فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨#الله_اکبر🚨 | تصاویری از انهدام جنگنده اسرائیلی توسط موشک پدافندی غزه...
🔰رسماً مقاومت مرز های بازدارندگی جابه جا کرد🔥💪🏻
#امام_زمان
#طوفان_الاقصی
#کانال_گردان_شهید_ابراهیم_هادی
https://eitaa.com/gordanshidhadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 جواب حاج قاسم در مورد حمایت نظامی آمریکا و ورودش به نفع اسرائیل در معادلات غزه:
⭕️ همهی عالم هم اگر بیایند از شرق و غرب عالم، نمیتوانند از نصرت و امر خداوند جلوگیری کنند!
#امام_زمان
#طوفان_الاقصی
#کانال_گردان_شهید_ابراهیم_هادی
https://eitaa.com/gordanshidhadi
7.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گوارای وجودتان،
نوای دلنوازشهیدابراهیم هادی..
#باز کردن راه کربلا سهم شما بود ،
#دعاکنیدتاخدابرای باز کردن راه قدس انتخابمان کند 🌱🌸
#یادشهدا با ذکر صلوات🌱
#اَللَّهُـمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّـد
#وَآلِ مُحَمـَّدوَ عَجِّـل فَرَجَهُـم🥀
#امام_زمان
#طوفان_الاقصی
#کانال_گردان_شهید_ابراهیم_هادی
https://eitaa.com/gordanshidhadi
🗓 #سالگرد_تولد
#شهید_بابک_نوری...🌷
✍ _بابک عاشق امام رضا بود و هر سال شهادت امام رضا میرفت مشهد.
سال ۹۶ با اینکه از اولین اعزامش فقط ۲۷ روز گذشته بود درست ظهر شهادت امام رضا شهید شد... 💔
راوی: مادر شهید
تولدت تو آسمونا مبارک قهرمان 🌻
تاریخ تولد: ۷۱/۷/۲۱
🌹 آیا وقت آن نرسیده است که ملت مبارز و غیور فلسطین، بازیهای سیاسی مدعیان مبارزه با اسرائیل را شدیداً محکوم نموده و با سلاح گرم، سینه اسرائیل دشمن سرسخت اسلام و مسلمین را بشکافند؟
امام خمینی (ره)؛ ۱۵ شهریور ۱۳۶۰
#فلسطین
#طوفان_الأقصی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#امام_زمان
https://eitaa.com/gordanshidhadi
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 6⃣6⃣2⃣
سری به علامت تائید تکان داد و گفت:
« حالا هم میگم که مدافع میخواد اما وضع خوبه. »
- « مثلا چطور؟ »
+ « سه سال پیش که شما اومدید، ۷۰ درصد کشور به دست مسلحين و تکفیریها افتاده بود اما الآن کاملا برعکسه، یعنی فقط ۳۰ درصد خاک سوریه دست اوناست. از این جهت میگم خوبه. الآن فقط ما و حزبالله لبنان از حرم دفاع نمیکنیم، جوانان افغانی، پاکستانی و حتی عراقی میان. با اینکه خودِ عراقیها با همین تکفیریها توی عراق درگیرن. »
از دهنم پرید و ناخواسته گفتم:
« اینا رو گوشه و کنار شنیدهام، خدا رو شکر که زحماتت نتیجه داد. میدونم که خیلی خسته شدی و وقت بازنشستگی رسیده، فکر میکنم این سفر آخر تو به سوریه باشه، برمیگردی و بازنشسته میشی، اینطور نیست؟ »
نخواست شیرینی امیدم را تلخ کند:
« یادته که گفتم از خدا خواستهام که چهل سال خدمت کنم؟ »
گفتم:
« خب آره. حساب کردم از روزهای مبارزه با حکومت طاغوت از سال ۵۶ تا جنگ تو کردستان بعد از پیروزی انقلاب و بعد ۸ سال دفاع مقدس و تا حال، چند ماه بیشتر نمونده که بشه چهل سال. »
دید که خیلی دو دوتا چارتا میکنم، شگردش را در تغییر موضوع بحث به کار برد:
« راستی پروانه، خاطراتت رو نوشتی؟ »
- « آره از کودکی تا سال ۹۰ رو نوشتم؛ تا همون روزی که با زهرا و سارا از دمشق به تهران برگشتیم. »
+ « میخوای با این سفر تکمیلش کنی؟ »
با شگرد خودش، پاسخ را پیچاندم:
« شاید توی این سفر رفتیم و قسمتمون شهادت شد و کار به نوشتن نرسید. »
با خونسردی گفت:
« انشاءالله. »
زمان خیلی زود گذشت و میهماندار از طریق بلندگو، اعلام کرد که آماده نشستن در فرودگاه دمشق هستیم. شب بود حتی چراغهای روی بال هواپیما که چشمک میزد، خاموش شدند.
⬅️ ادامه دارد....
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 7⃣6⃣2⃣
هرچه از پنجره هواپیما به زمین نگاه کردم، چراغی ندیدم. هواپیما به زمین نزدیک شد و یک آن رديف چراغهای باند فرودگاه خاموش و روشن شد تا خلبان باند را ببیند. دقایقی بعد هواپیما به زمین نشست. با تعجب از حسین پرسیدم:
« شما که گفتی وضعیت بهتر شده؟ »
گفت:
« خلبان هواپیما رو چراغ خاموش نشوند، چون میدونه خانم پروانه چراغ نوروزی تو هواپیماست. تکفیریا هم میدونند، خانم چراغ نوروزی اومده که شهادت قسمتش بشه، مجهز شدن به ضدهوایی. »
هردو خندیدیم. دستم آمد که تکفیریها اگرچه در جنگ زمینی کم آوردهاند ولی امکانات پیشرفتهای دستشان رسیده است. وارد سالن ترانزیت شدیم و باز چهرهی نجيب ابوحاتم، آن جوان پرانرژی و همراه همیشگی حسین را دیدم که منتظرمان بود. زائرین و مسافرین که کم نبودند، در کمال آرامش، سوار اتوبوسها و سواریها شدند و بدون اینکه خطری تهدیدشان کند، به طرف دمشق حرکت کردند. از سروصدای تیر و تیربار و شلیک تانک وتوپ - برخلاف دفعه قبل - خبری نبود.
جاده فرودگاه از تیررس تکفیریها در امان بود و ما خوشحال از این وضعیت، به اطراف جاده و خانههایی که چراغهایشان در دوردستها روشن بود، نگاه میکردیم تا به دمشق رسیدیم و به خانهای که ابوحاتم از پیش برایمان تهیه کرده بود رسیدیم. تیرهای شکسته و افتادهی برق، سرپا شده بودند و شهر از یک وضعیت جنگی به یک محیط آرام برای زندگی تغییر چهره داده بود. هنوز داخل خانه مستقر نشده بودیم که حسین با ابوحاتم رفتند دنبال کارشان.
⬅️ ادامه دارد....
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 8⃣6⃣2⃣
با کمک امین و سارا و زهرا وسایل را چیدیم. زهرا و سارا یاد گذشته کردند که:
« سه سال پیش وقتی اومدیم. توی خونه زندانی بودیم اما حالا شب هم میشه رفت بیرون. »
آن شب، راحت و بی دغدغهی تیر و انفجار، خوابیدیم و بعد از نماز، ابوحاتم طبق قرار، آمد سراغمان و به زینبیه رفتیم. زهرا و سارا دیگر سر سمت چپ نشستن دعوا نمیکردند، هر دو طرف جادهی منتهی به زینبیه امن بود. نزدیک حرم تابلوی بزرگی که نشانگر حریم حرم بود، چشمنوازی میکرد. ابوحاتم و امین هم گرم تعريف بودند و میشنیدم که ابوحاتم میگفت:
« بسیاری از مردم آواره، به خانههایشان برگشتهاند. جنگ به اطراف شهر حلب و جادهها و شهرکهای منتهی به مرز ترکیه رفته است. »
ابوحاتم این تغییر شرایط و پیروزی جبهه مقاومت را بیشتر مرهون تلاش و برنامهریزی وهدایت به قول خودش " ابووهب " میدانست. وارد محوطه بیرونی حرم شدیم. دیوار محقر و سوراخ سوراخ بیرونی حرم، بازسازی شده بود و نزدیک صحن، مسیر زنها و مردها جدا میشد و مأموران تفتیش که قبلا بدون روسری و با موی باز، بازدید بدنی میکردند حالا روسری و چادر پوشیده بودند. همانها که حسین به شوخی اسمشان را گذاشته بود؛ " واحد بسیج خواهران. "
به محوطه داخلی آستانه نزدیک شدیم. مردم میان شبکههای ضریح، دست توسل انداخته بودند و مرقد حضرتزینب مثل نگین میان حلقه انبوه جمعیت پنهان بود. احساس غرور و شعف، با هم در جانم نشست. آیا این همان حرم بیزائر غریبی بود که سهسال پیش دیده بودیم؟
⬅️ ادامه دارد....
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 9⃣6⃣2⃣
مدتی با خواندن دعا و زیارتنامه و نماز مستحبی مشغول شدیم تا ظهر شد. روز جمعه بود و صف نمازجمعه، خیلی زود مرتب شد. نماز جمعه ده، پانزده نفری قبل، به حدی شلوغ شده بود، که مردم تمام محوطه بیرونی صحن را پرکرده بودند. منتظر بودم، مفتی اهلتسنن که سه سال پیش نمازجمعه میخواند، بیاید. همان روحانی سُنی که بالای منبر از مناقب حضرت زهرا سخن گفت و همه شیعبان، شیفتهاش بودند. اما به جای او، روحانی سُنی دیگری آمد. پرسیدم:
« امام جمعه قبلی کجاست؟ »
گفتند:
« تکفیریها به جرم ارادت به اهل بیت، شهیدش کردند. »
بعد از زیارت و نماز جمعه، سری به بازار زدیم. کرکرههای پايين، و راسته بازارهای تعطیل، باز و پر رونق بودند. برای من شیرینتر از بازگشت زندگی و کار میان مردم، تغییر نگاه آنها به ما ایرانیها بود. عدهای از مردم کوچه و بازار قبلا حضور مستشاران ایرانی را نوعی دخالت یک کشور بیگانه به امور داخلی کشورشان میدانستند. نگاهشان، عصبی و بغضآلود بود. ولی حالا بعد از سه سال، عکس حضرتآقا و سیدحسننصرالله در هر مغازهای، حاکی از ارادت عمیق و شناخت دقیق همهی مردم به نقش تعیین کنندهی ایران در بازگشت آرامش و امنیت به سوریه بود.
آنقدر با جغرافیای شهر دمشق آشنا بودیم که نیازی به راهنمایی ابوحاتم نبود. خودمان هر بار به سمتی میرفتیم. به پستهای ایست و بازرسی که میرسیدیم، امین به مأموران سوری میگفت:
« خانواده ابووهب هستیم. »
عکسالعمل مأموران این پستها هم در نوع خودش جالب بود. تا اسم " ابووهب " میآمد به علامت احترام و البته قبول، خبردار میایستادند و همراه با لبخندی که حاکی از الفت و ارادتشان بود، دست روی چشمانشان میگذاشتند و به عربی میگفتند:
« علی عینی. »
گاهی دست به قلم میشدم و مشاهداتم را از شهری که با ریختن خون صدها جوان سوری، لبنانی، افغانی، پاکستانی، عراقی و ایرانی به آرامش رسیده بود مینوشتم.
⬅️ ادامه دارد....
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 0⃣7⃣2⃣
برای ما شرایط آرام و عادی بود اما حسین با همان، جنب و جوش سابق، دنبال هدایت عملیات در سایر استانهای آلوده به حضور تکفیریها و به قول خودش مسلحین بود. گاهی هم که به دیدن ما میآمد، آنقدر فکرش درگیر شرایط بود که بیشتر حرفهایش در مورد وضعیت مردم سوریه بود و جنگی که به آنان تحميل شده. یک روز در خلال حرفهایش تعریف کرد که:
« بعضی از مناطق شعیه نشین مثل نبل و الزهرا، سالهاست که در محاصره مسلحينه. و اگه دست مسلحين به اونا برسه، حمام خون به راه میاندازن. »
دو سه هفته به همین منوال گذشت. زیارت حضرت زینب و حضرت رقیه دوری از اقوام و فامیل، به ویژه پسرها و نوهها را قابل تحمل میکرد. قرار شد شب جمعه، برای خواندن دعای کمیل برویم حرم حضرت رقیه. آنطور که حسین گفته بود، قرار بود آن شب تمام خانوادههای فرماندهان ایرانی و لبنانی، برای دعای کمیل به حرم بیایند. حسین هم آمد. شبها حرم حضرت رقیه بسته بود و باید برای ورود به حرم از در پشتی وارد میشدیم. شب غریبی بود و حس وحال عجیبی داشتم. شاید ورود از در پشت و سکوت مرموز اطراف حرم، این حس سؤالبرانگیز را به من داده بود و با خودم میگفتم که مگر هنوز حرم و اطراف آن ناامن است؟
آن شب از میان محلههای قدیمی، متراکم و تودرتو گذشتیم. عجله همراه با شوق زیارت، دلشوره تجربه نشدهای را توی دلم انداخته بود. اما به محض ورود به حرم و دیدن محفل صمیمی ایرانیان، آرامشی دلنشین بر جانم حاکم شد. فکر میکردی نشستهای توی حیاط حرم شاهعبدالعظيم و دعای کمیل را میشنوی. این فقط احساس من نبود و حال بکایی که بر این جمع حاکم بود، این را نشان میداد. پایم درد میکرد و ناچار بودم روی صندلی بنشینم. صندلی را کنار پنجرهای گذاشتم که رو به کوچهی پشت حرم باز میشد.
مداح دعا را شروع کرد، به اواسط دعا که رسید به رسم خودمان و به فارسی، شروع کرد به روضه خواندن، حال عجیبی کل مراسم را گرفته بود و جماعت غرق در اشک و سوز بودند که ناگهان صدای شلیک چند تیر در فضا پیچید.
⬅️ ادامه دارد....
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 1⃣7⃣2⃣
حواسها پرت شد و آن حال هم از بین رفت اما مداح باز هم ادامه داد. کمکم سروصدای تیراندازی بیشتر و بیشتر شد. از کنار پنجره رد تیرها را میدیدم که توی تاریکی خط سرخی میانداختند. همهمهای توی جمع افتاد و مداح هم ناچار شد تا دعا را قطع کند. بیشتر خانمها که تا این لحظه به رسم خودمان و برخلاف عرف مراسم سوری، جدا از مردها و در گوشهای دیگر نشسته بودند به طرف مردانشان دویدند. یاد حرفی که توی هواپیما به حسین زده بودم افتادم که:
« خدا رو چه دیدی. شاید این بار توی سوریه قسمتمون شد و با هم شهید شدیم. »
همهمه و سروصدا جای ذکر و دعا را گرفته بود. اما من بی خیال به محل درگیری نگاه میکردم که زهرا با نگرانی و التماس گفت:
« مامان تو رو خدا، بیا پایین بنشین. »
خیلی آرام بودم. درست مثل آرامش دخترانم در آن روز درگیری سه سال پیش در "کَفَرسوسه" که توی محاصرهی مسلحين بودیم. با خودم فکر میکردم که چه سعادتی بالاتر از اینکه داخل حرم حضرت رقیه در کنار حسین و دخترانم به شهادت برسم. به تدریج صدای تیراندازیها کم شد. حسین و چند نفر دیگر که ظاهرا در حین دعا، طوری که کسی متوجه نشود خودشان را به محل درگیری رسانده بودند لحظاتی بعد وارد حرم شدند. یک مرتبه همه به سمت آنها حرکت کردند. تقریبا همه منتظر شنیدن خبرهایی بودند که طبیعتا حسین و دوستانش باید میداشتند. عدهای به بقيه علىالخصوص خانمها روحیه میدادند و عدهای با هیجان آمیخته با ترس میپرسیدند:
« میشه از حرم خاج شيم؟ »
خادمان حرم زودتر به حرف آمدند و گفتند: « چیز مهمی نیست، به تیراندازی عادی جلو یکی از پستهای بازرسی، پشت حرم بود. یکی دو نفر اسلحه داشتند با نگهبانها درگیر شدن. اتفاقی نیفتاد و کسی آسیب ندید. »
انتظار داشتم که مداح بنشیند و دعا را تمام کند اما چند تا " امن یجیب " خواند و سر و ته مراسم را به هم آورد.
وقتی برمیگشتیم زهرا به حسین گفت:
« بابا! بیشتر خانمها ترسیدند، منم ترسیدم. فقط مامان نشسته بود کنار پنجره و نمیترسید. »
حسين خوشش آمد و با احساسی آمیخته با غرور گفت:
« سالار اگر بترسه که دیگه سالار نیست. »
نزدیک یکماه در سوریه بودیم. با حسین آمدیم و با حسین برگشتیم. سفری که خستگی چندسال دوری حسين را با دعا و زیارت از تنمان ریخت.
⬅️ ادامه دارد....
22.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آیت الله جاودان :ده هزار بار امن یجیب خونده بشه
برا بیچاره های غزه ❤️🩹🇵🇸
نشر حداکثری کلیپ با شما به نیت فرج امام زمان علیه السلام و گشایش مردم مظلوم فلسطین و غزه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 صدهزار رزمنده، منتظر اشاره فرمانده
#امام_زمان
#طوفان_الاقصی
#کانال_گردان_شهید_ابراهیم_هادی
https://eitaa.com/gordanshidhadi