🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_بیست_و_یکم
اول اصلا نشناختمش ...😳
چشمش ڪه بهم افتاد رنگش پرید...😨
لب هاش مے لرزید ... چشم هاش پر از اشڪ شده بود... 😭
اما من بے اختیار از خوشحالے گریه مے ڪردم ... 😭
از خوشحالے زنده بودن علے ... فقط گریه مے ڪردم ... 😭
اما این خوشحالے چندان طول نڪشید ...😞
اون لحظات و ثانیه هاے شیرین ...
جاش رو به شوم ترین لحظه هاے زندگیم داد ...
قبل از اینڪه حتے بتونیم با هم صحبت ڪنیم ...
شڪنجه گرها اومدن تو ... 😥
من رو آورده بودن تا جلوی چشم هاے علے شڪنجه ڪنن ...😰
علے هیچ طور حاضر به همڪارے نشده بود ...
سرسخت و محڪم استقامت ڪرده بود ...
و این ترفند جدیدشون بود ...
اونها، من رو جلوے چشم هاے علے شکنجه مے ڪردن ... 😔
و اون ضجه مے زد و فریاد مے ڪشید ...
صداے یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمے شد ...😭
با تمام وجود، خودم رو ڪنترل مے ڪردم ...
مے ترسیدم ... مے ترسیدم حتے با گفتن یه آخ ڪوچیڪ ...😥
دل علے بلرزه و حرف بزنه ...
با چشم هام به علے التماس مے ڪردم ... و ته دلم خدا خدا مے گفتم ...
نه براے خودم ... نه براے درد ... نه براے نجات مون ...
به خدا التماس مے ڪردم به علے ڪمڪ کنه ... 😭
التماس مے ڪردم مبادا به حرف بیاد ...😭
التماس مے ڪردم ڪه ...
بوے گوشت سوخته بدن من ... ڪل اتاق رو پر ڪرده بود ...
ادامه دارد...
به روایت
همسر شهید #سید_علی_حسینی🌷
『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_بیست_و_دوم
ثانیه ها به اندازه یڪ روز ... و روزها به اندازه یڪ قرن طول مے ڪشید ...
ما همدیگه رو مے دیدیم ... اما هیچ حرفے بین ما رد و بدل نمے شد ...😔
از یڪ طرف دیدن علے خوشحالم مے ڪرد ...
از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شڪنجه هاے سخت تر بود ...😢
هر چند، بیشتر از زجر شڪنجه ...
درد دیدن علے توے اون شرایط آزارم مے داد ...😞
فقط به خدا التماس مے ڪردم ...
- خدایا ... حتے اگر توے این شرایط بمیرم برام مهم نیست...
به علے ڪمڪ کن طاقت بیاره ... علے رو نجات بده ...😥
بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرڪت هاے مردم ...
شاه مجبور شد یه عده از زندانے هاے سیاسے رو آزاد ڪنه ...
منم جزء شون بودم ...از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ...
قدرت اینڪه روے پاهام بایستم رو نداشتم ...
تمام هیڪلم بوی ادرار ساواڪی ها ... و چرڪ و خون مے داد ...😕
بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ... پدر و مادر علے، به هزار زحمت اونها رو آوردن توے بخش ...
تا چشمم بهشون افتاد... اینها اولین جملات من بود ...
علے زنده است ... من، علے رو دیدم ... علے زنده بود ...
بچه هام رو بغل ڪردم ... فقط گریه مے ڪردم ... همه مون گریه مے ڪردیم ...😭😭
ادامه دارد...
به روایت همسر #سید_علی_حسینی🌷
『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_بیست_و_سوم
شلوغے ها به شدت به دانشگاه ها ڪشیده شده بود ...
اونقدر اوضاع به هم ریخته بود ڪه نفهمیدن یه زندانے سیاسے برگشته دانشگاه ...
منم از فرصت استفاده ڪردم... با قدرت و تمام توان درس مے خوندم ...
ترم آخرم و تموم شدن درسم ... با فرار شاه و آزادے تمام زندانے هاے سیاسے همزمان شد ...
التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینے فرار شاه ... با آزادے علے همراه شده بود ...
صداے زنگ در بلند شد ... در رو ڪه باز ڪردم ... علے بود ...😍
علے 26 ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... 😢
چهره شڪسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ...
با موهایے ڪه مے شد تارهای سفید رو بین شون دید ...
و پایے ڪه مے لنگید ...😔
زینب یڪ سال و نیمه بود ڪه علے رو بردن ...
و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ...
حالا زینبم داشت وارد هفت سال مے شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ...
و مریم به شدت با علے غریبے مے ڪرد ...
مے ترسید به پدرش نزدیڪ بشه و پشت زینب قایم شده بود ...
من اصلا توے حال و هواے خودم نبودم ...
نمی فهمیدم باید چه ڪار ڪنم ...
به زحمت خودم رو ڪنترل مے ڪردم ...دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ...
- بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف مے ڪردم ... ببینید ... بابا اومده ...
بابایے برگشته خونه ...علے با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتے نمی دونست بچه دوم مون دختره ...
خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ...
مریم خودش رو جمع ڪرد و دستش رو از توے دست علے ڪشید ... چرخیدم سمت مریم ...
- مریم مامان ... بابایے اومده ...
علے با سر بهم اشاره ڪرد ولش کنم ...
چشم ها و لب هاش مے لرزید ...
دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ...
چشم هام آتش گرفته بود و قدرتے براے ڪنترل اشڪ هام نداشتم ...😭
صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ...
- میرم برات شربت بیارم علي جان ...
چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت ڪرد توے بغل علے ...
بغض علے هم شڪست ... محڪم زینب رو بغل ڪرده بود و بے امان گریه مے ڪرد ...😭
من پاے در آشپزخونه ... زینب توے بغل علے ...
و مریم غریبے ڪنان ...
شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شڪل مے گذشت ...😞
بدترین لحظه، زمانے بود ڪه صداے در دوباره بلند شد ... پدر و مادر علے، سریع خودشون رو رسونده بودن ...
مادرش با اشتیاق و شتاب ... علے گویان ... دوید داخل ...
تا چشمش به علے افتاد از هوش رفت ...😢
علے من، پیر شده بود ...😔
ادامه دارد
به روایت همسر #سید_علی_حسینی🌷
『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_بیست_و_چهارم
روزهاے التهاب بود ...
ارتش از هم پاشیده بود ...
قرار بود امام برگرده ...
اما هنوز دولت جایگزین شاه، سر ڪار بود ...
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ...
اون یه افسر شاه دوست بود ...
و مملڪت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ...
حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم ...😞
علے با اون حالش ... بیشتر اوقات توے خیابون بود ...
تازه اون موقع بود ڪه فهمیدم ڪار با سلاح رو عالے بلده ... ☺️
توی مسجد به جوان ها، ڪار با سلاح و گشت زنے رو یاد مے داد...
پیش یه چریڪ لبنانے ... توے کوه هاے اطراف تهران آموزش دیده بود ...
اسلحه مے گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توے خیابون ها گشت مے زد ...😢
هر چند وقت یه بار ... خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش مے شد ...
اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادے مثل علے بود ...
و امام آمد ... ما هم مثل بقیه ریختیم توے خیابون ...
مسیر آمدن امام و شهر رو تمیز مے ڪردیم ...
اون روزها اصلا علے رو ندیدم ...
رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرڪت امام ...
همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفس مون بود و امام بود ...😊
ادامه دارد...
به روایت همسر #سید_علی_حسینی🌷
『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_بیست_و_پنجم
با اون پاے مشڪل دارش، پا به پای همه ڪار می ڪرد ...
برمے گشت خونه اما چه برگشتنے ... 😕
گاهے از شدت خستگے، نشسته خوابش مے برد ...
می رفتم براش چاے بیارم، وقتی برمے گشتم خواب خواب بود ...
نیم ساعت، یه ساعت همون طورے مے خوابید و دوباره مے رفت بیرون ...😢
هر چند زمان اندڪی توے خونه بود ...
ولے توے همون زمان ڪم هم دل بچه ها رو برد ...
عاشقش شده بودن ... مخصوصا زینب ... ☺️
هر چند خاطره اے ازش نداشت اما حسش نسبت به علے ...
قوے تر از محبتش نسبت به من بود ...
توے التهاب حڪومت نوپایے ڪه هنوز دولتش موقت بود ...
آتش درگیرے و جنگ شروع شد ...
ڪشوری ڪه بنیان و اساسش نابود شده بود ...
ثروتش به تاراج رفته بود ...
ارتشش از هم پاشیده شده بود ...
حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم مے چشید ... 😔
و علے مردی نبود ڪه فقط نگاه ڪنه ... و منم ڪسی نبودم ڪه از علے جدا بشم ...
سریع رفتم دنبال ڪارهاے درسیم ...
تنها شانسم این بود ڪه درسم قبل از انقلاب فرهنگے و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد ...
بلافاصله پیگیر کارهاے طرحم شدم ...
اون روزها ڪمبود نیروے پزشڪے و پرستارے غوغا مے ڪرد ...
ادامه دارد...
به روایت همسر #سید_علی_حسینی🌷
『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_بیست_و_ششم
اون شب علے مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه ... رفتم جلوے در استقبالش ...😊
بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ...
دنبالم اومد توے آشپزخونه ...
- چرا اینقدر گرفته اے؟
حسابے جا خوردم ...
من ڪه با لبخند و خوشحالے رفته بودم استقبال!! ...
با تعجب، چشم هام رو ریز ڪردم و زل زدم بهش... 😳
خنده اش گرفت ...😁
- این بار دیگه چرا اینطورے نگام مے کنے؟ ...😅
- علے ... جون من رو قسم بخور ...
تو ذهن آدم ها رو مے خونے؟ ...🤨
صداے خنده اش بلندتر شد ...😂 نیشگونش گرفتم ...
- ساکت باش بچه ها خوابن ...صداش رو آورد پایین تر ... هنوز مے خندید ...
- قسم خوردن ڪه خوب نیست ...
ولی بخواے قسمم مے خورم ... 😅
نیازے به ذهن خونے نیست ... روی پیشونیت نوشته ...
رفت توے حال و همون جا ولو شد ...
- دیگه جون ندارم روے پا بایستم ...😕
با چایے رفتم ڪنارش نشستم ...
- راستش امروز هر ڪار ڪردم نتونستم رگ پیدا ڪنم ... آخر سر، گریه همه در اومد ...
دیگه هیچڪی نذاشت ازش رگ بگیرم ...
تا بهشون نگاه مے ڪردم مثل صاعقه در می رفتن...
- اینڪه ناراحتے نداره ... 😉
بیا روے رگ هاے من تمرین کن ...
- جدے؟😳
لاے چشمش رو باز ڪرد ...
- رگ مفته ... جایے هم ڪه براے در رفتن ندارم ...😅
و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش ...
- پیشنهاد خودت بود ها ... وسط ڪار جا زدے، نزدے ...😉
و با خنده مرموزانه اے رفتم توے اتاق و وسایلم رو آوردم ...
ادامه دارد...
به روایت همسر #سید_علی_حسینی🌷
『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_بیست_و_هفتم
بیچاره نمے دونست ...
بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهاے مختلف توے خونه داشتم ...😁
با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه اے ڪرد و بلند شد، نشست ... از حالتش خنده ام گرفت ...
- بزار اول بهت شام بدم ... وسط کار غش نکنے مجبور بشم بهت سرم هم بزنم ...😅
ڪارم رو شروع ڪردم ... یا رگ پیدا نمی ڪردم ...
یا تا سوزن رو مے کردم توے دستش، رگ گم مے شد ...😕
هے سوزن رو مے ڪردم و در میے آوردم ...
می انداختم دور و بعدے رو برمے داشتم ... 🤦♀
نزدیک ساعت 3 صبح بود ڪه بالاخره تونستم رگش رو پیدا ڪنم ... ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالے داد زدم ...
- آخ جون ... بالاخره خونت در اومد ...😍
یهو دیدم زینب توے در اتاق ایستاده ...😢
زل زده بود به ما ... با چشم هاے متعجب و وحشت زده بهمون نگاه مے ڪرد ... خندیدم و گفتم ...
- مامان برو بخواب ... چیزے نیست ...😅
انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ...
- چیزے نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردے ...
اون وقت میگے چیزے نیست؟ ...
تو جلادے یا مامان مایے؟ ...😡
و حمله کرد سمت من ...
علے پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ...
محڪم بغلش ڪرد...
- چیزے نشده زینب گلم ...
بابایی مرده ... مردها راحت دردشون نمیاد ...😉
سعی مے ڪرد آرومش ڪنه اما فایده اے نداشت ...
محڪم علے رو بغل ڪرده و براے باباش گریه مے ڪرد ... حتے نگذاشت بهش دست بزنم ...
اون لحظه تازه به خودم اومدم ...
اونقدر محو ڪار شده بودم ڪه اصلا نفهمیدم ...
هر دو دست علے ... سوراخ سوراخ ...😢
ڪبود و قلوه ڪن شده بود ...
ادامه دارد...
به روایت همسر #سید_علی_حسینی🌷
『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_بیست_و_هشتم
تا روز خداحافظے، هنوز زینب باهام سرسنگین بود ...😕
تلاش هاے بے وقفه من و علے هم فایده اے نداشت ...
علے رفت و منم چند روز بعد دنبالش ...
تا جایے ڪه مے شد سعے کردم بهش نزدیک باشم ...
لیلے و مجنون شده بودیم ...
اون لیلاے من ... منم مجنون اون ...
روزهاے سخت توے بیمارستان صحرایے یڪے پس از دیگرے مے گذشت ...
مجروح پشت مجروح ... ڪم خوابے و پر کارے ...
تازه حس اون روزهاے علے رو مے فهمیدم ڪه نشسته خوابش مے برد ...
من گاهے به خاطر بچه ها برمے گشتم اما براے علے برگشتے نبود ...
اون مے موند و من باز دنبالش ... بو مے ڪشیدم ڪجاست ...
تنها خوشحالیم این بود ڪه بین مجروح ها، علے رو نمے دیدم ...☺️
هر شب با خودم مے گفتم ... خدا رو شڪر ...
امروز هم علے من سالمه ...
همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شڪنجه، مجروح هم بشه ...😢
بیش از یه سال از شروع جنگ مے گذشت ...
داشتم توے بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض مے ڪردم ڪه یهو بند دلم پاره شد ...😥
حس ڪردم یڪی داره جانم رو از بدنم بیرون مے ڪشه ...
زمان زیادے نگذشته بود ڪه شروع ڪردن به مجروح آوردن ...
این وضع تا نزدیڪ غروب ادامه داشت ...
و من با همون شرایط به مجروح ها مے رسیدم ...
تعداد ما ڪم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر مے شد ...
تو اون اوضاع ... یهو چشمم به علے افتاد ...😨
یه گوشه روے زمین ... تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود ...😰
ادامه دارد...
به روایت همسر #سید_علی_حسینی🌷
『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_بیست_و_نهم
با عجله رفتم سمتش ... خیلے بے حال شده بود ... 😥
یه نفر، عمامه علے رو بسته بود دور شڪمش ...
تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد ...😰
عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد ... اما فقط خون بود ...
چشم هاے بی رمقش رو باز ڪرد ... تا نگاهش بهم افتاد ...
دستم رو پس زد ... زبانش به سختے ڪار مے ڪرد ...
- برو بگو یکے دیگه بیاد ...
بے توجه به حرفش ... دوباره دستم رو جلو بردم ڪه بازش ڪنم ...
دوباره پسش زد ... قدرت حرف زدن نداشت ... سرش داد زدم ...
- میزاری ڪارم رو بڪنم یا نه؟ ...😠
مجروحی ڪه ڪمی با فاصله از علے روے زمین خوابیده بود ... سرش رو بلند کرد و گفت ...
- خواهر ... مراعات برادر ما رو بڪن ... روحانیه ... شاید با شما معذبه ...
با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ...
- برادرتون غلط ڪرده ... من زنشم ... 😡
دردش اینجاست ڪه نمے خواد من زخمش رو ببینم ...😕
محڪم دست علے رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره ڪردم ...
تازه فهمیدم چرا نمے خواست زخمش رو ببینم ...😨
علے رو بردن اتاق عمل ... و من هزار نماز شب نذر موندنش ڪردم ...😭
مجروح هایے با وضع بهتر از اون، شهید شدن ...😢
اما علے با اولین هلے ڪوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب ...
دلم با اون بود اما توے بیمارستان موندم ...
از نظر من، همه اونها براے یه پدر و مادر ...
یا همسر و فرزندشون بودن ... یه علے بودن ... جبهه پر از علے بود ...
ادامه دارد...
به روایت همسر #سید_علی_حسینی🌷
『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_سی_ام
بیست و شش روز بعد از مجروحیت علے، بالاخره تونستم برگردم ...
دل توے دلم نبود ...😞
توی این مدت، تلفنے احوالش رو مے پرسیدم ...
اما تماس ها به سختے برقرار مے شد ... کیفیت صداے بد ... و کوتاه ...😕
برگشتم ... از بیمارستان مستقیم به بیمارستان ...
علے حالش خیلے بهتر شده بود ...
اما خشم نگاه زینب رو نمے شد ڪنترل کرد ...
به شدت از نبود من ڪنار پدرش ناراحت بود ...
- فقط وقتے مے خواے بابا رو سوراخ سوراخ ڪنے و روش تمرین ڪنے، میاے ...😡
اما وقتے باید ازش مراقبت کنے نیستے ...😒
خودش شده بود پرستار علے ... نمے گذاشت حتے به علے نزدیڪ بشم ...
چند روز طول ڪشید تا باهام حرف بزنه ...
تازه اونم از این مدل جملات ... همونم با وساطت علے بود ...
خیلی لجم گرفت ... آخر به روے علے آوردم ...
- تو چطور این بچه رو طلسم کردے؟ ...🤨
من نگهش داشتم... تنهایے بزرگش ڪردم ... 😠
ناله هاے بابا، باباش رو تحمل ڪردم ...
باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا مے ڪنه ...😡
و علے باز هم خندید ... 😄
اعتراض احمقانه اے بود ... 🤦♀
وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علے شده بودم ...😅☺️
ادامه دارد...
به روایت همسر #سید_علی_حسینی🌷
『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_سی_و_یکم
بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون ...
علے هم تازه راه افتاده بود و دیگه مے تونست بدون ڪمڪ دیگران راه بره ...
اما نمے تونست بیڪار توے خونه بشینه ...
منم براے اینڪه مجبورش ڪنم استراحت ڪنه ...
نه مے گذاشتم دست به چیزے بزنه و نه جایے بره ...
بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش ...
قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده ...
همه چیز تا این بخشش خوب بود ...😊
اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن ...😢
هم ناغافلی سر و ڪله چند تا از رفقاے جبهه اش پیدا شد ...
پدرم ڪه دل چندان خوشے از علے و اون بچه ها نداشت ...😕
زینب و مریم هم ڪه دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش ...
دیگه نمے دونستم باید حواسم به ڪی و ڪجا باشه ...😣
مراقب پدرم و دوست هاے علے باشم ... یا مراقب بچه ها ڪه مشڪلے پیش نیاد ...
یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو ڪنترل ڪنم ...
و زینب و مریم رو دعوا ڪردم .... و یڪی محکم زدم پشت دست مریم...😡
نازدونه هاے علی، بار اولشون بود دعوا مے شدن ...
قهر ڪردن و رفتن توے اتاق ... و دیگه نیومدن بیرون ...
توی همین حال و هوا ... و عذاب وجدان بودم ...😥
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علے اومد ...
قولش قول بود ... راس ساعت زنگ خونه رو زد ... ☺️
بچه ها با هم دویدن دم در ... و هنوز سلام نکرده ...
ادامه دارد...
به روایت همسر #سید_علی_حسینی🌷
『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_سی_و_دوم
علے به ندرت حرفے رو با حالت جدے مے زد ...
اما یه بار خیلے جدے ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نڪنم...
به شدت با دعوا ڪردن و زدن بچه مخالف بود ...
خودش هم همیشه ڪارش رو با صبر و زیرڪی پیش مے برد ...
تنها اشڪال این بود ڪه بچه ها هم این رو فهمیده بودن ...
اون هم جلوے مهمون ها ... و از همه بدتر، پدرم ...😢
علے با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمے نگاهے بهم انداخت ...
نیم خیز جلوے بچه ها نشست و با حالت جدے و ڪودڪانه اے گفت ...
- جدے؟ ... 😳واقعا مامان، مریم رو زد؟ ...😊
بچه ها با ذوق، بالا و پایین مے پریدن ...
و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف مے ڪردن ...
و علے بدون توجه به مهمون ها ...
و حتي اینڪه ڪوچڪ ترین نگاهے به اونها بکنه ...
غرق داستان جنایے بچه ها شده بود ...
داستان شون ڪه تموم شد ... با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت ...
- خوب بگید ببینم ... مامان دقیقا با ڪدوم دستش مریم رو زد ...😉
و اونها هم مثل اینڪه فتح الفتوح ڪرده باشن ... و با ذوق تمام گفتن ...
-با دست چپ ...😌
علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من ...
خم شد جلوے همه دست چپم رو بوسید ... و لبخند ملیحے زد ...
- خسته نباشی خانم ... من از طرف بچه ها از شما معذرت مے خوام ...☺️
و بدون مڪث، با همون خنده براے سلام و خوشامدگویے رفت سمت مهمون ها ...
هم من، هم مهمون ها خشڪ مون زده بود ...
بچه ها دویدن توے اتاق و تا آخر مهمونے بیرون نیومدن ...
منم دلم مے خواست آب بشم برم توے زمین ...😓
از همه دیدنے تر، قیافه پدرم بود ... 😅
چشم هاش داشت از حدقه بیرون مے زد ...😳
اون روز علے ...
با اون کارش همه رو با هم تنبیه ڪرد ...
این، اولین و آخرین بار وروجڪ ها شد ... و اولین و آخرین بار من...
ادامه دارد...
به روایت همسر #سید_علی_حسینی🌷
『🌙 @Gordane118 ○°.』