eitaa logo
« حَ‌ـسَنیہ|𝐇𝐚𝐬𝐚𝐧𝐢𝐲𝐞𝐡❁ »
1.2هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1هزار ویدیو
43 فایل
• . - رو بھ قبلھ مینشینمـ خستھ بٰا حالۍ عجـیب از تھ ‌دل مینویسمـ ... 「أنت فۍ قلبۍ」حَسَـن💚 . - خادم : @Seyedeh_118 . - خوندھ میشین ꧇)' https://harfeto.timefriend.net/17341944478292 - ڪپۍآزاد #جانم‌حسن♡ . •
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
... ✨ •حَسَن ای امام رَحـمـت تو چـه داده‌ای گِــدا را• •ڪه زِ ياد خويش بردهِ غــم ڪـل ما ســـوا را• ∞| ♡حَسَنیه🌱↷ 『 @gordane118 』∞♡
{یابن‌الحسن‌عج} انتهاے کدام مسیرے مولآجان؟! ‌ تمام شهر به دنبالت گشتم ‌ فهمیدم همه جا هستید مائیم که توجهے نمےکنیم ‌ { تاحضوربه‌ظهورتبدیل‌بشه } ∞| ♡حَسَنیه🌱↷ 『 @gordane118 』∞♡
« حَ‌ـسَنیہ|𝐇𝐚𝐬𝐚𝐧𝐢𝐲𝐞𝐡❁ »
⟮•♥️•⟯ . آنقدرپیشِ‌خدادستِـ‌توبازاستـ‌حسین؛ لب‌اگربازکنم؛ هرچهـ‌بخواهم‌دادۍ . . ! . 🌿˘˘‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•○✨ خودمونیم... عجب صحن و سرایی عجب کرب و بلایی داری..😍♥️ ∞| ♡حَسَنیه🌱↷ 『 @gordane118 』∞♡
من نام کسی نبرده ام الا تو با هیچ کسی نمانده ام الا تو عید آمده و من خانه تکانی کردم از دل همه را تکانده ام الا تو ... ❤️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 علے حسابے جا خورد و خنده اش کور شد ... زینب رو گذاشت زمین ... - اتفاقے افتاده؟ ...😕 رفتم تو اتاق، سر کمد و علے دنبالم ... از لاے ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ... - اینها چیه علے؟ ...🤨 رنگش پرید ...😰 - تو اونها رو چطورے پیدا کردے؟ ...😥 - من میگم اینها چیه؟ ... تو مے پرسے چطور پیداشون کردم؟ ...🤨😕 با ناراحتے اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت ... - هانیه جان ... شما خودت رو قاطے این کارها نکن ... با عصبانیت گفتم ... یعنے چے خودم رو قاطے نکنم؟ ...🤨  مے فهمے اگر ساواک شک کنه و بریزه توے خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا مے کنه ... 😡 بعد هم مے برنت داغت مے مونه روے دلم ...😞 نازدونه علے به شدت ترسیده بود ... اصلا حواسم بهش نبود...🤦‍♀ اومد جلو و عباے علے رو گرفت ...  بغض کرده و با چشم هاے پر اشک خودش رو چسبوند به علے ...  با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ...😓  بغض گلوے خودم رو هم گرفت...خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ...  چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ... 😊 اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین ...😭 - عمر دست خداست هانیه جان ...☺️ اینها رو همین امشب مے برم ... شرمنده نگرانت کردم ... دیگه نمیارم شون خونه... زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد ... حسابے لجم گرفته بود ... - من رو به یه پیرمرد فروختے؟ ...😕 خنده اش گرفت ... 😅 رفتم نشستم کنارش ... - این طورے ببندی شون لو میرے ... بده من می بندم روے شکمم ...😉  هر کے ببینه فکر مے کنه باردارم ...😌 - خوب اینطورے یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چے شد؟ ...🤨 خطر داره ... 😕 نمی خوام پاے شما کشیده بشه وسط ...☺️ توی چشم هاش نگاه کردم ... - نه نمیگن ... واقعا دو ماهے میشه که باردارم ...😊 ادامه دارد... به روایت همسر شهید 🌷 『🌙 @Gordane118 ○°.』