♡• باز پنجشنبه و یاد امام و شهدا با
#صلوات
💠 نوجوانِ شهید محمدرسول رضایی ...
شهیدی که تصویرش میهمان اتاق رهبرمعظم انقلاب است.
🌟 برای شادی روحش #صلوات
#پنجشنبه_های_شهدایی 💔
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
👊🏻«میداندار»👊🏻
🖋پارت23
-آبتین-
...با صدای گرفته وخمارش صدام زد:
-:داداش...😴
از روی صندلی بلند شدم ورفتم سمتش!:
-:جان؟!
دستاشو ستون کردو نشست...:
-:مامان کجاس؟!
-:رفت بیرون چیزی بخره که بجای نهار نخوردمون بخوریم...این سطح از فسفورسوزی گشنم کردع🤤😅
لبخندی نیمه کار زدو یهو جلوی دهنشو گرفت!هول شدم وگفتم:
-:چی شد؟!!خوبی؟!!😨
به سرعت از تخت پایین اومد وسریع رفت پای دستشور اونطرف تخت...انگار حالت تهوع داره😰...دکتر گفت،استفراغ...😥
دویدم سمت درو پرستارو صدا زدم ولی خبری ازش نبودکه نبود...پشت در واستادم واز زهرا حالشو پرسیدم...:
-:زهرا!!...خوبی آبجی؟!
یکی دوتا سرفه کردو با صدای خفه ای گفت:
-:چیزی نیست!...خوبم...فقط حالت تهوع دارم یکمی...بوی الکل ووایتکس حالمو بد میکنع...
-:مطمئنی چیز دیگه ای نیست؟!...سرگیجه؟...سردرد؟...ضعف؟!...الان خوب میبینی دوروبرو؟!...
-:آره خوبم...فقط سرم یکم درد میکنه...
و در همون بین،یه مشت آب ریخت توی صورتشو شیر آب رو بست؛بعد هم چادرشو مرتب کردو برگشت سرجاش!...پرسیدم:
-:پنجره رو باز کنم هوا عوض بشه؟!
-:بنظرم بهتر میشم اگه این بوی وایتکس والکل یکم رقیق شه!🤢
سری تکون دادم ورفتم مقابل پنجره روبروی تختش؛قلابشو باز کردم ونور گرم خورشید همراه با باز شدن پنجره به صورتم تابید...هوای عصر تابستون،گرم وداغ بود!...برگشتم سمت تخت تا بشینم کنار زهرا که مامان از توی سالن صدام زد...نیم نگاهی به اونطرف در انداختم😧...:
-:مامان رستورانو با خودش آورده که!!...😐
-:چی ؟!🤔
زهرا همراه با سوالش سعی داشت ببینه توی سالن چخبره که گفتم:
-:تو باش من الان میام😅...
بعد همونطور که قدم های مامان ومردی که بنظر پیک موتوری بود رو به سمت اتاق دنبال میکردم،راه افتادم سمتشون ونگاهم بین چهارتا پلاستیک تو دستای اون مردو دوتا پلاستیک تو دستای مامان دور میزد!یا اسماعیل!...:
-:چقد شلوغش کردی مادر من!!😐مامان که انگار بسختی وزن دوتا پلاستیک تو دستاشو تحمل میکرد به سختی گفت:
-:آبتین مامان،غرنزن!!...بیا اینارو بگیر از دست من...🤕
با افسوس سری تکون دادم وخنده تلخی کردم وگفتم:
-:چشم😒
قدمهامو بسمتشون تند کردم وبا گرفتن دسته نایلون ها از دست مامان،شونه هام و دستام وزن زیادی رو به آنی متحمل شد😬...:
-:مامان😬🤕...چخبره؟!!
-:آبتین غر نزن😠!
راه افتادم سمت اتاق وزودتر از اون آقا پلاستیکارو مقابل چشمای گرد شده زهرا روی صندلی گذاشتم وهمونطور که به سمت در میرفتم گفتم:
-:مامان رستورانو آورده زهرا😬...
بعد بدون اینکه کار دیگه ای انجام بدن،رفتم ونایلون های گرم غذا رو از دست بنده خدای پیک گرفتم وتشکر کردم ونذاشتم بیاد نزدیک اتاق تا زهرا معذب نشه...مامانم واستاد تا باهاش حساب کتاب کنه ومنم با چند کیلو غذا،تند کردم سمت اتاق تا هرچه زودتر بار سنگین غذا رو به میز واگذار کنم ونفسی تازه کنم😐
زهرا هم که بچگک چشاش گرد ودهنش نیمه باز،به چهارتا نایلون پر تو دستای من نگاه میکرد و از سر تعجب وهنگ کردن فقط میپرسید:
-:چخبرهههه؟؟!!...دعوتیه مگه؟!!!...وااای!😦
-:از مامانت بپرس!
وهمزمان غذاهارو روی میز بیمار ولو کردم ورخصت نفس تازه کردن از مامان که تازه وارد شده بود گرفتم...:
-:هووووف!!!...تموم شد مامان؟!!🤕
-:دستت درد نکنه پسرم😊
-:دستم از درد نکردن گذشت!....کنده شد!...😑
زهرا خودشو جمع وجور کرد وگفت:
-:سلام مامان!...خبریه؟!!😲
-:سلام دختر نازم!خوبی؟!
-:خدارو شکر خیلی بهترم...فقط...اینهمه نایلون چی داره؟!!😲
-:یکمی خوردنی ونوشیدنی...اونای روی میزم که غذا داره😁
-:دستت درد نکنه😅😐
مامان روی کاناپه کوچیک همون کنار در نشست وگفت:
-:این بیمارستان اصن هیچیش بدرد نمیخورع☹️...کلا توصیه میکنن غذاهای بیمارستانو نخورین...
-:🤐🤕😷(من وزهرا)
مامان که یکم روی کاناپه آروم گرفته بود به من گفت:
-:آبتین جان،پسرم!غذاهارو در بیار که شروع کنین ضعف نکنین یوقت...لطف کن غذای آبجیتو بزار روی میزش...بعدم بیا پیش خودم تا روی میز اینجا غذا بخوریم...
هنوز جواب نداده بودم یهو گفت:
-:...راستی!!...حاج آقای صولتی وآقا بهراد تماس گرفتن بامن...گفتن تا یکساعت دیگه میان عیادتت!
و بعد از این خبر مضخرف،اشتهامون بود که کور شدو حالمون بود که گرفته شدو اعصابمون که خورد شد!😑
《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
👊🏻«میداندار»👊🏻
🖋پارت24
-آبتین-
...در عرض 10ثانیه،خیلی با خودم کلنجار رفتم ولی نشد...صدام ناخواسته بلند شدو گفتم:
-:میشه یه روز ازین زندگی نکبت بار ما با وجود اینا گند نخوره توش؟!!😡...
مامان که جاخورده بود وانگار یکمی هم ترس برش داشته بود،آروم گفت:
-:هیسسس!...داد نزن زشته😶🤫🤭...یعنی چی آبتین؟!چرا شلوغش میکنی؟!
-:شلوغش میکنم؟!!...خب حق داری دیگع!...اصن نیستی که بدونی چه بالاهایی داره سر بچه هات میاد!😡...بخدا مامان...به جون زهرا قسم؛...پاشون اینجا برسه ومن دهن اینارو سرویس نکنم،آبتین نیستم!🤬...
مامان یکم گارد گرفت وگفت:
-:چخرته!آروم😠...کجا گازشو گرفتی داری میری؟!!😠
لبخند تلخی زدم وبا لحنی خونسرد ولی پر حرص همونطور که نیم نگاهی به چهره بهمریخته ونگران زهرا مینداختم گفتم:
-:هع!آره...من دارم تند میرم!...اصن حرفت با منطق جور درمیاد؟!...من دارم تند میرم...فقط مشکل اینجاس تو خیلی وقته گذاشتی ورفتی...با نهایت سرعت رفتی...بدون اینکه یه گوشه چشمی به وضعیت ما داشته باشی رفتی!...آره دیگه...واسه همینه که نمیدونی!...میخوای بدونی زهرا چرا به این وضعیت درومده؟!!...
-نیوشا-
...دیگه صبرم تموم شدو وسط رودخونه پر خروش صحبتای آبتین،واستادم تا نزارم که ادامه بده!:
-:آبتین بسه😔...
(🎧.زخم)بعد بغضم ترکیدو زدم زیر گریه...گریه ای که قدرت کنترلش از دستم رفته بود...
با دادی که زدم،آبتین ادامه نداد وزل زد به من!...به صورت مضطرب وبر افروخته اش،خیره شده بودم و اشک میریختم...کم کم موج اشک،توی چشاش ظاهر شد...انگار سعی داشت که اشکاش رو نبینم وبا همین قصد،دستاشو قاب صورتش کردو بسمت دیوار چرخید...ولی من که میدونستم خیلی خسته اس!...میدونم این16 سال کوتاه یک کوه غصه رو دوشش گذاشته وگذشته...خدایا!خودت کمکمون کن!...فقط خودت!...
نخواستم اوضاع بیشتر از این گرفته بشه ولی انگار...انگار آبتین خیلی بهم ریخته بود😔...داشتم اشکامو پاک میکردم که یهو دوید بیرون...وصدای گریه هاش بلند شد ودورودورتر شد...
به چهره متعجب مامان نگاه کردم و نتونستم بشینم...سوزن سرومو از دستم دراوردم وخیلی سریع منم دویدم بیرون...:
-:نیوشا واستا!...
صدای مامان درحد یه زمزمه به گوشم خورد ولی نمیخواستم بشنوم وواستادم...فقط بی اعتنا به دردو سوزش زخم پام،قدمهامو تندتر کردم تا بهش برسم...میترسم از اینکه دیوونگی کنه!همش تقصیر منه!...من خیلی بدم...بخاطر من دائم سرزنش میشه ونمیتونم پشتیبانش باشم😢...فقط باید درمقابلش بایستم وجلوشو بگیرم...وبترسم که مبادا از دست بدمش...مبادا از منم دلسرد بشه...مبادا دیوونگی کنه...ای خدا...
به نفس نفس افتادم...ضعف دارم وکمابیش سرعتم کم وکمتر میشه...تا اینکه یهو پرستار مانعم میشه وجلومو میگیره...:
-:کجا میری؟!!...تو برچی پاشدی؟!!...سُرُمت کجاس؟!!!...
خواستم از سر راهم کنار بزنمش...گفتم:
-:باید برم...
و نگاهمو دوختم به قسمت پذیرش...ولی نمیذاشت برم...:
-:باید برگردی تو اتاقت!...الان...
بالاخره هلش دادم کنارو همونطور که میدویدم گفتم:
-:ببخشید ولی کار مهمتری دارم!...
-:صب کن!...
-:نمیتونم...
و به راهم ادامه دادم...
جلوی در که رسیدم نفسم خیلی تنگ بود...نفس عمیقی کشیدم وواستادم وبا نگاه دنبال ردی از آبتین گشتم...ولی نبود که نبود وحسم بهم میگفت که از بیمارستان خارج شده بود!...از پله ها به سمت پایین جاری شدم ودائم به امید اینکه هنوز اینجا باشه،توی حیاط وبین ماشین هارو نگاه کردم...
قدمهام رو به سمت در ورودی تند کردم وهمونطور به دورو بر نگاه میکردم...خیلی نگران بودم...انگار اصلا درد یادم رفته بود ومنتظر ردی از داداشم بودم...
-:زهرا؟!!...
صدای شکیبا رو از سمت راست شنیدم وفورا چرخیدم سمتش.شکیبا بود بهمراه خانوم لطیفی وحاج سیدو یکی از پسرای مسجد...چند لحظه ای واستادم تا بهم برسن...نگاه ها متعجب بود ونگران!...قبل از اینکه خطاب کس دیگه ای قرار بگیرم،خانوم لطیفی مضطرب ونگران پرسید:
-:زهرا تو اینجا چکار میکنی؟!!...برچی اینجوری شدی؟!!...
دوباره بغضم ترکیدو با گریه دوسه قدمی پیش رفتم وبه حاج سید گفتم:
-:حاج سید توروخدا آبتینو پیداش کنین!...عصبانی شد،گذاشت رفت...
شکیبا جلو اومدو خیره شد به اشکام!:
-:زهرا!!!...تو الان باید بستری باشی...بیا بریم ببینم!!
حاج سید گفت:
-:خانوم!شما زهرا خانومو ببرین داخل...من وامیر علی میریم دنبال آبتین میاریمش!...برو عمو جان...من پیداش میکنم باهاش صحبت میکنم...برو...
و بعد خداحافظی مختصری کرد وبرگشت سمت همون ردیف ماشینی که ازونجا اومده بودن...خدایا خودت!فقط خودت...😞
《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
سلام دوستان😊👋
دوتا پارت جدید تقدیمتون🌷...
تو قنوت نمازهای قشنگتون التماس دعا❤️
رمان《میداندار》رو به دوستانتون معرفی کنین👊
#میداندار
#بنت_الزهرا
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
https://harfeto.timefriend.net/16211818315350
نظرات خواندنی تون رو درباره《رمان میداندار》،بصورت ناشناس به ما بگید😍😊
پیشاپیش ممنون از نظراتتون❤️🌸
لینک ناشناس گردن313دخترونه 💚
منتظر سخنان شما هستیم💐☺️
https://harfeto.timefriend.net/16219422700612
گردان ۳۱۳
لینک ناشناس گردن313دخترونه 💚 منتظر سخنان شما هستیم💐☺️ https://harfeto.timefriend.net/16219422700612
اگه حرفی دارین در خدمتیم هاااا 😉
چرا کم حرف شدین آخه 🤔
اگه حرفی، سخنی، انتقادی، پیشنهادی،دادخواستی، مطالبهای، و حتی اگه درد دل داشتید، ما شنواییم ✨☺️
شبتون منور به نور شهدا 💛
نماز صبح یادتون نره هاا یه وقت خواب نمونید 😉
پایان فعالیت امشب 🍃🦋
شب جمعه هست رفتگان رو با صلواتی یاد کنید. خدانگهدار 👋😇
✨﷽✨
#پندانه
🔴هر کس گمانش به خدا خوب باشد، ناامیدش نمیکند
✍مردی ثروتمند کارگرانش را برای صرف شام فراخواند. بعد از مراسم، جلوی آنها یک جلد قرآن و مقداری پول گذاشت و از آنها پرسید: قرآن را انتخاب میکنند یا پول؟! به نگهبان مجموعه تجاری گفت: یکی را انتخاب کند. نگهبان گفت: خیلی دلم میخواهد که قرآن را انتخاب کنم ولی قرآن خواندن را نمیدانم پس پول را میگیرم که فایدهاش برایم بیشتر است و پول را برداشت. از کشاورزی که باغچهها را آب میداد خواست یکی را انتخاب کند.
کشاورز گفت: زنم مریض است و نیاز به پول دارم، اگر مریضی همسرم نبود حتما قرآن را انتخاب میکردم ولی فعلا پول را انتخاب میکنم. مرد ثروتمند نوبت را به آشپز داد که کدام را انتخاب میکند؟ آشپز گفت: من تلاوت قرآن را خیلی دوست دارم ولی من دائم مشغول کار هستم، وقتی برای قرائت قرآن ندارم، پول را بر میدارم. نوبت رسید به پسری کارگر که خیلی فقیر بود. پسر گفت: درسته که من نیاز دارم، خیلی هم نیاز دارم ولی من قرآن را انتخاب میکنم.
قرآن را برداشت و بوسید. مرد ثروتمند لبخندی زد و گفت که قرآن را باز کند. پسر قرآن را باز کرد و دو پاکت دید. با اجازه مرد ثروتمند، یکی از پاکتها را باز کرد. مبلغ زیادی داخل پاکت بود. و در پاکت دوم وصیتنامهای بود که او را وارث اموال و دارایی خودش کرده بود چون او فرزندی نداشت و همسرش نیز فوت کرده بود.
مرد ثروتمند گفت: هر کس گمانش به خدا خوب باشد، ناامیدش نمیکند. رويگردانی و اعراض از ياد خدا عامل اصلی تنگدستی و سختی در زندگی انسانهاست:«وَمَنْ أَعْرَضَ عَن ذِكْرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنكًا وَنَحْشُرُهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ أَعْمَى»
📚سوره طه، آیه ۱۱۴.
.
.
⇝ @Tahzibe_Nafs