eitaa logo
گردان ۳۱۳
1.8هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.1هزار ویدیو
76 فایل
یا اللّٰه . . . در هیـاهویِ بی‌صدایۍ ، برافراشتیم بیرقی را برای گم‌نکردنِ آرمان‌هایمان. . . شِنوای شُما . @khodadost_1 قَوانین و نُکات . @goordanh313
مشاهده در ایتا
دانلود
خانم..‌با تمام وجود از دریا تشکر کرد و کفت میشه شماره شمارو داشته باشم؟.
دریا : بله بزرگوار .حتما
خانم.‌.پس لطف کنید‌ دریا : ۰۹۰...‌‌‌‌. خانم با همسرش رفتند و دریا به عظمت خدا ومعجزه ی شهدا فکر میکرد‌... که ناگهان صدای گوشی اش به گوشش رسید. پیامک از یک فرد ناشناس.‌‌ پیام : سلام عزیزم من همون خانمم که الان با همسرم عزیزم کنارتون بودیم.این شماره از من است
دریا : خدا روشکر حالا میتونم بهش بگم که ازدواج با مرد یا زن که زیبایی آنچنانی نداره ولی مومن و خوش خلقِ خیلی زیباتر از ازدواج با مرد یا زن بد اخلاق ولی زیباست... واون حدیث را هم بهش پیام بدم...
دریا ؛ خدای بابت رزق معنوی امروز به اندازه ای که لایق شکر هستی شکرر. وسجده شکر کرد و دو رکعت‌..‌...
خدایا بحق شهدا به ما معرفت و ایمان و اخلاق خوش وزندگی علوی وفاطمی عنایت بفرما به برکت ۳ صلوات هدیه به امام زمان و عروس و داماد امروز
دخترا.‌‌دستتون طلا...فرج آقامون ان شالله ... صلواتها👆👆
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل الفرجهم
🔴📣📣 نشر و کپی شرعا حرام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿روزه زنون وقتی که میره با 3چهارتا غذابیاد 🤣 نون ماست و خونه تو بخوره 🥛 کباب از خونه باباش بیاد🥓 🤣🤣 ] | ————————————— j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
💌 این اولین قرار زندگی ما بود اولین عهد، قبل از اینکه بله بگیم همین قرار که 😇 توی جلسات خواستگاری بهم گفت: ازدواج، سنت پیامبره و توی سنت اهل بیت(ع) و 🔆 پیامبر(ص) تجمل و اسراف جایی نداره... من دنبال کسی می‌گردم که با هم توی مسیر خدا قدم برداریم... مرد زندگی بود و این حرفش، حق... 🎁 خریدهای عقد رو سعی کردیم تا جاییکه می‌شه ساده و باشه حلقه‌ ازدواج، 🌹 گل و شیرینی و هدیه‌ها پیشنهاد من بود که توی حرم به هم مَحرم بشیم... مراسم ازدواجمون توی حرم باشه... این آرزوی همیشگی من بود... خودش و خانواده‌ها استقبال کردند 😍 ما الان دو ساله که 🎀 با حضور دخترم، سه‌تایی شدیم و خدا رو شکر... زندگی ما با همون قرارِ «سخت نگیریم»، با عطر محبت اهل بیت(ع) و با عطر حرم، هرروز داره شیرین‌تر می‌شه . . . 🥰❤️💜
سلااااام. سه شنبه شد و جان من پر کشید. بسوی تو ای نازنین. سه شنبه شد و یادِ جانان کنیم. برای کویر دل از یادِ باران کنیم
با قرآن 💚🌱🌿💚🌱🌿💚 💚🌱🌿💚🌱☘️ 💚🌱🌿💚 صفحه ی ۵۲📖 💚💚ثواب تلاوت هدیه به محضر امام زمان (عج)🌱🌱 💚💚جزئ سه سوره آل عمران 💚🌱🌿 💚🌱🌿💚🌱🌿 💚🌱🌿💚🌱🌿
https://eitaa.com/joinchat/2865627264C056199398f لینک کانال مهدویت امتداد غدیر به ما بپیوندید. در ایام غدیر با مسابقات ومطالب غدیر
موید باشید
🌷مهدی شناسی ۹🌷 ◀️ﺑﺴﻴﺎﺭﻱ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻋﯿﻦ ﮐﺎﻣﻞ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺗﻮﻗﻒ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ.ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺩﺭ ﻣﺎﺩﻩ ﺍﺳﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻢ،ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﻝ ﻭ ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭ ﻭﻫﻢ.      ◀️ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻋﯿﻦ ﺍﻻ‌ﻧﺴﺎﻥ ﺩﺭ ﺣﺮﮐﺘﯿﻢ،ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ!ﺍﮔﺮ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ،ﺣﻀﺮﺕ ﻇﻬﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ◀️ﺷﺮﻁ ﻇﻬﻮﺭ ﺣﻀﺮﺕ،ﻣﻌﺮﻓﺖ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺍﺳﺖ.ﻗﺼﺪ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺑﯿﻨﺶ ﺻﺤﯿﺢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﺭﺍﺋﻪ ﮐﻨﯿﻢ،ﺗﺎ ﺑﺮ ﺍﺳﺎﺱ ﺑﯿﻨﺶ ﺻﺤﯿﺢ ﺑﻪ ﺍﺻﻼ‌ﺡ ﮐﻨﺶ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﯾﻢ. ◀️ﮐﻨﺶ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﺻﺎﻟﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ؛ﺑﻠﮑﻪ ﺁﻥ ﭼﻪ ﺍﺻﺎﻟﺖ ﺩﺍﺭﺩ،ﮐﻨﺶ ﺑﺎ ﺑﯿﻨﺶ ﺍﺳﺖ.ﮐﻨﺶ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮ ﺑﯿﻨﺶ ﺻﺤﯿﺢ ﭘﺎﯾﻪ ﺭﯾﺰﯼ ﺷﺪ،ﺑﯿﻨﺶ ﺭﺍ ﺗﺜﺒﯿﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ،ﺧﻮﺩ ﺯﻣﯿﻨﻪ ﯼ ﺑﯿﻨﺶ ﺻﺤﯿﺢ ﺭﺍ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ؛ﯾﻌﻨﯽ ﺍﮔﺮ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻭﺍﺟﺒﺎﺕ ﻓﻘﻬﯽ ﻣﺎﻥ ﻋﻤﻞ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ،ﺯﻣﯿﻨﻪ ﯼ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﻣﺒﺎﺣﺚ ﻭ ﺣﻘﺎﯾﻖ ﺩﯾﻨﯽ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ.ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻣﻨﺰﻝ ﻣﻘﺼﻮﺩ ﺑﺮﺳﯿﻢ،ﺑﺎﯾﺪ ﮐﻨﺶ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺑﺎﻋﺚ ﺗﻘﻮﯾﺖ ﻭ ﺗﺜﺒﯿﺖ ﺑﯿﻨﺶ ﺩﺭ ﻣﺎ ﺷﻮﺩ.ﻣﺴﺌﻠﻪ ﯼ ﺑﯿﻨﺶ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ.ﺍﮔﺮ ﺑﯿﻨﺶ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﺸﻮﺩ،ﮐﻨﺶ،ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﺗﺜﺒﯿﺖ ﺑﯿﻨﺶ ﻭﻫﻤﯽ ﻭ ﺧﯿﺎﻟﯽ ﻣﯽ ﺍﻧﺠﺎﻣﺪ.       ◀️ﺧﺪﺍ ﻧﮑﻨﺪ ﺍﻧﺴﺎﻥ،ﺧﺪﺍ ﻭ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻭﻫﻢ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ.ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺩﺭﮎ ﺻﺤﯿﺤﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﻣﻌﯿﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ،ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ﺧﻮﺍﺏ،ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﻭ ﺗﺼﻮﺭ- ﮐﻪ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺍﻧﺸﺎﯼ ﻧﻔﺲ ﻫﺴﺘﻨﺪ-ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﯾﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ،ﺑﻐﻠﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﻮﺳﯿﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻮﺭﺍﺕ ﻭ ﺍﻭﻫﺎﻡ،ﻟﺬﺕ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺑﺮﯾﻢ.ﺣﺎﻝ ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺑﯿﺎﯾﺪ،ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯽ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ،ﺑﺎﻭﺭﻣﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺷﻮﺧﯽ ﯾﺎ ﺩﺷﻤﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ. ◀️ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭﺵ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻮﺍﻝ ﺑﮕﺬﺭﺩ،ﺧﯿﻠﯽ  ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ ﺍﺳﺖ.       ◀️"ﺟﺎﻣﻊ" ﯾﮏ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺍﺳﺖ.ﺍﮔﺮ ﻣﻔﻬﻮﻡ ﺟﺎﻣﻊ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺑﯿﻨﺶ ﺩﺭﺳﺖ ﺩﺭﮎ ﮐﻨﯿﻢ،ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﺎﻣﻊ،ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻫﺴﺖ؛ﻫﻢ ﺩﻧﯿﺎ،ﻫﻢ ﻣﻠﮑﻮﺕ ﻭ ﻫﻢ ﺟﺒﺮﻭﺕ.ﯾﻌﻨﯽ ﺟﺎﻣﻊ،ﻫﺮ ﺳﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﺩ.ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺻﻮﺭﺕ،ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭ ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﺳﯿﺮ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﮔﻮﺷﻪ ﺑﻪ ﺭﻧﮓ ﻭ ﺭﻭﻏﻦ ﻭ ﻟﻌﺎﺏ ﺯﺩﻥ ﻧﻤﯽ ﭘﺮﺩﺍﺯﯾﻢ.ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺎ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﭘﺮﻭﺭﺍﻧﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺭﻧﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﻫﯿﻢ،ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﺘﻨﺎﺳﺐ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺭﻧﮓ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﺑﭙﺬﯾﺮﯾﻢ.       ◀️ﺩﺭﺩﯼ ﮐﻪ ﺍﮐﺜﺮﯾﺖ ﻣﺎ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻫﺎ ﺩﺍﺭﯾﻢ،ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻓﺮﺍﻁ ﻭ ﺗﻔﺮﯾﻂ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺍﺳﯿﺮﯾﻢ.ﮔﺎﻫﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﻭﺍﺭﺩ ﻋﺎﻟﻢ ﻣﻌﻨﺎ ﺷﻮﯾﻢ،ﺍﺯ ﻭﻇﺎﯾﻒ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﯿﻢ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﭼﻨﺎﻥ ﺍﺳﯿﺮ ﺩﻧﯿﺎ ﻭ ﻟﺬﺕ ﻫﺎﯼ ﺁﻥ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻦ ﺑﻪ ﺁﺧﺮﺕ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﺪ. ◀️ﺍﮔﺮ ﺗﮏ ﺑﻌﺪﯼ ﺑﺮﻭﯾﻢ،ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺣﻀﺮﺕ ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ ﻭ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺭﻭﯼ ﺍﯾﻦ ﺷﺌﻮﻥ ﺑﮕﺬﺍﺭﻧﺪ،ﭘﺬﯾﺮﺷﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﺳﺨﺖ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ.    ◀️ﺯﺍﻫﺪﺍﻥ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺁﺑﺸﺨﻮﺭ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ(ﻋﻠﯿﻬﻢ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ)،ﭼﻪ ﻃﻮﺭ  ﺑﻪ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﺍﯾﺮﺍﺩ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ؛ﺑﻪ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﯽ (ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ) ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﻮﺧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ.ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ(ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ) ﺍﯾﺮﺍﺩ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﻧﺮﻡ ﻭ ﻟﻄﯿﻒ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﯽ.    ◀️ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﺒﺖ ﻫﺎ ،ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﺪ .ﺩﻧﯿﺎ ﺍﺻﻼ‌ ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﯽ ﻧﯿﺴﺖ؛ﺍﺑﺪﺍ.ﻣﻨﺘﻬﺎ ﻧﻈﻢ ﻭ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﺩﻧﯿﺎ،ﺑﺮ ﺍﺳﺎﺱ ﻗﻮﺍﻧﯿﻨﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺧﺮﺕ رسیده ﺍﺳﺖ.ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﻗﻮﺍﻧﯿﻦ ﻭ ﭼﺎﺭﭼﻮﺑﯽ ﺩﺍﺭﺩ،ﮐﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺑﺎﻃﻦ ﻧﻮﺭﯼ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻇﻬﻮﺭ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ.ﻣﻌﻨﺎ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺩﻧﯿﺎ،ﯾﻌﻨﯽ ﺣﺪﻭﺩ ﻓﻄﺮﯼ ﺭﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﮐﺮﺩﻥ؛ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻣﻮﺭﯼ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻧﺎﻣﺮﺗﺒﯽ ﻭ ﮐﺜﯿﻔﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻓﻄﺮتمان ﻧﻤﯽ ﭘﺬﯾﺮﺩ،ﮐﻨﺎﺭ بگذاریم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨مبلغ غدير باشيم✨ https://eitaa.com/joinchat/2865627264C056199398f لینک کانال مهدویت امتداد غدیر به ما بپیوندید. در ایام غدیر با مسابقات ومطالب غدیر 🎈لطفا نشر بدین.... شادی قلب آقا وفرج امام زمان و دفع کرونا به دعای خاص امام زمان ؛ ۲ صلوات.لطفا اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل الفرجهم
...💚✨ 💗 تویی تو صاحب دنیا که صاحبم باشی ... امام من شده ای تا باشی ...💚 اگر چه جمعه نشد حاجتم ولی این است ... سه شنبه های تو در صحن باشم .. @Allah_Almighty ❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃❀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلاااام علیکم. 🌷🌷 یادآوری قرائت سوره یس در سه شنبه ها.... بنیت سلامتی وظهور امام زمان علیه السلام..و دفع کرونا هم ان شالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 👊🏻«میداندار»👊🏻 🖋پارت52 -آبتین- ...رفتم یه گوشه مسجد کز کردم...رفتم توی خودم... نمیدونم دقیقا ذهنمو باید روی کدوم مشکل متمرکز کنم... روی حال زهرا...روی بیشعوری بهراد...روی بی غیرتی بابا...روی...روی تنهایی خودم...روی...اینکه الان امیر علی...درمورد من چی فکر میکنه...؟!!😓 با این فکر برای چندمین بار سرمو بالا میارم و با حرکت چشمام دنبال امیر علی میگردم...نمیدونم چجوری ولی انگار سعی میکنم از طرز حرکاتش بفهمم که چه فکری راجع بهم میکنه...وتمام حرکات وسکنات عادیش برام غیر عادی بود انگار...اون میخندید...با بچه ها شوخی میکرد...اون زیر لب چیزی میگفت...دائما...اون خیلی آروم ومتین بود...شاد بود و در عین حال...شبیه زهرا بود شاید که انقد زود برام آشنا میزد... سری تکون دادم به حال خودم وتو دلم گذشت...:(تو کی انسان شناس شدی😒...ذهنمو درگیر چی کردم؟!...هع!...) متوجه امیر علی شدم که با لبخند ملیحی به لب داره میاد سمتم... نزدیکم که رسید نفس عمیقی کشیدم وخودمو جمع وجور کردم...: -:چطوری داداش؟!!🙂 سر تکون دادم فقط...ینی تعریفی نیستم😑! -نیوشا- ...-:زهرا! با دست شکیبا که روی شونه ام نشست از فکر بیرون کشیده شدم...به صورتش نگاه کردم وجواب دادم: -:بله؟! -:بهتری؟! ته نقش لبخند روی لبم نشست وهمونطور که سرمو تکون میدادم گفتم: -:آره...خداروشکر بهترم...🙂 -:فکراتو کردی؟! -:درمورد چی؟! -:درمورد شام امشب دیگه... -:امممم...نمیدونم... -:😐!خب میخوای بری تنها خونه چیکار کنی؟!...سمیرا خانوم هم که نیستش... -:آخه...باید ببینم داداشم چی میگه... -:اگه تو بیای پیش ما اونم مجبور میشه بره پیش حاج سید ورفیقاش،یکم حال وهوای جفتتون عوض میشه...الان برین خونه فقط حالتون بیشتر بهم میریزه زهرا جان! -:نه...نمیخوام معذب باشه...اگه بگه بریم خونه میریم... شکیبا از روی نخواستن گفت: -:باوشه😕... -شکیبا- ...با بی میلی گفتم: -:باوشه...😕 وبهش نگاه کردم،منتظر اینکه گوشی شو دربیاره وزنگ بزنه...ولی زهرا...دوباره رفت تو افق محو شد😶😕... چند لحظه که گذشت ودیدم کاری نمیکنه،زدم رو پاشو معترضانه گفتم: -:خب زنگ بزن دیگع🤨!! زهرا که نه...مثه توپی که زده باشنش زمین از جا پرید...چسبید به دیوارو با چشای گرد بهم زل زد(😨)...با یان طرز هول کردنش منم هول برم داشت!یهو گفتم: -:د چته؟!!😖...ترسیدم دختر! بعد یه چن ثانیه به هم نگاه کردیم ویهو زدیم زیر خنده😂😂... -خانم لطیفی- ...-:سلام آقا😇! -:سلام بانو!خوبین شما؟!😊 -:الحمدلله...شما خوبین؟ -:ماهم شکر😁...چخبر از اونجا؟! -:خبر که...چی بگم...رفته تو خودش... -:عه!...باهاش صحبت کردین که شب پیشتون بمونه؟ -:آره...گفت باید فکر کنه...هنوز که چیزی نگفته...طفلی شوکه شده و...ذهنش درگیره... -:حق داره!...برای دختر نوجوونی به اون سن...حس ناامنی وحشتناکه! -:بله...خدا خودش ختم بخیر کنه همه چیزو... یدفه صدای بلند خنده های بچه ها توی فضای ساکت پایگاه توجهمو جلب کرد...با دیدن خنده های قشنگشون زیر لب گفتم: -:ای جانم!😌... -:چی شد خانوم؟! -:بچه ها دارن دوتایی میخندن...این شکیبای ما طاقت دیدن ناراحتی رفیقشو نداره...از وقتی اومدن داره مثه پروانه دورش میچرخه...زهرا خانوم مون هم که مثل اینکه حالش بهتر شده🙂🌱... -:الحمدلله...خداروشکر😇 -:اونطرف چخبر حاجی جان؟! -:این طرفم که...گود دست امیر علیه دیگه...گفتم باز دوتا جوون حرف همو بهتر میفهمن... -:شما بین اونا نوجوونی حاجی😊... -:😅!اختیار دارین خانوووم...دیگه ما پیشکسوت شدیم و...دور دور جووناس😌 -:شما دل مهربونتون همیشه جوونه حاج آقا جان!❤️😇 -:لطف شماس بانو😌❤️...با اجازتون من برم یه سری کارو تکمیل کنم که دیگه داره دیر میشه... -:اجازه ما دست شماس...بسلامت عزیزم😊😇 -آبتین- ...نمیدونم چجوری شد که امیر علی راضیم کرد امشب برم خونشون مهمونش بشم😑...آخخخخخ!!آبتین ساده...حالا که تا اینجا اومدیم که نمیتونم بهش بگم نمیام😑🤦‍♂️...عجب گیری کردم! جلوی در فلزی قدیمی ای با لک های زنگ زده ایستاد وکلید انداخت تو قفل!ینی اینجا خونشونه؟!!😲 ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 👊🏻«میداندار»👊🏻 🖋پارت53 -آبتین- قفل درو که باز کرد قبل ازینکه درو باز کنه چن بار در زد وبا یه عذرخواهی مختصر جلوتر از من وارد شدو دوبار بلند یا الله کرد... حیاط کوچیک با موزائیک های ساده وقدیمی کفش وسه متر اونطرف تر در وروردی بود... -:مادر!...مادر جان!... در آهنی ورودی خونه با صدای تکون خوردن شیشه هاش باز شدو یه خانوم مسن با وقار با چادر رنگی وروی گرفته توی قاب در ظاهر شد...: -:جان مادر...بفرمایید پسرم... امیر علی با دیدن مامانش لبخند روی لبش نشست وفورا سلام کرد...: -:سلام مادر جان😇...خداقوت! -:زنده باشی... یکمی خجالت میکشیدم...سلام کردم: -:سلام خانوم😶... -:سلام پسرم!خیلی خوشومدین😌...بفرمایین داخل... چقد خوشرو ومهربون بودن...مثل امیر علی...: -:باعث زحمت شدم...ببخشید... -:اتفاقا خیلی خوشحال شدم...خیلی خوشومدین...بفرمایین...بفرمایین... امیر علی از پشت دست شو روی شونه ام گذاشت وراهنماییم کرد داخل... یه خونه نقلی ساده داشتن با دوتا اتاق که در یکیش باز بود وهمون کنار در ورودی یه آشپزخونه اپن کوچیک...خونه فضای سنتی والبته هنرمندانه ای داشت ودر عین کوچیک بودنش دلنشین وباصفا بود...مخصوصا آبشار گلهای سبز وبنفشی که از لب پنجره پایین ریخته بود...یه حس آرامش وراحتی یی اومد نشست تو دلم...ولی هنوز خجالت میکشیدم ومتعجب بودم چون در تصورم نمیگنجید که امیر علی یه چنین زندگی صاف وساده ای داشته باشه🤔... با تعارفای مامان امیر علی روی کناره قطور همون کنار در نشستم وامیر علی رفت توی اتاق کنار آشپزخونه که درش باز بود...مامانشم راهی آشپزخونه شدن...و چند ثانیه بعد امیر علی از جلوی در اتاق صدام زد... -:آبتین داداش!...بیا اینجا😇... پاشدم رفتم سمتش وتا بهش رسیدم جلوتر از من وارد اتاق شد...یه اتاق اندازه حال بود...تلویزیون هم گوشه اتاق در امتداد تخت آهنیِ...🤔 روی تخت یه آقای مسن با شباهت ظاهری به امیر علی وهیکل درشت وسیمای مهربون بهم سلام کرد: -:سلام آقا آبتین!خوشومدین...😊 -:سلام...ممنونم🙂 پاهاشونو زیر ملافه سفید رنگ گل گلی روی تخت دراز کرده بودن وبه بالشی که امیر علی پشتشون گذاشت تکیه زدن...با خنده گفتن: -:ببخشید که من پا نشدم...خدای بالا سر تو این مورد برا من استثناء قایل میشه...شماهم ببخشید دیگه😄... -:اختیار دارید حاج آقا🙂 تو ذهنم دنبال استدلال یا قرینه ای برای معنی حرفشون میگشتم که امیر علی روشنم کرد!: -:آقا جان من رزمنده جبهه هستن... و خود اون آقا ادامه دادن...: -:یه ترکش شیطونی خورد به منو...بعد از چندین سال یه دفه یه ضربه کاری زد بهم...رسید به نخاعمو...دیگه... سری به معنی تایید تکون دادم...با این چیزایی که از امیر علی فهمیدم وبعد جدیدی که ازش دیدم..متوجه شدم که به راحتی نمیتونم این پسرو درک کنم...یه خونه کوچیک...پدرو مادر مسن...بابای جانباز با پاهای فلج...اصن شاید این خانوم وآقا مامان باباش نباشن...اون جوونه و...🤔 امیر علی که کنار تخت باباش ایستاده بود گفت: -:بیا آبتین جان...بیا داداش اینجا بشین...بابا جانم خیلی دوست داشتن ببیننت...😊 رفتم کنار آبتین ونشستم روی زمین روبروی اون آقا...امیر علی گفت: -:بابا جان...اینم رفیق جدیدم که گفته بودم بهتون😄... 🤭!ینی راجع به من چی گفته خدایا؟!! -:این شازده پسر ما انقد از شما تعریف کرده تو این دوسه شبی که رفیق شدید که خدا میدونه...خیلی کنجکاو شده بودیم ومن ومادرش که ببینیم شمارو...😊خلاصه که خیلیل خوشومدی پسرم...اینجاهم مثل خونه خودت....راحت راحت باش...امیر علی ما ته تغاریه وخواهرا وداداشش همه الان یه گوشه کنار این کشور دارن زندگی میکنن...این حاجی هم کیف میکنه...😂 لبخند کوچیکی زدم وگفتم: -:پس بهش خوش میگذره...😄 -:البته بین خودمون باشه این شازده پسر ته تغاری،انقد گُله که نگو ونپرس... بعد تن صداشونو پایین آوردن وگفتن: -:از همه بچه هام عاقلتر وبا محبت تر همین شازده اس که میبینی😄... امیر علی گفت: -:لطف دارین بابا جان!...همه بچه های حاجی محسنیان گلن...دست پرورده شماییم حاج بابا😁😇... بین لبخندهایی که ردو بدل میشد صدای مامان امیر علی از جلوی در هممون متوجه خودش کرد...: -:امیر علی جان...پسرم... -:جانم مادر؟! -:لطف بکنین همین سینی رو بگیرینش... -:چشم! و زود از جاش بلند شد ورفت جلوی در و با یه سینی شربت زعفرون وکلوچه برگشت... همون موقع گوشیش زنگ خورد...سینی رو سپرد دست من وجواب داد: -:جانم حاج سید...علیکم السلام ورحمه الله...زنده باشین...جانم؟...آره پیش منه...خب...آره فهمیدم.......نه دیگه آبتین شب پیش منه...آره...فردا صبببحححح(🤔)...انشاءالله!به آبتین هم بگم ببینم چی میگه... یا خدا!!!چخبره ینی؟؟!!😑... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
سلام رفقا😊👋 بعد از یه مدت نبودمون حالا اومدیم که دوتا پارت جذاب تقدیمتون کنیم😍👆 الحمدلله از دوستانی که رای دادن بالای 80درصد دوستان موافق با پارت گذاری رمان بودن وبه ما لطف کردن وحمایت کردن😍🌸 ممنون از همه همراهان عزیز😊 رمان《میداندار》رو به دوستانتون معرفی کنین👊 | ————————————— j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
سلام حالتون چطوره🤗 یک نظر سجی در مورد رمان میداندار گذاشتم 🙃👇🏻 لطفا مثل همیشه 🦋 حمایت کنید و نظرتون رو بگید 🥰🌸👇🏻🌸 https://EitaaBot.ir/poll/8awmnu https://EitaaBot.ir/poll/8awmnu
https://harfeto.timefriend.net/16211818315350 نظرات خواندنی تون رو درباره《رمان میداندار》،بصورت ناشناس به ما بگید😍😊 پیشاپیش ممنون از نظراتتون❤️🌸