eitaa logo
گردان ۳۱۳
2هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
69 فایل
یا اللّٰه . . . در هیـاهویِ بی‌صدایۍ ، برافراشتیم بیرقی را برای گم‌نکردنِ آرمان‌هایمان. . . شِنوای شُما . @khodadost_1 قَوانین و نُکات . @goordanh313
مشاهده در ایتا
دانلود
قبل اینکه بیان و از این قتل و وحشی بازی های تفرقه افکنان قضیه مهساامینی و نیکاشاکرمی درست کنن🚶‍♀... باید بگم که قبل از هرچیزی این کانالی ک مشاهده می کنید👆 اعتراف کرد که این کار خودشون بوده ن نظام و نیروی انتظامی😐👊
🌹🌹رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت سوم 🌸خونه قشنگی داشتند یک باغچه نقلی زیبا در کنارحیاط درست شده بود و گلدان های پرگلی هم در اطرافش قرار داشت...❤️ ✴فضای غم انگیز خونه منو سمت حیاط کشاند.. نفس حبس شده ام رو آزاد کردم تو فکر و خیال بودم که توپی محکم به صورتم خورد!!😫 به خودم که اومدم نگاهم به پسربچه ای افتاد که مثل گربه روی دیوار نشسته بود. _توپ رو میندازی یا خودم بیام!.😒 ❄اخمام تو هم رفت و از عصبانیت دستام رو مشت کردم چقدر بی ادب بود😠 _یالا بپر پایین و مثل بچه ادم در خونه رو بزن و بخاطر رفتار بدت عذرخواهی کن بعد هم بگو خاله جان میشه توپم رو بدی؟! خندید و گفت: حوصله داریا! چه خودش رو هم تحویل میگیره! نگاه عصبانیم رو که دید زبون درازی کرد. ⚡بدون اینکه جلب توجه کنم از آشپزخونه چاقو برداشتم و زیر شالم قایم کردم و به حیاط برگشتم از نتیجه کارم راضی بودم باید براش درس عبرتی می شد تا از این به بعد با بزرگتر از خودش درست رفتار کنه!🙂 🌻پشتم به در بود که صدای زنگ اومد از همون پشت توپ رو بیرون انداختم حتی اینجا هم دست از شیطنت برنمی داشتم . هیچ صدایی نیومد یکم عجیب بود! 🍀 سرمو به طرف در برگردوندم اما با دیدن سید خشکم زد. نگاه متعجبش رو از من گرفت و به زمین دوخت لبخندی گوشه لبش بود دیگه از این بدتر نمی شد هول کردم و خجالت کشیدم و این بار من سرم رو پایین انداختم!!. 🌿غروب رفتیم سرخاک گریه های فاطمه خانم دل ادم رو به درد می اورد سید کمی دورتر ایستاده بود و ارام اشک می ریخت😔 کنار لیلا نشستم نمی دونستم تو این موقعیت چی باید بگم بخاطر همین فقط به نجوای سوزناکش گوش دادم:😣 🍃" _از وقتی یادمه کلی دستگاه بهت وصل بود خوب نمی تونستی نفس بکشی اما نفس ما بودی سایه ات بالا سرمون بود ، پشت و پناه داشتیم اخ باباجون نمی دونی چقدر دلتنگ نگاه مهربونتم " سرش رو روی قبر گذاشت و از ته دل گریه کرد.😭 🍁دیگه نمی تونستم این صحنه رو تحمل کنم تا حالا تو همچین موقعیتی قرار نداشتم از جمع فاصله گرفتم احتیاج داشتم کمی تنها باشم........ از سرخاک که می اومدیم ماشین بابا خراب شد مجبور شدیم شب رو بمونیم اما عمو اینا برگشتند....😕 ☀آهسته از پله ها پایین اومدم می خواستم برم حیاط ، تو فضای بسته نمی تونستم بمونم اصلا آرام و قرار نداشتم 😫 🌹 سید روی کاناپه خوابش برده بود و کتابی باجلد قشنگ کنار دستش بود حسابی چشمم رو گرفت. کمی جلوتر رفتم تا کتاب روبردارم اما پام به لبه میز برخورد کرد و لیوان روی زمین افتاد 💥 یکدفعه هوشیار شد فاصله کمی با هم داشتیم نگاهش با چشمانم تلاقی کرد مثل برق گرفته ها از جا پرید فقط تونستم به کتاب اشاره کنم در اتاق فاطمه خانم که باز شد بیشتر هول کردم خواستم برگردم که این بار پام به لیوان خورد و پخش زمین شدم چه ابروریزی شد کم مونده بود گریه ام بگیره .😓 ⚡با کمک فاطمه خانم بلند شدم انگار همه خرابکاری هام باید مقابل چشمای سید اتفاق می افتاد!!... ادامه دارد...
🌹🌹رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت چهارم 🍀کاری به حرف های مامانم نداشتم مانتوم رو پوشیدم و کیفم رو برداشتم اصلا نمی تونستم تو این خونه بمونم دلم می خواست گشتی تو شهر بزنم تا شاید حالم سر جاش بیاد😑 🌼بقیه که خوابن اما فکر کنم محسن بیدار باشه بهش میگم به آژانس زنگ بزنه. اخلاقم رو خوب می شناخت تا کاری که میخواستم رو انجام نمیدادم آروم نمی گرفتم😓 🌸روی تخت نشستم نگاهم به قاب عکس خانوادگی شان افتاد که کنار حرم انداخته بودند یهو دلم هوس زیارت کرد اخرین باری که رفتیم هشت سالم بود یعنی درست چهارده سال پیش!!😢 چند دقیقه بعد اومد اتاق 🌻_بنده خدا هم حرف منو میزنه میگه الان دیر وقته خوب نیست ولی نمی دونه چه اخلاق گندی داری!.🤨 💥حرصم گرفت و با عصبانیت بیرون اومدم هنوز تو حیاط بود و با تلفن حرف میزد منو که دید سریع قطع کرد دوباره سرش رو پایین انداخت چقدر از این رفتارش بدم می اومد😤 _ببخشید آبجی من به مادرتون.... میان حرفش اومدم _من آبجی شما نیستم اگه شماره اژانس رو داشتم خودم زنگ میزدم و مزاحمتون نمی شدم.😒 ❄نمی دونم چرا رنگ صورتش هر لحظه عوض میشد با پشت دست عرق پیشونیش رو پاک کرد این دیگه چه ادمی بود!!☹ 🌿دوباره با همان متانت گفت: این چه حرفیه مزاحمت یعنی چی؟ شما مهمون ما هستید هر کاری که لازم باشه انجام میدم اگه هنوز رو حرفتون هستید مانعی نیست اما بهتره به حرم برید یعنی خودم می برمتون ولی.. اینطوری که نمیشه!! 🍂خواستم چیزی بگم که متوجه شدم روسری سرم نیست🤦‍♀ پس بخاطر همین رنگین کمان تشکیل داد با اینکه تو قید و بند این چیزها نبودم ولی خجالت کشیدم 🌾 همیشه پیش دوست و آشناهمین طوری ظاهر میشدم و شال و روسری فقط برای بیرون رفتن بود! اما این بار قضیه فرق می کرد. باز هم دست گل به اب دادم خدا بعدیش رو بخیر کنه!🥴 🍃به تصویرخودم تو اینه خیره شدم دستی به صورتم کشیدم لپام گل انداخته بود شالم رو میزون کردم و بیرون اومدم..... 🌷وقتی منو تنها جلوی در دید با تردید پرسید: _مادر نمیان؟.😨 ابرویی بالا انداختم_ سرش درد می کنه. در جلو رو باز کردم و نشستم خودش هم سوار شد کاملا مشخص بود که معذبه! 🌼تقصیرخودش بود من که می خواستم با آژانس برم. قد و قامت بلندی داشت واقعا نمی شد جذابیتش رو دست کم گرفت🤓. 🍃ده دقیقه بعد رسیدیم .نزدیک حرم ماشین رو پارک کرد ازصندلی عقب نایلونی برداشت و چادر مشکی رو بیرون اورد اخمام تو هم رفت و بلافاصله گفتم:_من نمی پوشم! مگه این تیپم چشه؟!.☹ _مسیر کوتاهی رو باید پیاده بریم داخل حرم هم که بدون چادر نمیشه رفت 🌼نفسم رو باحرص بیرون دادم و گفتم_بله خودم میدونم رسیدیم چادر رنگی برمیدارم اما محاله اینو بپوشم اصلا از رنگ تیره خوشم نمیاد اومدنی هم مجبوری...😕 🍀ادامه حرفم رو نگفتم لعنت بر دهانی که بی موقع بازشود! با شرمساری نگاهش کردم این سر بزیر بودنش دیگه داشت کلافم می کرد 🌺شخصیت عجیبی داشت اصلا نمی شد با پسرهای فامیلمون مقایسه اش کرد موقع راه رفتن فاصله اش رو با من بیشتر می کرد نه اینکه بی اهمیت باشه مشخص بود که حواسش به من هم هست اما نمی خواست پا به پای من بیاد با شنیدن اسمش هر دو به عقب بر گشتیم رنگش پرید😰 _چطوری فرمانده؟!.😏 🌵چون ازش فاصله داشتم طرف متوجه نشد منم همراهشم یک لحظه شیطون رفت توجلدم و نزدیکتر رفتم و گفتم: نمیریم زیارت؟!😈 🍁لبخند عصبی زد و محجوبانه سر به زیر انداخت _شما بفرمایید منم میام!. چهره همون پسر خنده دار شده بود نگاه معنی داری به سید انداخت از کنارشون که رد شدم گفت:_این خانم کی بود؟!!. ادامه دارد....
📺 حضور استاد در برنامه ثریا 🔺یکشنبه ساعت ۲۳ از شبکه یک سیما 🔹برنامه‌های خوب در را به دیگران معرفی و اطلاع رسانی کنیم.
لطفا صبور باشید...
سلام سلام🌺🌺🌺 🌼گالری نرگس🌼 مخصوص تریکو بافی قیمت و جنس های عالی و خوب لینک کانال👇👇👇 🌼@dfcgfg🌼 شما می‌توانید ۰/۲۰ تخفیف بگیرید چطور؟؟؟ با ارسال این کد به ادمین سفارشات👇👇 797888 👆👆 ادمین سفارشات🌺🌺👇👇 🌼 @ajgjvjakhjg 🌼
بِسمِ اللّٰھ‌..💛✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ هدیه ای از طرف آشوبگران و اغتشاشگران... تقدیم به تمامی نیروهای انتظامی و بسیجیان😔 🔵 هفته ی نیروی انتظامی مبارک 「@gordan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من هستم... یک ایرانی😍 آماده... بهر جنگ با سفیانی💪🏻 قاسم سلیمانی(: نیروی ✌️🏼 @gordan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌هشدار مرحوم آیت الله در رابطه با رهبر معظم انقلاب 「@gordan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رسانه اینجوری سر مردم کلاه میزاره! 😐🤦🏻‍♀ ⭕️ مردم رو مشغول میکنه، فکرها رو تسخیر میکنه کاری میکنه مردم جوری فکر کنند که اونا میخوان! 「@gordan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 رجز بچه های پائین شهر تهران برای لانتوریای اون ور آب😉 پَکَر نشی آقا شاهرگمو بهت میدم _دمش گرم 👏👏 @gordan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ایـن فیـلم ۶ دقیـقه‌ای بـه مـا می‌گـوید کـه اطلاعـات مـا بـه چـه درد اینسـتاگرام ، واتـس‌آپ ، تلـگرام ، توئیـتر ، گوگـل ، یوتـیوب و ... می‌خـورد 「@gordan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞نماهنگ بسیار زیبا|مُصطَفی| 🎼همخوانی موزیکال از نوجوانان دهه نودی 🌺به مناسبت میلاد پیامبر اکرم(ص) ⚜در مدح و منقبت حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله@gordan_313
دختر به مشهد🕌 رفت خادمین حرم،برای وارد شدنش به ،به او چادر دادند🌸 موقع بازگشت به یکی از علماکه آنجا بودگفت😇: الان که ازاینجابیرون بروم چادرم رابرمیدارم😰 من راچطورمتقاعد میکنید که همیشه چادرسر کنم؟ عالم گفت:قیامت راقبول داری؟ دختر گفت:بله عالم گفت:شفاعت رو قبول داری؟ دختر گفت:بله عالم گفت:قبول داری که بیشترین شفاعت بدست خانوم فاطمه ی زهرا(س)😍است؟ دخترگفت:قبول دارم عالم گفت:شباهت هر چی بیشتر شفاعت بیشتر✨... دخترمنقلب شد... همانجا به امام رضا(ع) قسم خورد که هرگز چادر از سر بر ندارد...🌈 @gordan_313
27.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 ❌اون طرف آمریکا، اسرائیل، اینستاگرام و تلگرام و ایران اینترنشنال و .... این طرف خداست ... ✅ شما همه؛ ما و خدا از این آرام بخش تر چیزی داریم؟! @gordan_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماشالله دخترا 👏 🔺 پاسخ دانش آموزان یک مدرسه دخترانه دیگر به شعارها و رفتارهای هنجارشکن در برخی مدارس آینده سازهای وطن در کنار وطن ایستاده اند. ایران به شما افتخار میکند... زنده باد ایران✌️ 🇮🇷 @gordan_313
🌹🌹 رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت پنجم ❄چنددقیقه ای گذشت باچهره ای گرفته و پر جذبه به سمتم اومد و با عصبانیتی که سعی داشت در کلامش مهار کند گفت:😤 _اخه من به شما چی بگم همین سوءتفاهم باعث میشه از فردا پشت سر من حرف بزنند. سرش رو تکون داد و تسبیح رو در مشت گرفت 🌵پوزخندی زدم و با طعنه گفتم:😏 _یعنی الان جهنمی شدید؟ من فکر می کردم اعتقاداتی که امثال شما بهش پایبندید فقط برای خداست اما حالا متوجه شدم ظاهرسازیه و برای رضایت مردمه!! حق میدم دلخور بشید. 💢برای یک لحظه به من خیره شد ولی سریع نگاهش رو از من گرفت با صدای مرتعش گفتم: _بهتر نیست بریم زیارت.  دلم شکست شایداگه هم تیپ و شکل لیلا بودم هیچ وقت این حرف رو نمی زد چقدر دنیاشون با من متفاوت بود😔 🔸نگاهم رو از گنبد گرفتم و به صحن حرم دوختم موجی از ارامش وجودم رو گرفت  خوب نمی تونستم چادر رو نگه دارم اما انگار برای بقیه راحت و عادی بود!😕 _نیم ساعت دیگه همین جا باشید جای دیگه ای نرید که گم میشید و نمی تونم پیداتون کنم. 🌾زنگ صداش به دلم نشست دلخوریم از بین رفت! تو دلم گفتم اگه قرار باشه تو پیدام کنی به این گم شدن می ارزه!! اختیار دلم دیگه دست خودم نبود و حرفای منطقی رو عقلم قبول نمی کرد.☹️ 🌸چند لحظه ای ایستادم و رفتنش رو تماشا کردم سمت ضریح خیلی شلوغ بود هر کاری کردم نتونستم نزدیک بشم دیگه داشت گریه ام می گرفت خانومی که کنار دستم ایستاده بود با محبت گفت:☺️ 💢دخترم بیا اول زیارت نامه بخون اگه دستت هم به ضریح نرسید اشکالی نداره مهم اینه از ته دل خانم فاطمه معصومه رو صدا کنی اگه صلاح باشه حاجت دلت رو می گیری. زیارت نامه رو دستم داد اما من که عربیم خوب نبود بخاطر همین معنیش رو خوندم... 🌻گذر زمان از یادم رفته بود دوست داشتم تا صبح بمونم بالاخره تلاش هام به ثمر نشست و دستم به ضریح گره خورد همون لحظه گفتم: 💢برای این دلم یه کاری بکنید امروز خجالت رو تو چشمای سید دیدم یعنی اینقدر بد شدم که باعث ابروریزی کسی بشم😔 🍁بی اختیار اشکام جاری می شد به سختی خودم رو از بین جمعیت بیرون کشیدم خیلی ها در حال نماز خوندن بودند واقعا نمی شد از این فضای قشنگ دل کند حس و حال همه تماشایی بود اما دیگه باید می رفتم کفشم رو از کفشداری گرفتم و با دلی سبک بیرون اومدم🙂 ⏰نگاهی به ساعتم انداختم مخم سوت کشید مثلا قرار بود نیم ساعته برگردم😯 اما از دو ساعت هم بیشتر شده بود!! اگه عصبانی هم میشد حق داشت کلی معطلش کرده بودم شالم افتاده بود رو گردنم تامی خواستم درستش کنم چادر لیزمی خورد واقعا برام سخت شده بود 🌼 چشم چرخوندم تا سرویس بهداشتی رو پیداکنم که اتفاقی نگاهم به سید افتاد کنار دختر بچه ای روی زانوهاش نشسته بود و با لحن پر محبتی سعی می کرد گریه😭 کوچولو رو متوقف کنه فک کنم زمین خورده بود چون مدام دستش رو نشون میداد پیش خودم گفتم ای کاش من هم بچه بودم!!😫 🌾لبخندی تو آینه به خودم زدم و شالم رو مرتب کردم پیرزنی مشغول وضو گرفتن بود ارام و با حوصله این کار رو انجام میداد با دقت به حرکاتش نگاه می کردم دلم میخواست منم وضو بگیرم مقابل این ادم ها احساس بیچارگی می کردم خوبیش این بود که این بار آرایش نداشتم وقتی که وضو گرفتم مثل بچه ها ذوق کردم انگار این پیرزن رو خدا برام رسونده بود😇 🌷از سید خبری نبودخیلی ترسیدم نکنه رفته باشه؟! ولی نه همچین ادمی نبود. نگاهم به سمت دیگه ای افتاد دیدمش، سر از سجده برداشت پشت سرش نشستم دوباره ایستاد و قامت بست منم بلند شدم با صدای دلنشینی نماز می خوند و من هم ارام تکرار می کردم😊  🍃ته دلم از خدا ممنون بودم دو رکعت که تمام شد دوباره به سجده رفت شونه هاش از گریه می لرزید و اسم خدا رو می اورد حسودیم شد چه ارتباط محکمی با خدا داشت در حالیکه من اولین بار بود نماز می خوندم البته با تقلید از یکی دیگه!!😣 _قبول باشه. 🌺سرش رو بالا آورد و نگاهی به دو طرفش انداخت. صداش کردم به سمتم برگشت و متعجب نگام کرد.😳 _قبول حق. کی اومدید؟. _با شماقامت بستم اخه بلد نبودم.اخم ظریفی کرد ولی چیزی نگفت😑 _نمی دونم کارم درست بود یا نه ولی دوست داشتم نماز بخونم. 🌈با لحن مهربانی گفت: _برای من رو سیاه هم دعا کردید؟ .یعنی داشت مسخرم می کرد؟! ولی اینطور نشون نمیداد خودش خبر نداشت که چه ولوله ای به درونم انداخته بود و الا اینقدر مهربان نمی شد این بار من سر بزیر انداختم.😌 ادامه دارد...
🌹🌹 رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت ششم 🍃موقع رفتن پکر بودم سید صبح زود از خونه بیرون رفته بود حتی نموند با ما خداحافظی کنه!😒 تو دلم گفتم شاید اگه سارا اینجا بود قضیه فرق می کرد بالاخره یه زمانی ازش خواستگاری کرده بود با این فکر بیشتر بهم ریختم😣! یعنی به سارا علاقه داشت؟! 🍂اخه اگه اینطور بود پس چرا با یک بار نه شنیدن پا پس کشید. انگار عقلم از کار افتاده بود و برای خودم هزیون می گفتم! 🍀لیلا هم لباس های بیرونش رو پوشیده بود یاد دیشب افتادم که نمی تونستم چادر رو نگه دارم ولی واقعا برازنده اش بود. تامسیری همراه ما اومد _داداشم تازگی هاحواس پرت شده! زنگ زده که چند تا وسیله جا گذاشته سر راه براش ببرم.🙂 🌸ای کاش می گفتم جدا از حواس پرتی نامرد هم هست حتما از قصد رفت😏 تا با ما روبرو نشه ، ولی در کل توقعم بی مورد بود زندگی و اعتقادات ما زمین تا اسمون با هم فرق می کرد دنیایی داشتند که برام غریبه بود به این سن رسیدم نماز نخونده بودم یا اصلا تو فکر زیارت نبودم! 🌺 تو محله قبلیمون همسایه پیری داشتیم زن مهربونی بود همیشه به مامانم می گفت این همه سفرهای خارجی میرید که چی بشه کلی هم هزینه می کنید به جاش برید مشهد، قم ، بذارید برکت بیاد تو زندگیتون. 🍃مامانم تو جواب با لبخند می گفت: ایشالا به وقتش! ولی اگه می دونستم یه زیارت تا این حد حس و حالم رو خوب می کنه زودتر راضیشون می کردم بیایم یک شب بیشتر کنار این خانواده نبودیم ولی خوب فهمیدم چقدر با ایمان و صبورند با اینکه عزیز از دست داده بودند ولی این باعث نمی شد از دنیا دست بکشند 🌼خدا تو این خانواده سهم بزرگی داشت و کم رنگ نمی شد به خودمون فکر کردم خدا کجای زندگیمون بود؟!......☹ 💢بابا ماشین رو کنار پمب بنزین نگه داشت سوتی کشیدم چقدر صفش طولانی بود!لیلا تشکر کرد و پیاده شد. شیشه رو پایین کشیدم سرم رو از ماشین بیرون اوردم از دور نگاهم به تابلوی پایگاه بسیج افتاد! ناخوداگاه لبخندی زدم. 🌿گفتم: بابا منم همراه لیلا برم؟ا خه حوصلم سر میره.😕 _باشه ولی معطلش نکن. _چشم فعلا که اینجا معطلیم!.😉 پیاده شدم و لیلا رو صدا کردم._میشه منم بیام؟!. _اره عزیزم خوشحال میشم.😊 🌾نزدیک که شدیم شالم رو جلوتر اوردم. لیلا به سربازی که جلوی پایگاه بود چیزی گفت اونم زود رفت داخل. یکم فاصلم رو بیشترکردم و عقب تر رفتم قلبم داشت از جا کنده میشد 🌺از حرم که برگشتیم  شوق و علاقم بیشتر شده بود.😍 بلاخره اومد با همون ابهت، چفیه ای دور گردنش انداخته بود نایلون رو از دست لیلا گرفت انگار تازه متوجه من شد سرش رو به نشانه سلام تکان داد و به پایگاه برگشت! حتی به خودش زحمت نداد جلوتر بیاد این بی ادبی دیگه غیر قابل تحمل بود می ترسیدم پلک بزنم اشکام سرازیر بشه بغضم😣 رو فرو خوردم و به خودم توپیدم: ❄اخه گلاره تو که اینطوری نبودی کارت به جایی رسیده از یه شازده پسر مغرور محبت گدایی می کنی؟! هنوزچند قدمی برنداشته بودم که صدام کرد!!یعنی درست شنیدم بهم گفت گلاره خانم! دیگه نگفت ابجی. چقدر شنیدن اسم خودم از زبونش شیرین بود بازم دلخوریم فراموش شد نمی دونم حالت نگاهش تغییر کرده بود یا من زیادی احساساتی شده بودم 🍀شرمنده کار مهمی برام پیش اومد نتونستم بمونم از خانواده عذرخواهی کنید. همون کتاب📘 دیشبی تو دستش بود به طرفم گرفت 📖دیدم خوشتون اومد براتون اوردم. کتاب دعاست یادگار پدرمه تو همه سال های عمرش از خودش جدا نکرد حتی لحظه رفتنش!☺ کربلا، مکه، یا تو دوران جنگ مونس و یارش بود این اواخر ازم خواست صحافیش کنم. 🌸متعجب نگاهش کردم _بقول شما یادگاریه حتما براتون ارزشمنده من نمی تونم قبول کنم. _مطمئن باشید این خواست پدرمه چون لیاقتش رو دارید! از حرفاش سر در نمی اوردم. منظورش چی بود؟این بار اشکام بی اختیار جاری شد...😭. 🍃ماجرای من و تو، باور باورها نیست ماجراییست که در حافظه ی دنیا نیست  🍃 🍃نه دروغیم نه رویا نه خیالیم نه وهم ذات عشقیم که در آینه ها پیدا نیست🍃 🍃تو گمی درمن و من درتو گمم - باورکن جز در این شعر نشان و اثری از ما نیست🍃 🍃شب که آرام تر از پلک تو را می بندم بادلم طاقت دیدار تو - تافردا نیست🍃 🍃من و تو ساحل و دریای همیم - اما نه! ساحل این قدر که در فاصله با دریا نیست🍃 📜شاعر: محمد علی بهمنی ادامه دارد ....
بِسمِ اللّٰھ‌..💛✨