتم به جای روزه، چهل روز #دعایتوسل بخوانم به این نیت که از این وضعیت خارج بشوم، هر چه که خیر است همان اتفاق بیفتد وآن کسی که خدا دوست دارد نصیبم بشود".
💠 از همان روز، نذرم را شروع کردم، هیچ کس حتی مادرم از عهد من باخبر نبود. هر روز بعد از نماز مغرب و عشاء #دعایتوسل میخواندم و امیدوار بودم خود ائمه کمک حالم باشند.
#ادامه_دارد✨
بھرۆایت↯
#ھمسرشھیدحمیدسیاھکلۍمرادے💔
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
@gordan110
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
❤️🌿
#عشق_شهیدانه
✍️ #یادت_باشد💔
#قسمت_هفتم
💠 با اینکه قبلا به این موضوع فکر کرده بودم ولی الان اصلا آمادگی نداشتم، آن هم چند ماه بعد از اینکه به بهانه درس و دانشگاه به حمید جواب رد داده بودم.
گویاعمهباچشمبهمادرماشارهکردهبودکه بروند آشپزخانه.
آن جاگفته بود:"ما که اومدیم دیدن داداش، حمید که هست، فرزانه هم که هست، بهترین فرصته که این دوتا بدون هیاهو با هم حرف بزنن، الان هرچی هم که بشه بین خودمونه، داستانی هم پیش نمیاد که چی شد چی نشد، ولی به اسم خواستگاری بخوایم بیایم نمیشه، اولا فرزانه نمیذاره، دوما یه وقت جور نشه کلی مکافات میشه، جلوی حرف مردم رو نمیشه گرفت، توی در و همسایه و فامیل هزار جورحرف میبافن".
💠 تا شنیدم که قرار است بدون هیچ مقدمه وخبر قبلی با حمید آقاصحبت کنم همان جا گریه ام گرفت، آبجی که با دیدن حال و روزم بدتر از من هول کرده بود گفت: "شوخی کردم تو رو خدا گریه نکن، ناراحت نباش هیچی نیست!"، بعد هم وقتی دید اوضاع ناجوراست از اتاق زد بیرون.
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، دست خودم نبود، روسریام را آزادتر کردم تا راحتتر نفس بکشم، زمانی نگذشت که مادرم داخل اتاق آمد، مشخص بود خودش هم استرس دارد، گفت:"دخترم اجازه بده حمید بیاد با هم حرف بزنین، حرف زدن که اشکال نداره، بیشتر آشنا میشین، در نهایت باز هر چی خودت بگی همون میشه"؛ شبیه برق گرفتهها شده بودم، اشکم درآمده بود، خیلی محکم گفتم: "نه! اصلا! من که قصد ازدواج ندارم، تازه دانشگاه قبول شدم میخوام درس بخونم".
💠 هنوز مادرم از چارچوب در بیرون نرفته بود که پدرم عصازنان وارد اتاق شد و گفت:"من نه میگم صحبت کنید، نه میگم حرف نزنید، هرچیزی که نظر خودت باشه، میخوای باحمید حرف بزنی یا نه؟!"، مات و مبهوت مانده بودم،
گفتم:"نه، من برای ازدواج تصمیمی ندارم، با کسی هم حرف نمیزنم، حالاحمید آقا باشه یا هر کس دیگه".
💠 با آمدن ننه ورق برگشت، ننه را نمیتوانستم دست خالی رد کنم، گفت: "تونمیخوای به حرف من وپدرمادرت گوش بدی؟ باحمید صحبت کن خوشت نیومد بگو نه، هیچ کس نباید روی حرف من حرف بزنه! دوتاجوون میخوان باهم صحبت کنن و سنگای خودشون رو وا بکنن، حالا که بحثش پیش اومده چند دقیقه صحبت کنید تا تکلیف روشن بشه".
حرف ننه بین خانواده ماحرف آخر بود، همه از او حساب میبردیم، کاری بود که شده بود، قبول کردم و این طورشد که ما اولین بار صحبت کردیم.
💠 صدای حمید را از پشت در شنیدم که آرام به عمه گفت: "آخه چرا این طوری؟! ما نه دسته گل گرفتیم نه شیرینی آوردیم"، عمه هم گفت:"خدا وکیلی موندم توی کار شما، حالا که ما عروس رو راضی کردیم داماد ناز میکنه!".
در ذهنم صحنههای خواستگاری گلهای آن چنانی و قرارهای رسمی مرور میشد، ولی الان بدون اینکه روحم از این ماجرا خبر داشته باشد، همه چیز خیلی ساده داشت پیش میرفت! گاهی ساده بودن قشنگ است!
#ادامه_دارد✨
#بالام_جان
بھرۆایت↯
#ھمسرشھیدحمیدسیاھکلۍمرادے💔
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
@gordan110
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
#عشق_شهیدانه
✍️ #یادت_باشد💔
#قسمت_ششم
💠 پنجم شهریورسال ۹۱، روزهای گرم وشیرین تابستان، ساعت چهار بعدازظهر، کم کم خنکای عصر هوای دم کرده را پس میزد. از پنجره هم که به حیاط نگاه میکردی میدیدی همه گلها و بوتههای داخل باغچه دنبال سایه ای برای استراحت هستند.
درحالی که هنوز خستگی یک سال درس خواندن برای کنکور در وجودم مانده بود، گاهی وقتها چشمهایم را میبستم و از شهریور به مهرماه میرفتم، به پاییز، به روزهایی که سر کلاس دانشگاه بنشینم و دوران دانشگاه را با همه بالا و بلندیهایش تجربه کنم، دوباره چشمهایم را باز میکردم و خودم را در باغچه بین گلها و درختهای وسط حیاط کوچکمان پیدا میکردم.
💠 علاقه من به گل و گیاه برمیگشت به همان دوران کودکی که اکثرا بابا ماموریت میرفت و خانه نبود، برای اینکه این تنهاییها اذیتم نکند همیشه سروکارم با گل و باغچه و درخت بود.
با صدای برادرم علی که گفت:"آبجی سبد رو بده" به خودم آمدم، باکمک هم از درخت حیاطمان یک سبد از انجیرهای رسیده و خوش رنگ را چیدیم، چند تایی از انجیرها را شستم، داخل بشقاب گذاشتم و برای پدرم بردم. بابا چند روزی مرخصی گرفته بود، وسط ورزش کاراته پایش در رفته بود، برای همین با عصا راه میرفت و نمیتوانست سرکار برود، ننه هم چندروزی بود که پیش ما آمده بود.
💠 مشغول خوردن انجیرها بودیم که زنگ خانه به صدا درآمد، مادرم بعد از بازکردن در، چادرش را برداشت و گفت:" آبجی آمنه با پسراش اومدن عیادت".
سریع داخل اتاق رفتم، و تمام سالی که برای کنکور درس میخواندم هر مهمانی میآمد، میدانست که من درس دارم و از اتاق بیرون نمیروم، ولی حالا کنکورم را داده بودم و بهانهای نداشتم!
💠 مانتوی بلند و گشاد قهوهای رنگم را پوشیدم، روسری گلدار قوارهای کرم رنگم را لبنانی سرکردم و به آشپزخانه رفتم، ازصدای احوال پرسیها متوجه شدم که عمه، حمید، حسن آقا و خانمش به منزل ما آمدند، شوهرعمه همراهشان نبود، برای سرکشی باغشان به روستای "سنبل آبادالموت" رفته بود.
روبه روشدن با عمه و حمید در این شرایط برایم سخت بود، چه برسد به این که بخواهم برایشان چایی هم ببرم. چایی را که ریختم فاطمه را صدا کردم و گفتم: "بیزحمت تو چای رو ببرتعارف کن". سینی چای را که برداشت من هم دنبال آبجی بین مهمانها رفتم و بعد از احوالپرسی کنار خانم حسن آقا نشستم، متوجه نگاههای خاص عمه و لبخندهای مادرم شده بودم، چند دقیقهای بیشتر نتوانستم این فضا را تحمل کنم برای همین خیلی زود به اتاقم رفتم.
💠 کم و بیش صدای صحبت مهمانها را میشنیدم، چند دقیقه که گذشت فاطمه داخل اتاق آمد، میدانستم این پاورچین پاورچین آمدنش بیعلت نیست، مرا که دید زد زیرخنده، جلوی دهانش را گرفته بود که صدای خندهاش بیرون نرود. با تعجب نگاهش کردم، وقتی نگاه جدی من را دید به زور جلوی خندهاش را گرفت و گفت: "فکرکنم این بار قضیه شوخی شوخی جدی شده، داری عروس میشی!".
اخم کردم و گفتم: "یعنی چی؟ درست بگو ببینم چی شده؟ من که چیزی نشنیدم"، گفت: "خودم دیدم عمه به مامان با چشماش اشاره کرد و یواشکی با ایما و اشاره به هم یه چیزایی گفتن!". پرسیدم: "خب که چی؟"، با مکث گفت: "نمیدونم، اونطور که من از حرفاشون فهمیدم فکرکنم حمیدآقا رو بفرستن که با توحرف بزنه".
#ادامه_دارد✨
بھرۆایت↯
#ھمسرشھیدحمیدسیاھکلۍمرادے💔
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
@gordan110
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
❤️🌿🦋
# عشق_شهیدانه
✍️ #یادت_باشد💔
#قسمت_هشتم
💠 حمیدی که به خواستگاری من آمده بود همان پسر شلوغکاری بود که پدرم اسم او و برادر دوقلویش را پیشنهاد داده بود. همان پسرعمه ای که با سعیدآقا همیشه لباس یکسان میپوشید؛ بیشتر هم شلوار آبی با لباس برزیلی بلند با شمارههای قرمز! موهایش را هم از ته میزد؛ یک پسربچهی کچل فوقالعاده شلوغ و بینهایت مهربان که از بچگی هوای من را داشت. نمیگذاشت با پسرها قاطی بشوم. دعوا که میشد طرف من را میگرفت، مُکَبر مسجد بود و با پدرش همیشه به پایگاه بسیج محل میرفت. اینها چیزی بود که از حمید میدانستم. زیر آینه روبه روی پنجرهای که دیدش به حیاط خلوت بود، نشستم. حمید هم کنار در به دیوار تکیه داد. هنوز شروع به صحبت نکرده بودیم که مادرم خواست در را ببندد تا راحت صحبت کنیم. جلوی در را گرفتم و گفتم: "ما حرف خاصی نداریم. دو تا نامحرم که داخل اتاق در رو نمیبندن!"
سرتا پای حمید را ورانداز کردم. شلوار طوسی و پیراهن معمولی؛ آن هم طوسی رنگ که روی شلوار انداخته بود. بعدا متوجه شدم که تازه از ماموریت برگشته بود، برای همین محاسنش بلند بود. چهرهاش زیاد مشخص نبود به جز چشمهایش که از آنها نجابت میبارید.
💠 مانده بودیم کداممان باید شروع کند. نمکدان کنار ظرف میوه به داد حمید رسیده بود؛ از این دست به آن دست با نمکدان بازی میکرد. من هم سرم پایین بود و چشم دوخته بودم به گرههای فرش شش متری صورتی رنگی که وسط اتاق پهن بود؛ خون به مغزم نمیرسید. چند دقیقه ای سکوت فضای اتاق را گرفته بود تا اینکه حمید اولین سوال را پرسید: "معیار شما برای ازدواج چیه؟"
به این سوال قبلا خیلی فکر کرده بودم، ولی آن لحظه واقعا جا خوردم. چیزی به ذهنم خطور نمیکرد. گفتم: "دوست دارم همسرم مقید باشه و نسبت به دین حساسیت نشون بده. ما نون شب نداشته باشیم بهتراز اینه که خمس و زکاتمون بمونه."
💠 گفت: "این که خیلی خوبه. من هم دوست دارم رعایت کنیم." بعد پرسید: "شما با شغل من مشکل نداری؟! من نظامیم، ممکنه بعضی روزها ماموریت داشته باشم، شبها افسر نگهبان بایستم، بعضی شبها ممکنه تنها بمونید."جواب دادم: "با شغل شما هیچ مشکلی ندارم. خودم بچه پاسدارم. میدونم شرایط زندگی یه آدم نظامی چه شکلیه. اتفاقا من شغل شما رو خیلی هم دوست دارم."
بعد گفت:"حتما از حقوقم خبر دارین. دوست ندارم بعدا سر این چیزها به مشکل بخوریم. ازحقوق ما چیز زیادی در نمیآد." گفتم: "برای من این چیزها مهم نیست. من با همین حقوق بزرگ شدم. فکر کنم بتونم با کم و زیاد زندگی بسازم."
💠 همان جا یاد خاطره ای از شهید همت افتادم و ادامه دادم: "من حاضرم حتی توی خونهای باشم که دیوار کاه گلی داشته باشه، دیوارها رو ملافه بزنیم، ولی زندگی خوب و معنویای داشته باشیم".
حمید خندید و گفت: "با این حال حقوقمو بهتون میگم تا شما باز فکراتون رو بکنین؛ ماهی ششصدوپنجاه هزارتومن چیزیه که دست ما رو میگیره."
💠 زیاد برایم مهم نبود. فقط برای اینکه جو صحبتهایمان از این حالت جدی و رسمی خارج بشود، پرسیدم: "اون وقت چه قدر پسانداز دارین؟" گفت: "چیز زیادی نیست، حدود شش میلیون تومن." پرسیدم: "شما با شش میلیون تومن میخوای زن بگیری؟!"
در حالی که میخندید، سرش را پایین انداخت وگفت: "با توکل به خدا همه چی جور میشه." بعدا ادامه داد: "بعضی شبها هیئت میرم، امکان داره دیر بیام." گفتم: "اشکال نداره، هیئت رو میتونین برین، ولی شب هر جا هستین برگردین خونه؛ حتی شده نصفه شب."
قبل از شروع صحبتمان اصلا فکر نمیکردم موضوع این همه جدی پیش برود. هرچیزی که حمید میگفت مورد تایید من بود و هر چیزی که من میگفتم حمید تایید میکرد. پیش خودم گفتم: "این طوری که نمیشه، باید یه ایرادی بگیرم حمید بره. با این وضع که داره پیش میره باید دستی دستی دنبال لباس عروس باشم!"
💠 به ذهنم خطورکرد از لباس پوشیدنش ایراد بگیرم، ولی چیزی برای گفتن نداشتم. تا خواستم خرده بگیرم، ته دلم گفتم: "خب فرزانه! تو که همین مدلی دوست داری." نگاهم به موهایش افتاد که به یک طرف شانه کرده بود، خواستم ایراد بگیرم، ولی باز دلم راضی نشد، چون خودم را خوب میشناختم؛ این سادگیها برایم دوست داشتنی بود.
وقتی از حمید نتوانستم موردی به عنوان بهانه پیدا کنم، سراغ خودم رفتم. سعی کردم از خودم یک غول بیشاخ ودم درست کنم که حمید کلا از خواستگاری من پشیمان شود، برای همین گفتم...
#ادامه_دارد✨
بھرۆایت↯
#ھمسرشھیدحمیدسیاھکلۍمرادے💔
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
@gordan110
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
❤️🌿🦋
#عشق_شهیدانه
✍️ #یادت_باشد💔
#قسمت_نهم
💠 "من آدم عصبیای هستم، بداخلاقم، صبرم کمه. امکان داره شما اذیت بشی." حمید که انگار متوجه قصد من از این حرفها شده بود، گفت: "شما هر چه قدر هم عصبانی بشی من آرومم، خیلی هم صبورم. بعید میدونم با این چیزها جوش بیارم."
گفتم: "اگه یه روزی برم سرکار یا برم دانشگاه، خسته باشم، حوصله نداشته باشم، غذا درست نکرده باشم، خونه شلوغ باشه، شما ناراحت نمیشی؟" گفت: "اشکال نداره. زن مثل گل میمونه، حساسه. شما هر چه قدرهم که حوصله نداشته باشی، من مدارا میکنم." خلاصه به هر دری زدم، حمید روی همان پله اول مانده بود. از اول تمام عزمش را جزم کرده بود که جواب بله را بگیرد. محترمانه باج میداد وهر چیزی میگفتم قبول میکرد!
💠 حال خودم هم عجیب بود.حس میکردم مسحور او شدهام. با متانت خاصی حرف میزد. وقتی صحبت میکرد، از ته دل، محبت را از کلماتش حس میکردم. بیشترین چیزی که من را درگیر خودش کرده بود، حیای چشمهای حمید بود. یا زمین را نگاه میکرد یا به همان نمکدان خیره شده بود.
محجوب بودن حمید کارش را به خوبی جلو میبرد. گویی قسمتم این بود که عاشق چشمهایی بشوم که از روی حیا به من نگاه نمیکرد. با این چشمهای محجوب و پر از جذبه میشد به عاشق شدن در یک نگاه اعتقاد پیدا کرد؛ عشقی که اتفاق میافتد و آن وقت یک جفت چشم میشود همهی زندگی. چشمهایی که تا وقتی میخندید همه چیز سر جایش بود. ازهمان روز عاشق این چشمها شدم. آسمان چشمهایش را دوست داشتم؛ گاهی خندان و گاهی خیس و بارانی!
💠 نیم ساعتی از صحبتهای ما گذشته بود که موتور حمید حسابی گرم شد. بیشتر او صحبت میکرد و من شنونده بودم یا نهایتا باچند کلمهی کوتاه جواب میدادم، انگار خودش هم متوجه سکوتم شده بود، پرسید: "شما سوالی نداری؟ اگر چیزی براتون مهمه بپرسید."
برایم درس خواندن و کار مهم بود. گفتم: "من تازه دانشگاه قبول شدم. اگه قرار بر وصلت شد، شما اجازه میدین ادامه تحصیل بدم و اگر جورشد سرکار برم؟"، حمید گفت: "مخالف درس خوندن شما نیستم، ولی واقعیتش رو بخوای، به خاطر فضای نامناسب بعضی دانشگاهها دوست ندارم خانمم دانشگاه بره. البته مادرم با من صحبت کرده و گفته که شما به درس علاقه داری. از روی اعتماد و اطمینانی که به شما دارم اجازه میدم دانشگاه برین. سرکار رفتن هم به انتخاب خودتون، ولی نمیخوام باعث بشه به زندگی لطمه وارد بشه."
💠 با شنیدن صحبتهایش گفتم: "مطمئن باشید من به بهترین شکل جواب این اعتماد شما رو میدم. راجع به کار هم من خودم محیط مردونه رو نمیپسندم. اگه محیط مناسبی بود میرم، ولی اگه بعدا بچهدار بشم و ثانیهای حس کنم همسر یا فرزندم به خاطر سرکار رفتنم اذیت میشن، قول میدم دیگه نرم."
اکثر سوالهایی که حمید پرسید را نیازی ندیدم من هم بپرسم. از بس در این مدت ننه از حمید گفته بود، جواب همهی آنها را میدانستم. وسط حرفها پرسیدم: "شما کار فنی بلدین؟ "حمید متعجب از سوال من گفت: "در حد بستن لامپ بلدم!" گفتم: "در حدی که واشر شیر آب رو عوض کنین چطور؟!" گفت: "آره، خیالتون راحت. دست به آچارم بد نیست، کار رو راه میندازم."
💠 مسئلهای من را درگیر کرده بود. مدام در ذهنم بالا و پایین میکردم که چطور آن را مطرح کنم، دلم را به دریا زدم و پرسیدم: "ببخشید این سوال رو میپرسم، چهرهی من مورد پسند شما هست یا نه؟!" پیش خودم فکر میکردم، نکند حمید به خاطر اصرار خانواده یا چون از بچگی این حرفها بوده، به خواستگاری من آمده است. جوابی که حمید داد خیالم را راحت کرد: "نمیدونم چی باعث شده همچین سوالی بپرسین. اگه مورد پسند نبودین که نمیاومدم اینجا و اینقدر پیگیری نمیکردم".
از ساعت پنج تا شش ونیم صحبت کردیم. هنوز نمکدان بین دستهای حمید میچرخید.صحبتها تمام شده بود، حمید وقتی میخواست از اتاق بیرون برود به من تعارف کرد. گفتم: "نه، شما بفرمایین." گفت: "حتما میخواین فکر کنین، پس اجازه بدین آخرین حدیث رو هم بگم. یک ساعت فکر کردن بهتر از هفتاد سال عبادته." بین صحبتهایمان چندین بار از حدیث و روایت استفاده کرده بود. هرچیزی که میگفت یا قال امام صادق علیهالسلام بود یا قال امام باقر علیهالسلام. با گفتن این حدیث صحبت ما تمام شد و حمید زودتر از من اتاق را ترک کرد.
💠 آن روز نمیدانستم مرام حمید همین است: "میآید، نیامده جواب میگیرد و بعد هم خیلی زود میرود."حالا همهی آن چیزی که دنبالش بود را گرفته بود. من ماندم و یک دنیا رویاهایی که از بچگی با آنها زندگی کرده بودم و حس میکردم از این لحظه روزهای پرفراز و نشیبی باید در انتظار من باشد؛ یک انتظار تازه که به حسی تمام ناشدنی تبدیل خواهد شد.
#ادامه_دارد✨
بھرۆایت↯
#ھمسرشھیدحمیدسیاھکلۍمرادے💔
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
@gordan110
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
#عشق_شهیدانه
✍️ #یادت_باشد💔
#قسمت_دهم
💠 تمام آن یک ساعت و نیمی که داشتیم صحبت میکردیم، پدرم با اینکه پایش در رفته بود، عصا به دست بیرون اتاق در رفت وآمد بود. میرفت ته راهرو، به دیوار تکیه میداد، با ایما و اشاره منظورش را میرساند که یعنی کافیه! در چهرهاش به راحتی میشد، استرس را دید.
میدانستم چه قدر به من وابسته است و این لحظات او را مضطرب کرده. همیشه وقتی حرص میخورد عادت داشت یا راه میرفت یا لبش را ورمیچید. وقتی از اتاق بیرون آمدم، عمه گفت: "فرزانه جان! خوب فکراتو بکن. ما هفتهی بعد برای گرفتن جواب تماس میگیریم."
💠 از روی خجالت نمیتوانستم درباره ی اتفاق آن روز و صحبتهایی که با حمید داشتم با پدر و مادرم حرفی بزنم. این طور مواقع معمولا حرفهایم رابه برادرم علی میزنم. درماجراهای مختلفی که پیش میآمد، مشاور خصوصی من بود. با اینکه از نظر سنی یک سال از من کوچکتر است، ولی نظرات خوب و منطقیای میدهد. باشگاه بود. وقتی به خانه رسید، هنوزساکش را زمین نگذاشته بود که ماجرای صحبتم با حمید را برایش تعریف کردم و نظرش را پرسیدم، گفت: "کارخوبی کردی صحبت کردی. حمید پسر خیلی خوبیه. من از همه نظر تاییدش میکنم."
مِهر حمیداز همان لحظه ی اول به دلم نشسته بود.به یاد عهدی که با خدا بسته بودم افتادم؛ درست روز بیستم حمید برای خواستگاری به خانه ما آمده بود. تصورش را هم نمیکردم، توسل به ائمه این گونه دلم را گرم کند و اطمینان بخش قلبم باشد. حس عجیب و شورانگیزی داشتم. همهی آن ترسها واضطرابها جای خودشان را به یک اطمینان قلبی داده بودند. تکیه گاه مطمینم را پیدا کرده بودم، احساس میکردم با خیال راحت میتوانم به حمید تکیه کنم. به خودم گفتم: "حمید همون کسی هستش که میشه تا ته دنیا بدون خستگی باهاش همراه شد."
💠 سه روزی از این ماجرا گذشت.مشغول رسیدگی به گلهای گلخانه بودم. مادرم غیرمستقیم چندباری نظرم را درباره حمید پرسیده بود. از حال و روزش معلوم بود که خیلی خوشحال است، از اول به حمید علاقهی مادرانهای داشت.
در حال صحبت بودیم که تلفن خانه به صدا درآمد. مادرم گوشی را برداشت. با همان سلام اول شصتم خبردار شد که احتمالا عمه برای گرفتن جواب تماس گرفته است. در حین احوال پرسی، مادرم با دست به من اشاره کرد که به عمه چه جوابی بدهد؟
💠 آمدم بگویم هنوز که یک هفته نشده، چرا انقدر عجله دارید؟ بعد پیش خودم حساب کردم دیدم جواب من که مشخص است؛ چه امروز، چه چند روز بعد. شانههایم را دادم بالا. دست آخر دلم را به دریا زدم و گفتم:"جوابم مثبته، ولی چون ما فامیل هستیم، اول باید بریم برای آزمایش ژنتیک تا یه وقت بعدا مشکل پیش نیاد. تا جواب آزمایش نیومده این موضوع رو با کسی مطرح نکنن."
علت این که عمه انقدر زود تماس گرفته بود، حرفهای حمید بود. به مادرش گفته بود: "من فرزانه خانم رو راضی کردم. زنگ بزن. مطمئن باش جواب بله رو میگیریم."
💠 از پشت شیشهی پنجرهی سی سی یو بیمارستان در حال دعا برای شفای همه مریض ها و مادربزرگم بودم. دو، سه روزی بودکه ننه را به خاطر مشکل قلبی بستری کرده بودند. خیلی نگرانش بودم. درحال خودم نبودم که دیدم یکی سرش راچرخاند جلوی چشمهای من و سلام داد. حمید بود. هنوز جرات نکرده بودم به چشمهایش نگاه کنم؛ حتی تا آن روز نمیدانستم چشم های حمید چه رنگی هستند. گفت: "نگران نباش، حال ننه خوب میشه. راستی! دو روز دیگه، برای دکتر ژنتیک نوبت گرفتم."
نوبتمان که شد، مادرم را هم همراه خودمان بردیم. من و مادرم جلوتر میرفتیم و حمید پشت سر ما میآمد. وقتی به مطب دکتر رسیدیم، مادرم جلو رفت و از منشی که یک آقای جوان بود، پرسید: "دکتر هست یا نه؟" منشی جواب داد: "برای دکتر کاری پیش اومده نمیاد. نوبتهای امروز به سهشنبه موکول شده."
💠 مادرم پیش ما که برگشت، حمید گفت: "زندایی شما چرا رفتی جلو؟ خودم میرم برای هفتهی بعد هماهنگ میکنم، شما همین جا بشینید. "حمید که جلو رفت، مادرم خیلی آرام و باخنده گفت: "فرزانه! این از بابای تو هم بدتره!".
#ادامه_دارد✨
بھرۆایت↯
#ھمسرشھیدحمیدسیاھکلۍمرادے💔
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
@gordan110
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
#عشق_شهیدانه
✍️ #یادت_باشد💔
#قسمت_یازدهم
💠 فقط لبخند زدم. خجالتی تر از این بودم که به مادرم بگویم: "خوبه دیگه، روی همسر آیندهاش حساسه!" از مطب که بیرون آمدیم، حمید خیلی اصرار کرد تا ما را یک جایی برساند، ولی ما چون برای خرید وسایل مورد نیاز مادرم میخواستیم به بازار برویم همان جا از حمید جدا شدیم.
سه شنبه که رسید، خودمان به مطب دکتر رفتیم. در اتاق انتظار روی صندلی نشسته بودیم. هنوز نوبت ما نشده بود. هوا نه تابستانی و گرم بود، نه پاییزی و سرد. آفتاب نیمه جان اوایل مهر از پنجره ی مطب میتابید. حمید با اینکه سعی میکرد چهره ی شاد و بیتفاوتی داشته باشد، اما لرزش خفیف دستهایش گویای همه چیز بود. مدت انتظارمان خیلی طولانی شد. حوصلهام سر رفته بود. این وسط شیطنت حمید گل کرده بود. گوشی را جوری تکان میداد که آفتاب از صفحه گوشی به سمت چشمهای من برمیگشت. از بچگی همین طور شیطنت داشت و یک جا آرام نمیگرفت. بالحن ملایمی گفتم: "حمید آقا! میشه این کار رو نکنید؟" تا یک ماه بعد عقد همین طور رسمی با حمید صحبت میکردم، فعلها را جمع میبستم و شما صدایش میکردم.
💠 باشنیدن اسم "آقای سیاهکالی" بیمعطلی به سمت اتاق خانم دکتر رفتیم. به در اتاق که رسیدیم، حمید در را باز کرد و منتظر شد تا من اول وارد اتاق شوم و بعد خودش قدم به داخل اتاق گذاشت و در را به آرامی بست.
دکتر که خانم مسنی بود از نسبتهای فامیلی ما پرس وجو کرد. برای اینکه دقیقتر بررسی انجام بشود، نیازبود شجره نامهی خانوادگی بنویسیم. حمید خیلی پیگیر این موضوعات نبود. مثلا نمیدانست دایی ناتنی پدرم باعمهی خودش ازدواج کرده است، ولی من همهی اینها رابه لطف تعریفهای ننه، دقیق میدانستم و از زیروبم ازدواجهای فامیلی و نسبتهای سببی و نسبی باخبر بودم، برای همین کسی را ازقلم نینداختم.
💠 ازآنجاکه دراقوام ما ازدواجهای فامیلی زیاد داشتیم، چندین بار خانم دکتر در ترسیم شجره نامه اشتباه کرد. مدام خط میزد و اصلاح میکرد، خنده اش گرفته بود و میگفت: "باید از اول شروع کنیم. شما خیلی پیچ پیچی هستید!" آخر سر هم معرفی نامه داد برای آزمایش خون و ادامهی کار.
روز آزمایش، فاطمه هم همراه من و حمید آمد. آزمایش خون سخت و دردآوری بود. اشکم درآمده بود و رنگ به چهره نداشتم. حمید نگران و دلواپس بالای سر من ایستاده بود. دل این را نداشت که من را در آن وضعیت ببیند. با مهربانی از در و دیوار صحبت میکرد که حواسم پرت بشود. میگفت: "تا سه بشماری تمومه."
💠 آزمایش را که دادیم، چند دقیقهای نشستم. به خاطر خون زیادی که گرفته بودند، ضعف کرده بودم. موقع بیرون آمدن، حمید برگه ی آزمایشگاه را به من داد و گفت: "شرمنده فرزانه خانم، من که فردا میرم ماموریت. بیزحمت دو روز بعد خودت جواب آزمایش رو بگیر. هر وقت گرفتی حتما به من خبر بده. برگشتیم باهم میبریم مطب به دکتر نشون بدیم."
این دو روز خبری از هم نداشتیم. حتی شماره موبایل نگرفته بودیم که با هم درتماس باشیم. گاهی مثل مرغ سرکنده دورخودم میچرخیدم و خیره به برگهی آزمایشگاه، تاچند سال آینده را مثل پازل در ذهنم میچیدم. باخودم میگفتم: "اگر نتیجهی آزمایش خوب بود که من و حمید با هم عروسی میکنیم، سالهای سال، کنار هم با خوشی زندگی میکنیم و یه زندگی خوب میسازیم."
💠 به جواب منفی زیاد فکر نمیکردم، چون چیزی هم نبود که بخواهم در ذهنم بسازم. گاهی هم که به آن فکر میکردم باخودم میگفتم: "شاید هم جواب آزمایش منفی باشه، اون موقع چی؟ خب، معلومه دیگه، همه چی طبق قراری که گذاشتیم همون جا، تموم میشه و هرکدوم میریم سراغ زندگی خودمون. به هیچ کس هم حرفی نمیزنیم. ما که نمیتونیم نتیجهی منفی آزمایش به این مهمی روندیده بگیریم." به اینجا که میرسیدم رشتهی چیزهایی که در خیالم بافته بودم، پاره میشد. دوست داشتم از افکارحمید هم باخبر میشدم.
این دو روز خیلی کند و سخت گذشت. به ساعت نگاه کردم. دوست داشتم به گردن عقربههای ساعت طناب بیندازم و این ساعتها زودتر بگذرد و از این بلاتکلیفی دربیاییم. به سراغ کیفم رفتم و برگهی آزمایشگاه را نگاه کردم. میخواستم ببینم باید چه ساعتی برای گرفتن جواب آزمایش بروم. داشتم برنامهریزی میکردم که عمه زنگ زد. بعد از یک احوال پرسی گرم، خبر داد حمید از ماموریت برگشته است و میخواهد که با هم برای گرفتن آزمایش برویم. هربار دو نفری میخواستیم جایی برویم اصلا راحت نبودم و خجالت میکشیدم. نمیدانستم چطور باید سر صحبت را باز کنم.
💠 حمید به دنبالم آمد و رفتیم آزمایشگاه تا نتیجه را بگیریم. استرس نتیجه را از هم پنهان میکردیم، ولی ته چشمهای هر دوی ما اضطراب خاصی موج میزد. نتیجه را که گرفت به من نشان داد.
#ادامه_دارد✨
بھرۆایت↯
#ھمسرشھیدحمیدسیاھکلۍمرادے💔
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
@gordan110
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان عاشقانه 🥰
رمان صوتی 💗 #یادت_باشد 💗
این رمان داستان زندگی شهید حمید سیاهکالیمرادی،دومین شهید مدافع حرم استان قزوین است.
عاشقانهترین کتاب شهدای مدافع حرم برای شهید پاییزی دفاع از حریم اهل بیت (ع) است.
که به روایت همسر شهید نوشته شده است و طراحی جذاب جلد آن، گویای همین غربت همسرانه از جنس پاییز است که کتاب «یادت باشد» را بیش از هر چیزی به کتابی سراسر عشق و محبت و دلدادگی بدل کرده است.
@gordan110
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان عاشقانه 🥰
رمان صوتی 💗 #یادت_باشد 💗
این رمان داستان زندگی شهید حمید سیاهکالیمرادی،دومین شهید مدافع حرم استان قزوین است.
عاشقانهترین کتاب شهدای مدافع حرم برای شهید پاییزی دفاع از حریم اهل بیت (ع) است.
که به روایت همسر شهید نوشته شده است و طراحی جذاب جلد آن، گویای همین غربت همسرانه از جنس پاییز است که کتاب «یادت باشد» را بیش از هر چیزی به کتابی سراسر عشق و محبت و دلدادگی بدل کرده است.
@gordan110
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان عاشقانه 🥰
رمان صوتی 💗 #یادت_باشد 💗
این رمان داستان زندگی شهید حمید سیاهکالیمرادی،دومین شهید مدافع حرم استان قزوین است.
عاشقانهترین کتاب شهدای مدافع حرم برای شهید پاییزی دفاع از حریم اهل بیت (ع) است.
که به روایت همسر شهید نوشته شده است و طراحی جذاب جلد آن، گویای همین غربت همسرانه از جنس پاییز است که کتاب «یادت باشد» را بیش از هر چیزی به کتابی سراسر عشق و محبت و دلدادگی بدل کرده است.
@gordan110
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸