#عشق_شهیدانه
✍️ #یادت_باشد💔
#قسمت_چھارم
💠 چند روزی از #تعطیلاتنوروز گذشته بودکه ننه پیش ما آمد، معمولا هر وقت دلش برای ما تنگ میشد دو سه روزی مهمان ما میشد.
از همان ساعت اول داخل پذیرایی روبه روی تلویزیون نشسته بودیم که ننه گفت: "#فرزانه اون روزی که تو جواب رد دادی من #حمید رو دیدم، وقتی شنید تو بهش جواب رد دادی رنگش عوض شد! خیلی #دوستت_داره".
💠 به شوخی گفتم: "ننه باور نکن، جوونای امروزی صبح عاشق میشن شب یادشون میره".
ننه گفت: "دختر ، من این موها رو توی آسیاب سفید نکردم، میدونم حمید #خاطرخواهته، توی خونه اسمت رو میبریم، لپش قرمزمیشه، الان که #سعید #نامزد کرده حمید تنها مونده از خر شیطون پیاده شو، #جواببله رو بده، حمید پسرخوبیه".
💠 از قدیم در خانه عمه همین حرف بود، بحث ازدواج دوقلوهای عمه که پیش میآمد همه میگفتند: "باید برای سعید دنبال دخترخوب باشیم، وگرنه تکلیف حمید که مشخصه چون دختر سرهنگ رو میخواد".
میخواستم بحث را عوض کنم، گفتم:"باشه ننه قبول، حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم، یدونه قصه عزیز و نگار تعریف کن، دلم برای قدیما که دور هم مینشستیم و تو قصه میگفتی تنگ شده"، ولی ننه بد پیله کرده بود. بعد از جواب منفی به #خواستگاری تنها کسی که در این مورد حرف میزد، ننه بود، بالاخره دوست داشت نوههایش به هم برسند واین #وصلت پابگیرد، برای همین روزی نبود که ازحمید پیش من حرف نزند.
💠 داخل حیاط خودم را مشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد، بعدهم از بالکن عکس حمید را نشانم داد و گفت:" فرزانه میبینی چه پسر خوش قد و بالایی شده، رنگ چشماشو ببین چقدرخوشگله، به نظرم شما خیلی به هم میاین، آرزومه عروسی شما دوتا رو ببینم". عکس نوههایش را درکیف پولش گذاشته بود، ازحمید همان عکسی راداشت که قبل رفتن به کربلا برای پاسپورت انداخته بود. از خجالت سرخ و سفید شدم، انداختم به فاز شوخی و گفتم:" آره ننه خیلی خوشگله، اصلااسمشروبهجایحمیدباید #یوزارسیف میذاشتن!، عکسشو بذارتوی جیبت، شش دونگ حواستم جمع باشه که کسی عکس رو ندزده!"، همین طوری شوخی میکردیم و میخندیدیم ولی مطمین بودم ننه ول کن معامله نیست و تا ما را به هم نرساند آرام نمیگیرد.
هنوز ننه از بالکن نرفته بود که پدرم با یک لیوان چای تازه دم به حیاط آمد، ننه گفت: "من که زورم به دخترت نمیرسه، خودت باهاش حرف بزن، ببین میتونی راضیش کنی".
💠 پدر و مادرم با اینکه دوست داشتند حمید دامادشان شود اما تصمیم گیری در این موضوع را به خودم سپرده بودند، پدرم لیوان چای را کنار دستم گذاشت وگفت: "فرزانه من تو رو بزرگ کردم، روحیاتت رو میشناسم، میدونم با هر پسری نمیتونی زندگی کنی، حمید رو هم مثل کف دست میشناسم، هم خواهرزاده منه، هم همکارمه، چندساله توی باشگاه با هم مربیگری میکنیم، به نظرم شما دوتا برای هم ساخته شدین، چرا حمید رو رد کردی؟".
#ادامه_دارد✨
بھرۆایت↯
#ھمسرشھیدحمیدسیاھکلۍمرادے💔
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
@gordan110
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━