✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_دهم
از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راههای منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!»
از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام #وحشت در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمیشنید مصطفی چه میگوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد :«نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!»
مات چشمانش شده و میدیدم دوباره از نگاهش #شرارت میبارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد :«دیشب از بیمارستان یه بسته آنتیبیوتیک گرفتم که تا #تهران همراهتون باشه.» و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت.
سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما بود که برادرانه توضیح داد :«اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه میرسیم #دمشق. تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.» و شاید هنوز نقش اشکهایم به دلش مانده بود و میخواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربانتر شد :«من تو فرودگاه میمونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید #خدا همه چی به خیر میگذره!»
زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او میخواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد :«خواهرم، ما هم مثل شوهرت #سُنی هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به #اهل_سنت نداشت! این #وهابیها حتی ما سُنیها رو هم قبول ندارن...» و سعد دوست نداشت مصطفی با من همکلام شود که با دستش سرم را روی شانهاش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید :«زنم سرش درد میکنه، میخواد بخوابه!»
از آیینه دیدم #قلب نگاهش شکست که مرا نجات داده بود، چشم بر جرم سعد بسته بود، میخواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با اینهمه محبت، سعد از صدایش تنفر میبارید. او ساکت شد و سعد روی پلکهایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید.
چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم :«الان کجاییم سعد؟» دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد :«تو جادهایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت میکنم!»
خسته بودم، دلم میخواست بخوابم و چشمانم روی نرمی شانهاش گرم میشد که حس کردم کنارم به خودش میپیچد. تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه مچاله شد و میدیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ میزند که دلواپس حالش صدایش زدم.
مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله میزد، دستش را به صندلی ماشین میکوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد :«نازنین به دادم برس!»
تمام بدنم از #ترس میلرزید و نمیدانستم چه بلایی سر عزیزدلم آمده است که مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد. بلافاصله در را از سمت سعد باز کرد، تلاش میکرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد و مضطرب از من پرسید :«بیماری قلبی داره؟»
زبانم از دلشوره به لکنت افتاده و حس میکردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس میکردم :«تورو خدا یه کاری کنید!» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد، ناله مصطفی در سینهاش شکست و ردّ #خون را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید.
هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سینه #مجروحش کوبید که روی زمین افتاد و سعد از ماشین پایین پرید.
چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت، درِ ماشین را به هم کوبید و نمیدید من از #وحشت نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید. زبان خشکم به دهانم چسبیده و آنچه میدیدم باورم نمیشد که مقابل چشمانم مصطفی #مظلومانه در خون دست و پا میزد و من برای نجاتش فقط جیغ میزدم.
سعد ماشین را روشن کرد و انگار نه انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم :«چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من میخوام پیاده شم!» و #رحم از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد، جراحت شانهام از درد آتش گرفت و او دیوانهوار نعره کشید :«تو نمیفهمی این بیپدر میخواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
@gordan110
#قسمت_دهم
#مسیحای_عشق
خنده ام را می خورم،
شاید بهتر است این بغض سرخورده را اینجا باز
کنم،حتم دارم اینجا،امن ترین جاي دنیاست..
:_فاطــــمه،راستش....نمیدونم چطوري شروع کنم.. اصلا نمیدونم
چجوري باید بگم..
دستم را میگیرد:نیکی،من نمیخواستم ناراحتت کنم،اگه دوس نداري
نگو
:_نه،اتفاقا دلم میخواد بگم...فقط یه کم گفتنش سخته...راستش
فاطـــمه،من قایمکی چادر سر میکنم،مامان و باباي من،با چــادر
سرکردن من مخالفن،یعنی کلا،با همه چی مخالفن،با نماز خوندن،روزه
گرفتن...
منم اول،عین اونا بودم...ولی،بعد یه عمــر تازه فهمیدم زندگی یعنی
چی؟خدا یعنی چی،پیامبر،امام یعنی چی..من امسال چهارمین سالیه
که توبه کردم!
:_یعنی فقط تویی کـه مذهبی هستی؟هیچکس شبیه تو نیست؟
:_هیچکس که نه،یه عمــو دارم،شبیه منه. مثل من فکر میکنه
:_نیکی کارتو خیلی سخته،ولی من به حالت غبطه میخورم،خوش به
حالت دختر،تو...تو واقعا مومنی.
:_مومن؟میدونی من بعد از چند سال گناه کردن به خودم اومدم؟
:_چطـــورشد؟یعنی چی شد که...
:_ اول دبیرستان که بودم،روزاي مُحّـــَرَم بود،یعنی من که
نمیدونستم محرم چیه،کیه؟ فقط یه اسم ازش تو تقویم دیده بودم..
وقتی در و دیوار شهر مشکی میشد،میفهمیدیم محرمه،ولی اصلا
نمیدونستم محرم چیه..
ندونسته همه ي عزادارا رو هم مسخره می کردم...
یه شب جلو تلویزیون نشسته بودم،تنظیمات ماهوارمون یه دفعه
خراب شد،منم داشتم یه مستند از زندگی مانکن هاي معروف
میدیدم،یعنی روز و شبم همین بود. دنبال کردن زندگی مانکن ها و
بازیگراي هالیوود،همه ي فکر و ذکر و افتخارم این بود مدل موهام
شبیه فلانیه،لباسم شبیه لباس فلان بازیگر تو ردکارپت فلان
جشنواره است... خلاصه....یه خرده با تلویزیون ور رفتم،ولی درست
نشد،حوصلم سر رفته بود،مامان و بابام هم طبق معمول نبودن،مجبور
شدم بزنم شبکه هاي ایران. همین جوري این کانال،اون کانال
میرفتم،یه دفعه دیدم یه مداح شروع کرد به خوندن،من...اولین بار
بود داشتم مداحی میشنیدم فاطمه
اشکهایم ناخودآگاه سرازیر
میشوند
داشت روضه وداع میخوند،دلم شکســـت....گریــه
کردم،دست خودم نبود،بلند بلند گریه میکردم...
یه جاش مداح به جاي حضرت زینب میگفت:
تویی کـه مَحرم منی،بمون کنار من/
بري تو،پاي لشکري به خیمه وا میشه
دلم خیلی شکست فاطمـــه...
اشک هایم براي ریختن از هم سبقت می گیرند.
چند نفر از افرادي که دور میزهاي اطراف نشسته اند،با تعجب نگاهم
میکنند،اشکـــ هایم را پاك میکنم.
:_موافقی بریم؟
فاطمه با نگرانی نگاهم میکند و سر تکان میدهد.
پول را روي صورت حساب میگذارم و بلند میشوم،فاطــمه هم.
از کافیشاپ خارج میشویم.
:_نیکی حالت خوبه؟
:_آره،خوبم..خیلی خوب،بریم اون پارکه؟یه نیم ساعتی تا کلاس وقت
هست
:_آره بریم
روي یکی از نیمکت ها مینشینیم.
:_نیکی،من دوست دارم بقیشو بشنوم ولی اگه حالت خوب
نیس،بمونه واسه بعد
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
@goordan110
#عشق_شهیدانه
✍️ #یادت_باشد💔
#قسمت_دهم
💠 تمام آن یک ساعت و نیمی که داشتیم صحبت میکردیم، پدرم با اینکه پایش در رفته بود، عصا به دست بیرون اتاق در رفت وآمد بود. میرفت ته راهرو، به دیوار تکیه میداد، با ایما و اشاره منظورش را میرساند که یعنی کافیه! در چهرهاش به راحتی میشد، استرس را دید.
میدانستم چه قدر به من وابسته است و این لحظات او را مضطرب کرده. همیشه وقتی حرص میخورد عادت داشت یا راه میرفت یا لبش را ورمیچید. وقتی از اتاق بیرون آمدم، عمه گفت: "فرزانه جان! خوب فکراتو بکن. ما هفتهی بعد برای گرفتن جواب تماس میگیریم."
💠 از روی خجالت نمیتوانستم درباره ی اتفاق آن روز و صحبتهایی که با حمید داشتم با پدر و مادرم حرفی بزنم. این طور مواقع معمولا حرفهایم رابه برادرم علی میزنم. درماجراهای مختلفی که پیش میآمد، مشاور خصوصی من بود. با اینکه از نظر سنی یک سال از من کوچکتر است، ولی نظرات خوب و منطقیای میدهد. باشگاه بود. وقتی به خانه رسید، هنوزساکش را زمین نگذاشته بود که ماجرای صحبتم با حمید را برایش تعریف کردم و نظرش را پرسیدم، گفت: "کارخوبی کردی صحبت کردی. حمید پسر خیلی خوبیه. من از همه نظر تاییدش میکنم."
مِهر حمیداز همان لحظه ی اول به دلم نشسته بود.به یاد عهدی که با خدا بسته بودم افتادم؛ درست روز بیستم حمید برای خواستگاری به خانه ما آمده بود. تصورش را هم نمیکردم، توسل به ائمه این گونه دلم را گرم کند و اطمینان بخش قلبم باشد. حس عجیب و شورانگیزی داشتم. همهی آن ترسها واضطرابها جای خودشان را به یک اطمینان قلبی داده بودند. تکیه گاه مطمینم را پیدا کرده بودم، احساس میکردم با خیال راحت میتوانم به حمید تکیه کنم. به خودم گفتم: "حمید همون کسی هستش که میشه تا ته دنیا بدون خستگی باهاش همراه شد."
💠 سه روزی از این ماجرا گذشت.مشغول رسیدگی به گلهای گلخانه بودم. مادرم غیرمستقیم چندباری نظرم را درباره حمید پرسیده بود. از حال و روزش معلوم بود که خیلی خوشحال است، از اول به حمید علاقهی مادرانهای داشت.
در حال صحبت بودیم که تلفن خانه به صدا درآمد. مادرم گوشی را برداشت. با همان سلام اول شصتم خبردار شد که احتمالا عمه برای گرفتن جواب تماس گرفته است. در حین احوال پرسی، مادرم با دست به من اشاره کرد که به عمه چه جوابی بدهد؟
💠 آمدم بگویم هنوز که یک هفته نشده، چرا انقدر عجله دارید؟ بعد پیش خودم حساب کردم دیدم جواب من که مشخص است؛ چه امروز، چه چند روز بعد. شانههایم را دادم بالا. دست آخر دلم را به دریا زدم و گفتم:"جوابم مثبته، ولی چون ما فامیل هستیم، اول باید بریم برای آزمایش ژنتیک تا یه وقت بعدا مشکل پیش نیاد. تا جواب آزمایش نیومده این موضوع رو با کسی مطرح نکنن."
علت این که عمه انقدر زود تماس گرفته بود، حرفهای حمید بود. به مادرش گفته بود: "من فرزانه خانم رو راضی کردم. زنگ بزن. مطمئن باش جواب بله رو میگیریم."
💠 از پشت شیشهی پنجرهی سی سی یو بیمارستان در حال دعا برای شفای همه مریض ها و مادربزرگم بودم. دو، سه روزی بودکه ننه را به خاطر مشکل قلبی بستری کرده بودند. خیلی نگرانش بودم. درحال خودم نبودم که دیدم یکی سرش راچرخاند جلوی چشمهای من و سلام داد. حمید بود. هنوز جرات نکرده بودم به چشمهایش نگاه کنم؛ حتی تا آن روز نمیدانستم چشم های حمید چه رنگی هستند. گفت: "نگران نباش، حال ننه خوب میشه. راستی! دو روز دیگه، برای دکتر ژنتیک نوبت گرفتم."
نوبتمان که شد، مادرم را هم همراه خودمان بردیم. من و مادرم جلوتر میرفتیم و حمید پشت سر ما میآمد. وقتی به مطب دکتر رسیدیم، مادرم جلو رفت و از منشی که یک آقای جوان بود، پرسید: "دکتر هست یا نه؟" منشی جواب داد: "برای دکتر کاری پیش اومده نمیاد. نوبتهای امروز به سهشنبه موکول شده."
💠 مادرم پیش ما که برگشت، حمید گفت: "زندایی شما چرا رفتی جلو؟ خودم میرم برای هفتهی بعد هماهنگ میکنم، شما همین جا بشینید. "حمید که جلو رفت، مادرم خیلی آرام و باخنده گفت: "فرزانه! این از بابای تو هم بدتره!".
#ادامه_دارد✨
بھرۆایت↯
#ھمسرشھیدحمیدسیاھکلۍمرادے💔
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
@gordan110
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━