eitaa logo
گردان ۳۱۳
2هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.5هزار ویدیو
236 فایل
یا اللّٰه . . . در هیـاهویِ بی‌صدایۍ ، برافراشتیم بیرقی را برای گم‌نکردنِ آرمان‌هایمان. . . شِنوای شُما . @khodadost_1 قَوانین و نُکات . @goordanh313
مشاهده در ایتا
دانلود
-از دنیا دلگیری بابا 💔🥀
-میری تا راحت شی از این مردم . . 💔
از زمونه سیری بابا . .🖤
تو آزادی میشی به زودی، این دعای شب قدر ماست...
براندازان عزیز اگر شما تونستید صبحی که شبشو تا صبح احیا گرفتید ، بلند شید برید راهپیمایی ، من خودم شخصا با نظام صحبت میکنم سقوط کنه!
رفقا امشبم بره دیگه رفته ها! :)...
زِ مرگ واهمه داری اگر . . تصور كن که مرده‌ای تو و بالاسرت نشسته علی . .
‏"اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید" برای ما هدفه نه فقط یک شعار!🇮🇷
القدس لنا...!🇵🇸
چفیه‌های ما شده روسری... چون فتح قدس نزدیکه!
امروز خوابِ روزه‌دار عبادت نیست؛ خیانته!
هدایت شده از گردان ۳۱۳
رفقای انقلابی و همیشه پای کار 😉😎 عکس و فیلم از راهپیمایی شهرتون برامون ارسال کنید 🇮🇷✌️ @khodadost_1
روز قدس و نمازش انقدر دلچسب اخه 👀📿 با
یزدان شهر، اصفهان
تهران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خرم آباد، بروجرد، دورود، کوهدشت، الیگودرز، ازنا، پلدختر، رومشکان، دلفان، چگنی، الشتر 😍✌️
امشب گلابِ قبرِ علی، اشکِ زینب است..(:
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 قسمت بیست و هفتم - خیلی! عالی بود! واقعا چقدر بده که ماها که بچه شیعه ایم قدر نهج البلاغه رو نمیدونیم، ولی یه کشیش مسیحی از روی نهج البلاغۀ ما توی کلیسا موعظه میکنه. نام کتاب را از روی جلدش میخوانم: (ناقوس ها به صدا در می آیند .) سیدحسین با رضایت سر تکان میدهد : -حالا چی بدم بخونی؟ به مجموعه کتاب هایی که در دستش هست، اشاره میکند : -مجموعه (از او) رو بدم بخونی؟ - دوجلدش رو خوندم. همین کتاب رویی رو دادم مامانم هم خوندن، خیلی دوستش داشتن و گریه کردن باهاش. آخه داستانش شبیه ماجرای داییمه. سیدحسین آهی میکشد : - خدا رحمت کنه همه شهدا رو - خب پس من جلد سه و چهارش رو بهت میدم. مرتضی انگار منتظر بوده سوالش را بپرسد: -فرق ما با اونا چیه آقاسید؟ مگه اونا جوون نبودن؟ سیدحسین چشم هایش را تنگ میکند : -منظورت رو نمیفهمم؟! - یعنی ببینید، من الان شونزده سالمه. دوست دارم آزاد باشم، تفریح کنم، جوونی کنم... کلی سوال هم تو ذهنمه که براش دنبال جواب میگردم. خیلی از دوستام مثل منن. ولی شهدا هم همسن من بودن و اینجوری فکر نمیکردن! چرا؟ سیدحسین چند بار کتاب هایی که روبه رویش بود را بالا پایین میکند و میگوید : - میدونی فرق ما چیه با شهدا؟ صبر نمیکند و ادامه میدهد : ادامه دارد ...🌱 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 قسمت بیست و هشتم اونا هم بحران و چالش و سوال داشتن. اونا هم تفریح رو دوست داشتن؛ ولی فرقشون اینه که توی همین بحرانا و سوالا و علاقه ها متوقف نشدن. یعنی این چالش ها رو تبدیل کردن به فرصت. تونستن بفهمن جاشون دقیقا کجای دنیاست و چه کار باید انجام بدن!اونا تفریح هاشونم همین بود که سرجاشون باشن و وظیفه شون رو انجام بدن. از بین کتاب ها، کتابی با جلد کرم رنگ بیرون میکشد و به مرتضی نشان میدهد . روی جلد، عکس مردی است با چشم های روشن، صورت استخوانی و محاسن خرمایی. آشناست. زیر عکس نوشته: (ادواردو). - این کتاب رو بخون. درباره شهید ادواردو آنیلیه. کسی که قشنگ ثابت کرد هدف زندگی، خیلی بالاتر از چیزاییه که ما میبینیم. فرقی هم نمیکنه کجا به دنیا اومده باشی. مرتضی کتاب را میگیرد و میگوید : -رمانه؟ - آره ولی چه رمانی! ماجراش واقعیه. داستان مستند ادواردو که چطور ساختنش. باید بخونی تا بفهمی چی میگم؛ خیلی عالیه. مرتضی لب هایش را جمع کرده و دقیق شده به چهره سیدحسین. بعد میپرسد : -اگه کسی از خدا نا امید باشه، چکارش باید کرد؟ - باید دلیلش رو فهمید، فکر کرد... ولی همیشه باید یادش آورد که اگه خلق شده یعنی خدا حواسش بهش هست و اگه خدا دوستش نداشت، خلقش نمیکرد. به سرم میزند از سیدحسین بخواهم کتابی معرفی کند که به درد مریم بخورد. اما قبل از آن که از فکر و خیال بیرون بیایم و پیشنهادم را مطرح کنم، سیدحسین میفهمد گرفته ام. دست بر سر شانه ام میزند : -چی شده آسیدمصطفی؟ پلاسکوت آتیش گرفته؟! لبخندی تصنعی میزنم و میگویم: -نه بابا! خوبم! سیدحسین چند بار دیگر با کف دست میکوبد به شانه ام: -آره! تو گفتی و منم باورم شد! صورتش را آورد نزدیک گوشم و گفت: -حسن برام گفت. مبارک باشه. ادامه دارد ...🌱 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹