eitaa logo
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـارالله
2.8هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
7.3هزار ویدیو
74 فایل
💠بسم رب مهدی فاطمه💠 آغازمـون: خـیلی وقــت پایـانمـون:شھادت .. -کپےهمہ‌جوره‌حلالت‌رفیق، هدف‌ماچیزدیگری‌ست یکی از خادمین: @YA_Ruqiya315 انتقادات و پیشنهادات: https://daigo.ir/secret/4822606741
مشاهده در ایتا
دانلود
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـارالله
🦋این داستان، روایتی از شهید مهدی (ادواردو) آنیه‌لی پسر یکی از ثروتمندان و سران ایتالیاست که به اسلام
@audio_ketabمن ادواردو نیستم 3.mp3
زمان: حجم: 17.84M
🦋این داستان، روایتی از شهید مهدی (ادواردو) آنیه‌لی پسر یکی از ثروتمندان و سران ایتالیاست که به اسلام گرایش پیدا می‌کند و تمام دارایی‌هایش، از جمله شرکت خودروسازی فیات و باشگاه یوونتوس را با خدا معامله می‌کند... 💠 Ꭻ᥆Ꭵᥒ:⇩🇮🇷 ➳  [ @gordan_sarallah2 ]
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـارالله
#قسمت_دوم #روشنا ببخشید استاد یک سوال داشتم از خدمتتون ... خانم درخشنده الان وقت ندارم هفته ی آین
صدای گوشی جهت فکرم را تغییر داد دستم را سمت کیف بردم، نگاهی به صفحه ی آن کردم مامان پشت خط بود. سلام مامان جان روشنک خودت برسون چی شده ؟😱 بابات ،بابات حالش بد شده بردیم بیمارستان باشه مامان جان آرام باش کدام بیمارستان باشه الان میام تماس را قطع کردم به سمت صندوق رفتم که لیلی دنبالم آمد و کیفم را کشید چی شده چرا یهو رنگت پرید ؟! بابام حالش بد شده بردنش بیمارستان سعدی لیلی نگاهی به من کرد بیا بریم من میرسونمت با عجله از سلف خارج شدیم و به سمت در دانشگاه رفتیم. دانشجویانی که در اطراف ما بودند از رفتار ما تعجب کردند بعد از چند دقیقه سوار ماشین شدیم عجله کن لیلی باشه چشم حالا کدام خیابان هست برو تا بهت بگویم. در حالی دلشوره ی فراوان داشتم سعی می کردم تمرکز کنم تا به او نشانی درست بدهم بعد از حدود بیست دقیقه ماشین جلوی در بیمارستان جلوی پذیرش خانم پرستار مشغول صحبت با تلفن بود ببخشید یک لحظه پرستار با اشاره گفت صبر کنید که مامان را ته راهرو دیدم ،به سمتش دویدم. چی شده وای روشنک از دست بابات یک ماه بیماری قلبی داشته بهش می گویم برو دکتر گوش نمی کند تا این که آخرش آرام باش مامان حالا اتفاقی نیفتاده ،که به طرف صندلی ها رفتم شما بنشید اینجا ببینم دکتر کجاست. دوباره به سمت پذیرش رفتم پرستار هنوز مشغول صحبت با تلفن بود دکتر از اتاق مجاور بیرون آمد آقای دکتر حالش چطوره ؟! کی؟ آقای حسام درخشنده سکته خفیفی کردند اما باید تحت نظر باشند سابقه بیماری قلبی در خانواده داشتید. مصرف دخانیات یا استعمال سیگار چی ؟ سرم را پائین انداختم و زیر لب گفتم بله ... نویسنده :تمنا🍀🌷
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـارالله
#قسمت_دوم #پلاک_۱۷ یک روز همسایه مان آمده بود خانه و در ایوان نشسته بودیم، من رفتم و از آشپزخانه
در آن زمان انقلاب به اوج خود رسیده بود و فعالیت های انقلابی در هر خانه و محلی رونق داشت هرکس هرکاری از دستش بر می آمد انجام می داد تا انقلاب پیروز شود ابراهیم آن روزها 10 سال بیشترنداشت که مشغول فعالیت های انقلابی بود اعلامیه پخش می کرد ،کوکتل مولوتف درست می کرد تا بتواند کمی جلوی ماموران نظامی را بگیرد که به مردم حمله نکنند در همین روز ها بود که ابراهیم توسط ماموران ساواک دستگیر شد. همه ی خانواده نگران شدند دستگیری یک پسر کوچک در آن زندان های وحشتناک خیلی درد آور است من رفتم سراغ پسرم و به ماموران🧑🏻‍✈️ التماس کردم تا آزادش کنید آخر این بچه کوچک چطوری می تواند فعالیت انقلابی انجام بدهد 🥰 اما ماموران قبول نمی کردند و می گفتند همین بچه ها هستند، که برای نظام شاهنشاهی دردسر درست می کنند بلاخره با واسطه گری یک از آشنایان ارتشی پسرم را آزاد کردند و به خانه بازگشت از انقلاب چیزی نگذشته بود که صدام به ایران حمله کرد.😱 خیلی سخت بود تازه داشتیم نفس می کشیدیم و با آرامش زندگی می کردیم چاره ای نبود خوب ما هم باید تلاش می کردیم تا این ماجرا زودتر حل شود . ابراهیم در پشت جبهه خیلی فعالیت می کرد چون سنش پایین بود نمی توانست به جبهه برود همه ی تمرکز اش در پشت جبهه بود. آن روزها ابراهیم ابراهیم 11 ساله بود که برای تهیه لوازم مربا به بازار می رفت میوه ی هر فصلی را می خرید مانند بالنگ ،آلبالو و هر میوه ای که در هر فصلی بود می خرید و در خانه می آورد تا من برای جبهه درست کنم 😍🫂 خودم هم دست کمی از او نداشتم و در مسجد حضرت رسول(ص) به همراه خانم ها برای رزمنده ها لباس می دوختیم. ابراهیم خیلی در مسجد خیلی کار می کرد موذن بود ،فعالیت های جبهه را انجام میداد و همچنین در ساخت مسجد که نیمه کاره بود خیلی کمک می کرد پیش هر کسی می رفت و رو می زد تا بتواند سیمان و شن مصالح ساختمانی تهیه کند و ساخت این مسجد را تمام کند . خودش هم همیشه نمازش را اول وقت می خواند، حتی در نوجوانی نماز شب میخواند آن روز ها ابراهیم حدود 14 سال داشت یک روز در مسجد حضرت رسول(ص) بودم که ابراهیم پیش من آمد گفت برویم پیش آقای فقیهان (احمد فقیهان پیش نماز مسجد حضرت رسول(ص) ) من هم قبول کردم. نویسنده :تمنا 👌🏻☘☔️
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـارالله
#طهورا #قسمت_دوم ماشین جلوی پیتزا فروشی توقف کرد ، طاها پیاده شد من هم از درب سمت چپ پیاده شدم چاد
واحد فضایی بزرگ با یک اتاق خواب بود در آشپزخانه هم یک گاز صفحه ای و ظرف شویی و دو سینک و یک آب گرم کن چرخی در سالن زدم ، چادرم در در آوردم با هیجان گفتم وای عالیه خیلی پایه هستی ؟ طاها لبخندی زد حال کجا را دیدی کلی کار داریم ! جارو دستی کنار دیوار را برداشتم از طاها پرسیدم این برای اینجا هست آره دفعه ی قبلی که آمدم آیینخ و قران بیارم یک جارو هم خریدم تمیز کردن اینجا با شما نن میرم پوستر سفارش بدم نگاهی به طاها کردم به آقا محسن سفارش میدی ؟ معلوم نیست اما باهاش تماس می گیرم فکر می کنم قبول کند. محسن دوست صمیمی آقا طاها هست بعد از رفتن ایشان تماس گرفتم با زینب بکی از بهترین دوستانم که هنوز ازدولج نکرده و هر موقع با تماس بگیرم خودش را به من می رساند شماره ی زینب را در تماس های اخیر پیدا کردم چون تماس اول آقا طاها بود بعد زینب تماس برقرار شد. به به ستاره ی سهیل شدی کجایی خانم ؟ سلام زینب جان چطوری شما سلام عزیزم الحمدالله چه خبر ؟ خدا را شکر مجوز پایگاه را گرفتیم چه عالی حتما با آقاتون ؟ بله خوب زحمت ایشان کشیدند بگذریم می توانی بیای کمک برای تمیز کاری ؟ باشه اما بگو کارگر مفت می خواهی خودت لوس نکن دیگه بیا دیگه بعد از قطع تماس شروع به جارو کشیدن کردم نیم ساعت بعد صدای آیفون آمد از تصویر آن متوجه حضور زینب شدم گوشی را برداشتم. بفرمائید در واحد باز کردم ،به استقبال رفتم همدیگر را در آغوش کشیدیم زینب نگاهی به فضا کرد. ایت جا چقدر کوچولو و جذاب هست هر دو خندیدیم و مناسب یک مکان دخترانه ! زینب چند دستمال از کیفش بیرون آورد و با شیشه پاکن هر دو جان لکه های شیشه افتادیم. دو ساعت بعد ..... آقا طاها زنگ واحد را زد زینب چادرش را سر کرد من هم خودم را جمع و جور کرد اصلا دوست نداشتم جلوی همسرم نامرتب باشم. آقا طاها وارد واحد شد ..... نویسنده : تمنا ❤️🕊💐
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـارالله
#قسمت_دوم #سالهای_نوجوانی در فکر فرو رفته بودم که مادرم گفت:غذایت سرد شد کجایی دختر؟! من هم با لب
تعمیر پشت بام خانه ساعت چهار بعد ظهر بود کم کم آفتاب چهره ی خودش را از زمین پنهان می کرد من درسهای 📚مدرسه ام را نوشته بودم و قرار بود که به مادرم در کارهای خانه کمک کنم فصل پائیز باران های شدیدی می بارد و توده ی هوای بارانی غلبه ی زیادی بر روستا دارد همین آب و هوا باعث می شود در فصل پائیز شب های بارانی زیادی داشته باشیم خب این طبیعی است که کاهگل خانه ها خراب شود و محبور باشیم دوباره آن ها را ترمیم کنیم. من و مادرم برای این که بتوانیم خاک جمع آوری کنیم و با آن کاهگل درست کنیم داخل کوچه رفتیم و با جاروی چوبی و خاک انداز آهنی خاک های کف کوچه را جمع کردیم و آن را داخل تشت بزرگی ریختیم. بعد از این کار خاک ها را تبدیل به کاهگل کردیم ، از نردبان چوبی بالا رفتم چند پله که بالا رفتم مادرم تشت بزرگ پر از کاهگل را به دستم داد تا آن را روی پشت بام بگذارم بعد از آن مادرم به پشت بام آمد و با هم شروع کردیم به کاهگل کشیدن پشت بام کارمان خیلی طول کشید با صدای اذان مغرب 🌇دست از کار کشیدیم. هوا تاریک شده بود. اما آسمان روستا به دلیل تمیز بودن هوا روشن بود از نردبان چوبی پائین آمدیم، من رفتم از شیر حیاط وضو گرفتم آبش سرد بود در غروب پائیز🍂 که سوز سرما می آمد، احساس خوشایندی نداشتم. داخل اتاق رفتم نماز را با چادر گل دار خواندم، بعد از آن شروع به مرتب کردن اتاق کردم. چون شب ها فامیل برای شب نشینی به خانه ی ما می آیند البته بعضی اوقات هم ما به خانه ی آن ها می رویم. ظرف بزرگی برداشتم و از یخچال چند انار ، نارنگی و چند سیب درون ظرف گذاشتم میوه ها آماده شد ،به اتاق رفتم لباس های👚👢 را عوض کردم و آماده شدم. من عاشق مهمانی های شب نشینی هستم در این در این مهمانی ها با دختر عمه هایم و دختر عمو هایم کلی صحبت می کنم. ساعت ۷شب بود صدای در خانه آمد رفتم در خانه را باز کردم چند تا از عمو هایم و عمه هایم داخل خانه آمدند ، پدر و برادرم هم با فاصله ی کمی به خانه آمدند طولی نکشید همه دورهم جمع شدیم و صحبت کردیم مادرم میوه تعارف کرد. من همراه با دختر عمه ها و دختر عموهایم انار دانه کردیم، روی آن ها نمک پاشیدیم و خوردیم. عموی برزگم گفت انشالله هفته ی آینده همزمان با ولادت پیامبر(ص) عروسی👰 مصطفی هست. مقصود عمو این بود که در هفته ای که قرار است عروسی بگیریم یک هفته ای سورسات داریم به ما کمک کنید تا انشاءالله کار ها خوب انجام بشود. نویسنده :تمنا 💔
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـارالله
#قسمت_دوم #ویشکا_۱ با صداے بلند فریاد زد براے چے مزاحم دختر خانم شدین ؟! دو پسر در حالے ڪه به مرد ن
صبح روز بعد دانشگاه کلاس نداشتم چشمانم را باز ڪردم خیلی خوابیده بودن بلند شدم و تختم را مرتب ڪردم از پله پائین رفتم نگاهے به خانه ڪردم هیچ ڪس نبود مامان، وردشاد ڪه مثل همیشه بیرون رفته بودند بابا هم ڪه چند روزے مے شد در سفر بود داخل آشپزخانه رفتم و با زیر رو ڪردن یخچال توانستم صبحانه ای براے خودم آماده ڪنم من خیلی ڪار خانه انجام نداده بودم و مواقعے که تنها هستم خیلے برایم سخت هست صبحانه آماده ڪنم مشغول صبحانه ڪه شدن یادم افتاد ڪه به نرگس پیام بدم و احوال پرسے ڪنم بابت دیشب هم از او هم تشڪر ڪنم صفحه ے پیام را باز ڪردم ڪ نوشتم سلام خوبید من ویشڪا هستم همون ڪه دیشب جمله را ادامه ندادم و فقط نوشتم مے خواستم تشڪر ڪنم پیام را ارسال ڪردم طولے نڪشید دینگ گوشے به صدا درآمد نرگس : سلام عزیزم الحمدالله شما خوبید شب خوبے را گذرانید ؟🥰 من هم نوشتم بله خوب بود این قدر خوابیدم ڪه تازه الان صبحانه مے خورم ببخشید میشه امروز همو ببینم خیلے دلم می خواهد باهاتون آشنا بشوم ؟ نرگس بله عزیزم نظرت چیه ساعت ۵عصر توے همون پارڪ همو ببینم. نوشتم عالیه بعد از خوردن صبحانه تصمیم گرفتم حمام ڪنم یڪ دوش آب سرد می توانست ڪمے حالم را بهتر ڪند تا عصر فرصت چندانے نداشتم باید خودم را زودتر آماده مے ڪردم بعد از حمام دوباره به اتاق رفتم سعے ڪردم لباس مناسبی براے عصر انتخاب ڪنم یڪ مانتوے بلند و یڪ شال مناسب ڪه خیلے ڪوتاه یا نازڪ نباشد. بعد از آن مشغول ڪتاب خواندن شدم این بهترین ڪارے بود ڪه می توانستم در تنهایے انجام بدهم و باعث مے شد، حالم را خوب ڪند. نویسنده :تمنا❤️🤍🌹
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـارالله
#قسمت_دوم #ویشکا_2 قطرات سرم به آرامی وارد لوله می شود و جانی تازه در وجود نرگس ایجاد می کرد نرگ
سلام دختر بابا 🥰 سلام بابا به به ویشکا خانم چه آشفته ای ! نگاهی به شایان کردم در دلم زمزمه کردم مار از پونه بدش می آید در لونه اش سبز میشه اینجا چیکار می کند ویشکا چقدر دیر آمدی ؟ مامان بس کن اصلا حالم خوب نیست مامان در حالی که ناراحتی در چشمانش موج می زد سکوت کرد عمه جان چرا این طوری می کنی ما امشب آمدیم به تو سر بزنیم به سمت مبل ها آمدم در حالی کیفم را به آن سمت پرتاب کردم صدای شکستن گلدان خانه را پر کرد بفرمائید شایان داره بر می گرده فرانسه می خواد با هم برید بیرون آخرین حرف ها را بهم بزنید صورتم را از چرخاندم در حالی که با نخ شالم بازی می کردم ،عمه ادامه داد ویشکا چرا لجبازی می کنی توی این دو ماه که شایان ایران بود فقط یکبار با بیرون رفتی من الان در شرایطی نیستم ... دختر بابا ، حرف عمه را گوش بده سرم را پایین انداختم باشه اما این چند روز خیلی گرفتارم عمه عینک را روی صورتش جابجا کرد مامان با آشفتگی پرسید چی شده ویشکا هیچی چیز مهمی نیست. به سمت پله ها رفتم که با صدای وردشاد به خندم آمدم ویشکا رنگت پریده اتفاقی افتاده نه فقط امروز بیمارستان بودم. بیمارستان برای چی؟ چیز خاصی نیست نویسنده تمنا 🌹😍 کپی درصورتی با نویسنده صحبت شود
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـارالله
#قسمت_دوم #افق صدای ضعیفی از حیاط می آمد به نظر می رسید زن ها مشغول بحث هستند یکی از آن ها با حالت
مرد صاحبخانه از روی چهار پایه بلند شد حتما خیلی گرسنه هستید استراحت کن وقتی شام آمده شد برایت می آورم امشب در این مکان باش تا فکری کنیم. مرد صاحبخانه در حالی از پله های بزرگ سنگی🪨 بالا می رفت نگاهم را به نور خورشید دوختم که پرتوش اش از پنچره کوچک زیر زمین نمایان شده بود نور نارنجی رنگ خورشید آشفتگی دلم را بیشتر می کرد لحظه ای از فکر دوستانم بیرون نمی آمدم اگر ماموران آن ها را دستگیر کرده باشند چه می شود همان طور که در فکر فرو رفته بودم قطرات اشک روی صورتم جاری شد🥺 صدای اذان از گلدسته های مسجد به گوش می رسید به سمت پله ها رفتم بالا و پایین رفتن از این پله ها خیلی مشکل بود نگاهی به اطراف کردم از آن همه هیاهو خبری نبود کنار حوض آب نشستم از شیر آب کنار حوض وضو گرفتم مشتی آب سرد به صورتم زدم سردی آب احساس لرزشی در وجودم ایجاد کرد ، نسیم شهریور ماه صورتم را نوازش کرد . بعد از وضو به زیر زمین برگشتم نگاهی به طاقچه انداختم در جستوجوی مهر برای نماز بودم مهر کوچکی روی طاقچه بود برداشتم تبرک کربلا را بوسیدم ،بعد از نماز دوباره در فکر فرو رفتم مدتی بعد مرد صاحبخانه با سینی بزرگی به طرف من آمد ،ببخشید باعث زحمت شما شدم. مهمان حبیب خداست رحمت هستید بفرمایید تکه نانی برداشتم کمی بادمجان🍆 درونش قرار دادم لقمه نان را در دهانم گذاشتم آرام مشغول خوردن شدم خیلی خسته به نظر می رسی بهتر است زود تر استراحت کنی اما با وجود این بچه موش ها🐭 نمی شود . مرد صاحبخانه بلند شد و کمد چوبی که روی آن چند وسیله بود را هل داد به کناری کشید همه توجه من به او بود ناگهان چشمانم گرد شد با کنار رفتن کمد چوبی اتاقی نسبتا برزگ نمایان شد که درونش پر از برگه اعلامیه و دستگاه چاپ بود. با لکنت زبانش شما ه ه هم ا از این کار ررر ها می می کنید ؟ مرد صاحبخانه سری تکان داد ما برای حرف امام، جان هم می دهیم. نویسنده :تمنا😍🙃
ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـارالله
#طلوع_دل #قسمت_دوم وارد رستوران شدیم ، نگاهی به اطراف کردم صندلی های قهوه‌ای رنگ با تزئین گلدان های
به سمت ماشین رفتم نگاهی به ظاهرش کردم که متوجه ی شکسته شدن آیینه ی سمت راننده شدم وای از دست تو آیه با نگرانی به سمت من آمد چی شده عزیزم ؟! ببین چی شده قبل از رفتن به رستوران گفتم جای ماشین مناسب نیست آیه لبخندی زد؛ طنین الکی شلوغش نکن احتمال دارد یک موتور سوار بی احتیاطی کرده باشد. پروفسور جان این را هم خودم می دانم بعد نگاهی به آیه کردم بار آخرت باشه دختر آیه اخمی کرد ، حرفم را تکرار کرد هر دو خندیدیم بعد در حالی که سوار می شدیم گفتم خانه یا پاساژ برسانمت ؟ پاساژ میرم امروز صاحب مغازه هست به زور چند ساعتی ازش مرخصی گرفتم در طول مسیر حرف خاصی نزدیم هر دو فکر مان مشغول بود فقط موقع توقف برای چراغ قرمز آیه زیر لب می غر می زد پشت قرمز ردیف اول ماشین ها ایستادم ، که صدای پسر جوانی توجه ما را جلب کرد من و آیه به نگاه کردیم. ماشین گران قیمت با سرنشینان نچسب ، پسر جوانی که پشت فرمان نشسته بود با صدای بلند به من گفت برو پشت ماشین ظرف شویی بنشین با این رانندگی تا خواستم دهانم را باز کنم و فریادی سرش بزنم. جمله های بعدی اش را تند تند تکرار کرد دو دوست دیگرش هم از فرصت سو استفاده کردند و چند جمله ای نثار آیه کردند چراغ که سبز شد با اعصابی خط خطی شده به مسیر ادامه دادم یک ربع بعد جلوی پاساژ توقف کردم آیه آرایش خود را تمدید کرد و شالش را کمی عقب کشید ،بعد از ماشین پیاده شد. نگاهی به آیه کردم و زیر لب گفتم خدا به خیر بگذراند. بعد به سمت خانه حرکت کردم، فکرم خیلی مشغول بود نمی دانستم برای شکستن ماشین چه جوابی به بابا بدهم. با شلوغی خیابان نیم ساعت طول کشید تا به خانه رسیدم ، جلوی آپارتمان ماشین قرار داده بودند ناچار را ماشین را کنار جدول قرار دادم و به سمت خانه رفتم. نویسنده :تمنا 😍❤️