هدایت شده از فـاروق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سردار مفخمی
فرمانده انتظامی مازندران:
اگر کسی در استان و شهرستانهای ما ناهنجاری بکند، به حکم قانون گردنش را بشکنید،پاسخش باما
محض اطلاع:
گردنشکستن،کنایه است از برخوردقاطع!
🌐«فاروق رسانهای برای حقیقت» ⬇️
https://eitaa.com/joinchat/2698707183Cd460e27f67
https://harfeto.timefriend.net/16869304539970
انتقادی وپیشنهادی دارید شنواییم ....
https://eitaa.com/gordan_gap
پاسخ ناشناس 🐯👆🏻
••
قرار بود نام مهسا امینی رمز پیروزی شون باشه اما عکس حاجی توی خیابون های ایتالیا همه برانداز ها رو با رمزشون میشوره میبره ❤️
「@gordan_313」
گردان ۳۱۳
•• قرار بود نام مهسا امینی رمز پیروزی شون باشه اما عکس حاجی توی خیابون های ایتالیا همه برانداز ها رو
يُرِيدُونَ لِيُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ...
خواستند نور خدا را با دهانهایشان خاموش كنند، در حالى كه خداوند كامل كننده نور خويش است، هرچند كافران ناخشنود باشند.(صف ۸)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ با چه امیدی؟
این همه تبلیغات علیه ما وجود داره، ما به چه امیدی #کار_فرهنگی انجام بدهیم؟
و چطوری؟
پاسخ قرآن رو ببینید...
#جهاد_تبیین
「@gordan_313」
32.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱این کلیپ را با بچهها ببینید😍
این سوالات درباره #امام_زمان(عج) را با بچهها مرور کنید.
کودکان را با امام زمان مانوس کنیم.
+ سرود مفهومی
#کودکان_مهدوی
「@gordan_313」
📸 سلبریتی های واقعی چه کسانی هستند؟
🔷 مرزبانان مردانی از جنس خدمت و جهاد که همواره ضمن ایجاد امنیت برای مرزنشینان در عرصه خدمت رسانی به مردم و ساحل نشینان حاضر هستند.
🖼️ عکس: مرزبانان هرمزگانی مستقر در نوار مرزی جاسک که به ویزیت و درمان رایگان مرزنشینان و اهدا اقلام بهداشتی و ماسک به مردم نوار مرزی، مشغول هستند.
「@gordan_313」
♨️ توییت مادورو :ایران ، قدرتِ در حال ظهور دنیای جدید است
رئیسجمهور ونزوئلا در توییتر نوشت:
🔹«ما اهمیت آموزش، علم و فناوری برای جوانان را میدانیم و به پیشرفتهای عظیم جمهوری اسلامی ایران در جنبههای مختلف واقفیم. ایران قدرت در حال ظهور دنیای جدید است.»
「@gordan_313」
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
#رمان_نقاب_ابلیس (رمان بهشت جهنمی)
قسمت هفتاد و نهم
به ذولجناح که روی زمین واژگون شده، میرسم. یکی از آینه هایش شکسته و بعضی قسمت هایش کمی تو رفته؛ رنگ هایش هم کمی ریخته. کامران میگوید :
-وقتی ما رسیدیم در رفتن. یکیشون میخواست با اسپری، یه چیزی رو زمین بنویسه ولی نتونست، امونش ندادیم.
نگاه را از ذولجناح میگیرم و به متین میگویم:
- نرفتین دنبالشون؟
به جای متین، جوانی غریبه همسن خودم پاسخ میدهد :
- چرا من سعی کردم برم؛ ولی گمشون کردم.
جمله حسن در ذهنم چرخ میخورد که:
-از زمین و زمان برایمان میبارد!
مگر چقدر غفلت کرده ایم که آنقدر جسور شده اند؟ آنقدر ذهنم درگیر است که فراموش میکنم بپرسم جوان تازه وارد کیست. با همان صدای گرفته به بچه ها میگویم:
-برید نماز دیر میشه الان...
حتما انقدر بهم ریخته و درب و داغون هستم که سریع حرفم را گوش کنند و بروند. اما خودم هنوز نشسته ام. نمیدانم چکار کنم و چه موضعی بگیرم مقابل این همه گستاخی؟
صدایی مهربان از بالای سرم میگوید :
- نمیخوای بریم نماز اخوی ؟ غصه نخور درستش میکنیم ...
سرم را که بلند میکنم، همان جوان تازه وارد را میبینم که با لبخندی شیرین، دست به طرفم دراز کرده. در آن شرایط و فشار
روحی، لبخند برایم بهترین مرهم است. نمیدانم چرا چهره اش مرا یاد سیدحسین می اندازد و مهرش به دلم مینشیند . انقدر که برای چندلحظه مشکلات از یادم میرود و بلند میشوم که به نماز برسم.
بعد از نماز، دستم را میفشارد و لبخند میزند :
- آقا سید مصطفی که میگن شمایید؟
من هم به زور میخندم:
-بله...
دستم را محکم تر میفشارد...
ادامه دارد ...🌱
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
#به_قلم_توانمند_فاطمه_شکیبا
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
#رمان_نقاب_ابلیس (رمان بهشت جهنمی)
قسمت هشتادم
-عباسم... دوست سیدحسین آقا... قرار شده بود بیام به عنوان مربی سرود درخدمت باشم.
تازه یادم می افتد تا سیزدهم آبان یکی دو روز بیشتر نمانده و هیچ کاری نکرده ایم. میدانم برای آماده کردن سرود دیر است.
عباس هم این را از نگاهم میفهمد :
-حالا روز دانش آموز نشد، برای پنجم آذر یه چیزی آماده میکنیم... کلا خوبه مسجد یه گروه سرود داشته باشه... کار دیگه ای
هم اگه از دستم براومد درخدمتم.
هنوز حرف هایش کامل در ذهنم تحلیل نشده که حسن مثل اجل معلق میرسد :
-به! عباس آقا... چه عجب ما شما رو دیدیم بعد عمری!
تازه دوزاری ام می افتد که عباس از دوستان قدیمی سیدحسین بوده. اما چرا من تا الان ندیده بودمش؟
از حسن که میپرسم، میگوید او هم تا دیشب که سیدحسین زنگ زده بوده، اسم عباس را نمیدانسته و فقط چندبار او را با
سیدحسین دیده بوده. همان اول هم مهر عباس به دلم نشست. الان هم که سیدحسین معرفی اش کرده، بیشتر دوستش دارم.
چشمانش همیشه میخندند .
(مریم) :
قبل از اینکه به چشم کسی بیاییم، چادرم را برمی دارم. زیر چادر، تیپ قرمز و مشکی زده ام. دهان الهام باز میماند :
-خاک برسرم مریم این چه ریختیه؟
درحالی که شالم را باز میکنم و موهایم را بیرون میریزم، میگویم:
-نه پس، با قیافه بسیجیا برم ادای دختر ژیگولارو دربیارم؟
دو طرف شال را این طرف و آن طرف شانه ام می اندازم. انقدر عقب است که گوشواره ام پیدا میشود. وقتی در را باز میکنند که داخل بیایند، سوز سرما به گردنم میخورد و بدنم مورمور میشود. جداً سردشان نمیشود که در این سرما شال شان را عقب میبرند؟
الهام از قیافه ام، خنده اش میگیرد:
-وای مریم! تو اگه آب بود شناگر ماهری بودی! چقدرم بهت میاد! تصور کن مسئول فرهنگی بسیج خواهران با این تیپ!
به جای این که بخندم، نگران میشوم:
-میگم یه وقت یکی از خانومای بسیج نیاد، من رو با این وضع ببینه؟
-نترس بابا با این آرایشی که تو کردی منم نمیشناسمت! جایی ام که نشستیم خیلی دید نداره ...
ادامه دارد ...🌱
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
#به_قلم_توانمند_فاطمه_شکیبا
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹