eitaa logo
🏴کانال گردان شهید ابراهیم هادی
552 دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
18.4هزار ویدیو
61 فایل
https://eitaa.com/abasalehlabik. ارتباط با مدیر کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب زندگینامه سردار شهید حاج حسین همدانی
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 8⃣7⃣2⃣ زهرا داخل یک سوله که گوش تا گوش خانم‌ها نشسته بودند، رفت و زن موکب دار را راضی کرد که ازش چند پتو بگیرد و گوشی‌اش را به عنوان امانت به زن داده بود که پتوها را برگرداند. پتو کم بود. پسرش با عصبانیت آمد و پتوها را گرفت. به حسین برخورد و غیرتی شد. رفت و از جایی چند تکه حصیر پیدا کرد و بینمان تقسیم کرد و با خنده گفت: « یه کم به حس و حال جبهه نزدیک شدیم. » دخترها خوششان آمد. رفتند و یک گوشه خوابیدند. نصف شب باران گرفت. می‌آمد و روسری دخترها را مرتب می‌کرد و حصیرها را رویشان می‌کشید. و مثل نگهبان‌ها تا پاسی از شب کنار آتش نشست. فردا صبح، بعد از نماز به طرف کربلا حرکت کردیم و نزدیک ساعت ۱۱ چشمانمان از دور به بين‌الحرمين افتاد. اول به زیارت قمربنی‌هاشم رفتیم و بعد غرق در جذبه روحانی حرم سیدالشهدا شدیم. در این مدت حسین فقط یک بار داخل حرم آمد. با زن برادرش می‌گشت تا اصغرآقا را پیدا کند که بالاخره پیدا کرد. وقتی به ایران برمی‌گشتیم زهرا ازش پرسید: « بابا، امسال بهت خوش گذشت یا اربعین سال گذشته؟ » گفت: « این راه رو باید مثل حضرت زینب با خونواده اومد. خوشی اون در زیبا دیدن سختی‌هاس. » ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 9⃣7⃣2⃣ این اواخر پیش عروس‌ها، پسرها، دخترها، دامادم و نوه‌ها، حسین صدایش نمی‌زدم. او هم به من پروانه و سالار نمی‌گفت. برای هم شده بودیم حاج آقا و حاج خانم. یکشنبه روزی بود که از جلسه با فرماندهی کل سپاه و فرمانده نیروی قدس آمد. خیلی خوشحال بود. خوشحالی را اگر با کلمات بروز نمی‌داد، من به تجربه چهل سال زندگی با او از چهره‌اش می‌خواندم. این بار نشاط، هم از چهره‌اش می بارید و کم از کلماتش: « حاج خانم، طرحی رو که برای سوریه دادم، باهاش موافقت کردن. ان‌شاءالله ، فردا میرم سوریه . » جا خوردم. توی چهار سال گذشته از شروع جنگ در سوریه، به این رفتن های طولانی و آمدن‌های کوتاه و چند روزه عادت کرده بودم. خودش آخرین بار که از سوریه آمد، گفت: « حاج قاسم، یکی از فرماندهان رو جایگزین من کرد و توفیق دفاع‌ازحرم بعد از چهارسال ازم سلب شد. » گفتم: « شما هنوز یک سال و چند ماهه که اومدی. یعنی دوباره به این زودی می‌خوای برگردی؟ » پرانرژی گفت: « با طرحی که برا آینده سوریه داده بودم، موافقت شد. میشه خودم نرم؟ » بق کردم و سرم را پایین انداختم. سکوتم را که دید، گفت: « اما این بار، دو سه روزه برمی گردم. » شنیدن این حرف از کسی که عادت نداشت برای رفتنش زمان و مدت تعیین کند، متعجبم کرد. انگار می‌خواست همه نبودن‌ها و دیر آمدن‌ها را جبران کند. گفت: « حاج خانم، به وهب و مهدی و خانم هاشون بگو بیان، ببینمشون. » اول به وهب زنگ زدم. قبول نکرد. خانه‌اش به خانه ما خیلی دور بود. دیر از سرکار می‌آمد و صبح زود می‌رفت. حق داشت که نیاید. به حسین گفتم: « وهب نمیتونه بیاد. » حسین در چنین مواردی جانب پسر و عروسش را می‌گرفت. انتظار داشتم بگوید: « اشکالی نداره. نذار به زحمت بیفتن. اذیتشون نکن. » اما گفت: « دوباره زنگ بزن، بگو بابا می خواد بره سوریه، حتماً بیا. » دوباره به وهب زنگ زدم. مثل من از خبر رفتن حسین به سوریه جا خورد و گفت: « الآن راه می‌افتیم. » ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 0⃣8⃣2⃣ بعد به مهدی که خانه‌اش نزدیک خانه ما بود، خبر دادم. حسین هم تا بچه‌ها برسند، آلبوم عکس‌های دوران جنگ را که کمتر سراغ‌شان می‌رفت، باز کرد. جوری روی بعضی از عکس‌ها توقف می‌کرد که انگار بار اول است آنها را می‌بیند. او غرق در عکس‌ها بود و من غرق در او، تا وهب و مهدی رسیدند. محمدحسین پسر وهب و ریحانه دختر مهدی تقریباً چهارساله بودند و هم بازی. دنبال هم می‌کردند. حسین وارد بازی‌شان شد. گاهی می‌پرید و محمدحسین را می‌گرفت تا ریحانه قایم شود و برایشان شکلک درمی‌آورد. کوچولوهای وهب و مهدی، درست مثل بچگی‌های خودشان بودند، از سرو کول او بالا می‌رفتند و ازش آویزان می‌شدند، تا خسته شدند. حسین رفت سراغ فاطمه که نوه بزرگمان بود و حانیه دختر چهارماهه مهدی و هردو را چسباند سینه‌اش و به وهب و مهدی گفت: « از ما عکس بگیرین، این عکس‌ها، خاطره میشه. » دلشوره به جان همه، حتی عروس‌ها افتاده بود. وهب گفت: « خانمم وقتی ازم شنید بابا میخواد بره سوریه، توی دلش خالی شده. » خانم مهدی هم محو در پدر بزرگِ بچه‌هایش بود. پدر بزرگی که خودش را با نوه‌ها مشغول کرده بود ولی از نگاه و سکوتمان بو برده بود که نگرانیم. اول وهب را برد توی اتاق و تنهایی با او صحبت کرد. بهش گفته بود که توی سوریه کار گره خورده و باید برگردد. بعد با مهدی جداگانه صحبت کرد. حتما مثل حرف‌هایی که با وهب زده بود. از توی اتاق که پیش جمع آمد خونسرد و عادی نشان داد. حتی رفت توی آشپزخانه، سالاد درست کرد. بعد سفره را انداخت و آمد کنار من، کمک کرد که غذا را بکشم. کمک کردن توی خانه، کار همیشگی‌اش بود. طی چهل سال زندگی مشترک حتی برای یک بار هم از من یک لیوان آب نخواسته بود. اما این بار متفاوت با همیشه به نظر می‌رسید. نمی‌گذاشت عروس‌ها کمک کنند. انگار قرار بود، او کار کند و ما تماشایش کنیم. ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 1⃣8⃣2⃣ وقت رفتن، عروس‌ها و نوه‌ها را بوسید. وهب و مهدی را محکم در آغوش گرفت و با مهربانی تا جلوی در بدرقه‌شان کرد. پسرها که رفتند، گفتم: « از اینکه چشم انتظار رفتند، ناراحتم. » و با صدایی گرفته پرسیدم: « یعنی واقعا، دو سه روزه برمی‌گردی؟ » گفت: « آره حاج خانم جان. » خندیدم: « چند وقته که دیگه سالار صدام نمی‌کنی. » به جای این‌که جوابم را بدهد، مثل مداحان ذکر گرفت و زمزمه کرد: « حسين، سالار زینب. » شاید حسین می‌خواست با این پاسخ کوتاه و چند لایه به اینجا برساندم که از حالا، نه تو سالاری و نه منِ حسین. داشت همچنان می خواند که تلفنش زنگ زد. برای چند لحظه ساکت شد و بعد، برق شادی میان چشمانش جهید. گفت: « فردا نمیرم، سوریه. » هردو خوشحال شدیم. من به خاطر نرفتن او خوشحال شدم اما نمی‌دانستم او به خاطر چه موضوعی شاد شد. پرسیدم: « خیر باشه، چی شنیدی؟ » گفت: « از این خیرتر نمیشه، فردا قرار ملاقات مهمی با حضرت آقا دارم. بعد از دیدن ایشون میرم. » بساط گردو شکستن را پهن کرد و مشغول شد. با تعجب پرسیدم: « چه کار میکنی؟ مگه فردا صبح زود نمی‌خوای بری دیدار آقا؟ » با خوشرویی جواب داد: « سارا خانم، صبحونه گردو با پنیر دوست داره، میخوام برای این چند روزی که نیستم، براش گردو بشکنم. » سارا خوابیده بود وگرنه با دیدن این صحنه، مثل من، آشوبی به جانش می‌افتاد که خواب را از چشمانش می‌گرفت. خورشید صبح دوشنبه تا طلوع کند، حسین پلک روی هم نگذاشت. آن شب برای او، حكم شب قدر را داشت. توی اتاق شخصی‌اش رفته بود و هر بار که پنهانی به او سر می‌زدم، عبا به دوش روی سجاده‌اش نشسته بود و مناجات می‌کرد و گاهی، گریه. ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 2⃣8⃣2⃣ صبح که صبحانه را آوردم. توی چشمانش نمی‌توانستم نگاه کنم. تا نگاه می‌کردم، سرم را پایین می‌انداختم، از بس صورتش یکپارچه نور شده بود. ساعت ۸ بدون هیچ اثری از خستگی و بی خوابی راهی بیت رهبری شد. وقتی برگشت سر از پا نمی‌شناخت. گفت: « حاج خانم نمیخوای ساکم رو ببندی؟ » گفتم: « به روی چشم حاج آقا، اما شما انگار توشه‌ات رو برداشتی. » لبخندی آمیخته با هیجان زد و گفت: « آره، مزد این دنیایی‌ام رو امروز از حضرت آقا گرفتم، ایشون فرمودند: * آقای همدانی، توی چهارسالی که شما توی سوریه بودين، به اسم دعاتون می‌کردم.* » و در حالی که جای وصیت نامه‌اش را نشان می‌داد، گفت: « حس می‌کنم که خدا هم ازم راضی شده. » دلم هری ریخت، پرسیدم: « یعنی چی که خدا ازت راضی شده؟ » حرف را برگرداند: « حاج خانم، یه زنگ بزن، زهرا و امین بیان ببینمشون. » زهرا و امین را پیش از میهمانی شب قبل دیده بود اما چرا اصرار داشت، آنها را دوباره ببیند؟ هنوز ذهنم درگیر آن جمله‌ی " حس می‌کنم خدا هم ازم راضی شده " بودم. حرفی که او از سر یقین گفته بود. اما دل من را می‌لرزاند. گفتم: « زنگ می زنم، بعدش چی؟ » گفت: « بعدش سفره رو بینداز که خیلی گرسنه‌ام. » رفتم توی آشپزخانه، اما تمام هوش و حواسم به او بود. نهار را کشیدم. دستم به غذا نمی‌رفت. غصه‌ای گلوگیر راه نفسم را بسته بود. حسین زیر چشمی نگاهم می‌کرد. قوت سارا هم از شنیدن خبر رفتن بابا، بسته بود. گفتم: « تا من ساکت رو حاضر کنم و زهرا و امین بیان، شما برو به چرت بخواب. » ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 3⃣8⃣2⃣ ساکش را برداشتم و مثل همیشه، از قرآن و مفاتيح تا حوله و لباس‌های اضافی، داروها و مقداری تنقلات گذاشتم و رفتم توی اتاقم دراز کشیدم اما خوابم نمی‌برد. از این دنده به آن دنده میچرخیدم، می‌نشستم. آية‌الكرسی می‌خواندم، اما باز بلند می‌شدم. کمردرد اذیتم می‌کرد. یکی از دوستانم برای کمک به منزلمان آمد و داشت حیاط را آب و جارو می‌کرد که گفت: « حاج خانم، فکر می‌کنم حاج آقا رفته پایین و داره کار می‌کنه. » گفتم: « نه، حاج آقا توی اتاقشون دارن استراحت می‌کنن. » با این حال به طبقه پایین که حکم انباری داشت، سر زدم. توی طبقه پایین یک یخچال فریزر قدیمی پارس داشتم که خیلی برفک می‌زد. دیدم حسین با پنکه و یک قابلمه آب جوش، فریزر را تمیز می کند. پرسیدم: « شما اینجا چکار می‌کنی؟ مگر قرار نبود استراحت کنی؟ » همین طور که برفک‌ها را آب می‌کرد، گفت: « چون شما کمردرد دارین، فکر کردم که کمکتون کنم. » کار تمیز کردن طبقه پایین که تمام شد، زهرا و شوهرش رسیدند. امین رفت خشکشویی سر کوچه و زهرا و سارا چای آوردند و میوه گذاشتند جلوی بابایشان. حسین خواست چای را با سوهان بخورد. سارا یادآوری کرد: « بابا شما قند دارین، سوهان براتون خوب نیس. نخورين.» حسين نرم و صمیمی به سارا گفت: « بابا جان، قند رو ولش کن، کار از این حرفا گذشته. » زهرا پرسید: « ولی شما همیشه پرهیز می‌کردین و به ما هم سفارش، که چیزی که براتون خوب نیس، نخورین. » حسین دوباره نگاهی به صورت زهرا و سارا انداخت و نگاهش را تا من که دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید، امتداد داد و یک باره گفت: « برای کسی که چند روز دیگه، شهید می‌شه، فرقی نمی‌کنه که قندش بالا باشه یا پایین. » ⬅️ ادامه دارد..
کتاب زندگینامه سردار شهید حاج حسین همدانی
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 4⃣8⃣2⃣ چای را سر نکشیده بود که دخترها زدند زیر گریه. گفتم: « حاج آقا، بازداری برای بچه‌ها روضه میخونی؟ به خاطر این گفتی صداشون کنم؟ » خونسرد و متبسم گفت: « آره حاج خانم، واسه این گفتم بچه‌ها بیان که خوب نگاهشون کنم. » صدای گریه زهرا و سارا بالا رفت. گریه‌ای معصومانه که داشت آتشم می‌زد. من و حسین فقط به هم نگاه می‌کردیم. نیازی به سخن گفتن نبود. با نگاهش به من می‌گفت پروانه خوب نگاهم کن، این آخرین دیدار است. باید سیر نگاهش می‌کردم؛ فقط نگاه، بدون گریه و آه. چرا که اگر احساساتی می‌شدم، دخترانم سر به دیوار می‌کوبیدند. گفتم: « بچه‌ها، بابای شما، نزدیک چهل ساله که در معرض شهادت بوده. اما رفته و خداروشکر، برگشته. » حسین سکوت را شکست: « نه حاج خانم جان، این دفعه ... » و جمله‌اش را ناتمام رها کرد. دخترها دست روی گوش‌هایشان گرفته بودند و گریه می‌کردند. وقتی دید که همه بال بال می‌زنند، حتما دلش سوخت و به روایتی در باب آمادگی حضرت زینب برای روزهای سخت پرداخت: « روزی زینب کبری قرآن می‌خواند. پدرش علی علیه‌السلام رسید و گفت دخترم می‌دانی که خداوند برای فردای تو چه تقدیر کرده؟ زینب علیهاالسلام فرمود: مادرم زهرا همه قصه زندگی‌ام را برایم گفته؛ از ظلمی که به برادرم حسین در کربلا می‌رود تا اسارت خودم و قرآن می‌خوانم تا برای آن روزها خودم را آماده کنم. » روایتی که حسین خواند، مرا به حرم زینب کبری برد و دلم را تکان داد. با دست اشک‌های چشم دخترانم را پاک کردم و گفتم: « حاج آقا اگر شهید شدی، شفاعتم می‌کنی؟ » نگاهم کرد و با یقینی که از قلب مطمئنش برمی‌خواست، گفت: « بله » غم دلم را خوردم و صدایم را صاف کردم و گفتم: « حاج آقا، اگه شهید شدی، من جنازه شما رو برای خاکسپاری به همدان نمی‌برم. » خندید و گفت: « حتما می‌بری. » گفتم: « برای من دردسر درست نکن. من و این بچه‌ها باید، هی بریم همدان و بیایم تهران. » گفت: « واجبه که به وصیتم عمل کنی. یکی از وصیت‌هام اینه که همدان کنار دوستان شهیدم، دفنم کنید. » ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 5⃣8⃣2⃣ اسم دوستان شهیدش را که آورد، کمی بغض کرد. همان اندازه که زهرا و سارا برای بابایشان می‌سوختند، او برای دوستان شهیدش می‌سوخت. گاهی به من می‌گفت: « من شاهد شهادت هزاران دوست تهرانی، همدانی، گیلانی بوده‌ام. هر کدام از این شهادت‌ها، داغی بر دلم نشانده. » حرف‌های حسین، زهرا و سارا را کمی آرام کرد. حالا فقط بی‌کلام به پدرشان نگاه می‌کردند. تنهایشان گذاشتم و سری به اتاق شخصی حسین زدم. اتاق به هم ریخته بود. به جز یک دست لباس و حوله و یک کتاب، بقیه وسایلی را که برایش داخل ساک گذاشته بودم، بیرون گذاشته بود. عبایش همیشه روی گیره جالباسی آویزان بود و سجاده‌اش همیشه روی زمین، پهن. عبا و سجاده‌اش را تا زده بود و گذاشته بود داخل کمد. برگشتم پیش زهرا و سارا، که امین از خشک‌شویی رسید. او هم مثل زهرا و سارا، چشمش سرخ و پلک‌هایش باد کرده بود. اما او چرا؟ نگاهی به چهره‌ی گرفته و صورت خیس زهرا انداخت و با بغض گفت: « حاج آقا که نرفته؟ » زهرا بی حوصله جواب داد: « نه هنوز. » و پرسید: « گریه کردی امين؟ » امین که از سکوت سرد خانه فهمیده بود چه گذشته، پاسخ داد: « رفتم از خشک‌شویی عباس‌آقا لباس بگیرم، عباس آقا منو که دید، گریه‌اش گرفت. پرسیدم چی شده؟ گفت: حاج آقا همدانی اومد اینجا، ازم حلالیت خواست. » امین به اینجا که رسید، بغضش ترکید و گفت: « حاج آقا داره میره حلب برای هدایت عملیات. » تا تلخی وداع را کم کنم، زورکی خندیدم و گفتم: « به حاج آقا بگم که عملیات رو لو دادی امین آقا؟ » ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 6⃣8⃣2⃣ دل ودماغ پاسخ نداشت. ساعت ۶ عصر شد. حسین ساکش را برداشت. دستانش را دور گردن زهرا و سارا حلقه کرد و چسباند به سینه‌اش. دخترها بغض کردند و قرآن بالای سرش گرفتند. قرآن را بوسید. خداحافظی کرد و رفت توی حیاط و دوباره برگشت. باز خداحافظی کرد و مکثی و نگاهش روی انگشتری سرخی که داشت، متوقف شد و برای بار سوم رفت توی اتاقش. حلقه انگشتری را که سال‌های سال توی دستش داشت و جز برای وضو درنمی‌آورد، درآورد. دخترها جلوی در، معطل و منتظر بودند. اما من تا اتاق دنبالش کردم. عقیق را قبل از این‌که مقابل آینه بگذارد، به چشمانش کشید و بوسید. عقیق سرخی که یادگار محمود شهبازی بود. حسین می‌گفت: « محمود قبل از شهادتش این انگشتری را به من داد. نمی‌خواست هیچ چیزی از این دنیا را با خود داشته باشد. » از کنج اتاق نگاهش می‌کردم. وقتی انگشتری را کنار آینه گذاشت، یک آن سرم گیج رفت. به صورت پر نورش که توی آینه بود، خیره شدم تا حالم خوب شد. پشت سرش تا آستانه در آمدم. اما پایم روی زمین نبود. برای بار سوم خداحافظی کرد. سارا یک کاسه آب آماده کرده بود که پشت سرش بریزد. گفتم: « نریز دخترم. » مثل مادران و همسرانی که در سال‌های جنگ فرزند یا شوهرانشان را بدرقه می‌کردند، همراهی‌اش کردیم. دست تکان داد و رفت. از بلندگوی مسجد انصارالحسین صدای بلند اذان میآمد. دست زهرا و سارا را گرفتم و برگشتم و نماز مغرب و عشا را روی سجاد حسین که از دمشق آورده بود، خواندم. سجاده‌ای که بوی اشک‌های حسین را می‌داد. زهرا شام درست کرد. بی‌میل بودم. وهب و مهدی هم رسیدند و جای خالی بابا را دیدند. ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 7⃣8⃣2⃣ رفته بود اما خانه پر از او بود. به هرجا نگاه می‌کردم، می‌دیدمش و صدایش را می‌شنیدم که می‌گفت: « سالار شدی برای این روزها. » گفته بود، دو سه روزه برمی‌گردم. اما حالا برای او و من، همه پرده‌ها کنار رفته و می‌دانستم که سال‌هاست منتظر رسیدنِ همین دو سه روز بوده است. از همان روز که می گفت: « همه کار من به زینب حسین ، گره خورده تا من امتحانی حسینی بدهم و تو امتحانی زینبی. » از همان روز که خواب دید از یک معبر تنگ و تاریک به سختی می‌گذرد و به یک کانون نور می‌رسد. دلم داشت توفانی می‌شد. قرآنی را که سیدحسن نصرالله به سارا هدیه کرده بود، باز کردم و سوره "ياسين" را خواندم. قلبم آرام‌تر شد. عقربه ها، ساعت ۹ را نشان می دادند یعنی وقت پرواز تهران به دمشق که از گوشی‌ام صدای دریافت پیامک آمد. اسم باباحسین افتاده بود. با این پیامک: « خداحافظ. » سه روز از رفتنش به سوریه گذشته بود. هر روز، دو سه بار زنگ زد. احوال بچه‌ها را پرسید و آخر سر، تأکید کرد که حتما برای عروسی برادر یکی از دوستانش به شمال برویم. شمال و عروسی برای من و بچه‌هایی که دلمان با حسین بود، زندان به حساب می‌آمد اما نمی‌توانستم حرف و تأکید چندباره او را زمین بگذارم و عملی نکنم. حتما این تأكيدها، علتی داشت که من متوجه آن نبودم. با امین و زهرا و سارا راهی شمال شدیم. همان جمعی که چهار سال پیش در آن شرایط بحرانی به سوریه رفته بودیم. حالا حسين، تنها در سوریه بود و ما بی‌حوصله و دل گرفته در شمال. امین پشت فرمان بود. زهرا و سارا هم دمق و کم حرف، چپ و راست من نشسته بودند و شاید که نه، حتما به حرف‌های روز آخر بابایشان فکر می‌کردند. حرف‌هایی که یادش از درون، آتشم می‌زد و مدام در ذهنم تکرار می شد: « این دفعه‌ی آخره که میرم. »، « میرم اما خیلی زود برمی‌گردم. »، « یک کار ناتمام دارم که باید تمامش کنم » و « کار از نخوردن قند گذشته »، « منو پیش دوستان شهید توی گلزار شهدای همدان دفن کنید. » ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 8⃣8⃣2⃣ هر چقدر با خودم کلنجار می‌رفتم، خودم را مهیای رفتن به عروسی نمی‌دیدم. آخر چه دلیلی داشت که بعد از آن وداع تلخ، از سوریه زنگ بزند و اصرار کند که: « برید شمال، عروسی پسر دوستم. » و آدرس بدهد و هی زنگ بزند تا مطمئن شود که رفته‌ایم به عروسی یا نه. غروب روز سومی که حسین رفته بود، به ساری رسیدیم. شمال سرسبز و همیشه زیبا در هجوم پاییز، رنگ باخته بود و از آن گرفته‌تر آسمان بود که در توده‌هایی از ابرهای خاکستری و سیاه به هم می‌پیچید که شاید ببارد. به سالن محل برگزاری عروسی رسیدیم. نماز مغرب و عشا را خواندیم و بعد بی‌حوصله با نگاه‌مان با هم حرف زدیم، حرف‌های بی‌کلامی که پر بود از یاد "بابا حسين" داشتیم آماده رفتن به سالن می‌شدیم که عقده دل آسمان باز شد و بدون این‌که ببارد، چند رعد و برق به جان ابرها افتاد. سارا گفت: « مامان اومدیم اینجا که چی؟ وقتی بابا نیست. » جوابی ندادم. یعنی جوابی نداشتم که بدهم. آسمان درباره صاعقه زد و توفان روی زمین خودی نشان داد و آنسوی دشت، گردبادی عظيم و چرخان ساخت که تنوره می‌کشید و مثل هیولا همه چیز را در خود می‌بلعيد. خودمان را جمع و جور کردیم و باز غبار تردید و این بار از زبان زهرا: « مامان برگردیم تهران، شاد بابا امشب بیاد.‌ » غم تلنبار شده وجودم را جنگ می‌زد و بغضی گلوگیر داشت خفه‌ام می‌کرد. امین به جای من جواب زهرا را داد: « اگه برگردیم خیلی بد میشه. حالا که تا اینجا آمدیم. امشب رو بمونیم، فردا برگردیم.. » تا آن روز به این اندازه خودم را مضطر و درمانده ندیده بودم. نه دل رفتن به مهمانی داشتم و نه میل برگشتن به خانه‌ای که حسین در آن نبود. بچه‌ها منتظر او بودند. نگاهی به ساعت انداختم. از شش عصر گذشته بود و عقربه ثانیه شمار انگار مثل نبض من می‌تپید و می‌ایستاد. آمدم به دخترها بگویم که بابا اصرار داشته که بیاییم اینجا، که رعدوبرقی تند و تیز میان ابرها دوید و پشت بندش با غرش آسمان زلزله‌ای به جان زمین افتاد و بارش شلاقی باران، به جای همه ما حرف زد. چاره‌ای نداشتیم که آن شب را در شمال بمانیم. ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 9⃣8⃣2⃣ مثل آدم‌های ماتم زده، رفتیم یه گوشه سالن نشستیم. میزبان هم فهمیده بود که دل ما آنجا نیست. توی مراسم متوجه شدم که ما به نیابت از حسین در این عروسی شرکت کردیم. اینجا بود که علت اصرار او برای حضور در مراسم عروسی را فهمیدم. برادر داماد یکی از صدها جوانی بود که حسین با جاذبه شخصیتی خود او را به سوریه برده بود و می‌خواست با فرستادن ما به عروسی جای خالی خودش را پر کند. شب به پیشنهاد میزبان برای استراحت به جایی رفتیم. اما دلشوره و نگرانی بی‌قرارمان کرده بود. دنبال بهانه‌ای بودیم که برگردیم. تلفن امین زنگ خورد. امين چند ثانیه گوش کرد و دستش را جلوی دهانش به طوری که ما نشنویم گرفت و کجکی ایستاد و یکی دو بار هم به من نگاه کرد. قیافه نگران امین دلم را ریخت. این قیافه‌ی نگران را یک‌بار هم، وقتی که در مکه بودیم و خبر مرگ خواهرم ایران را به او دادند، دیده بودم. نخواست یا نمی‌توانست حرف بزند فقط رنگ از رخسارش پریده بود. آمدم بپرسم: « کی بود؟ چی گفت؟ » که گوشیش دوباره زنگ خورد. چند قدم رفت و دورتر شد و مثل آدم‌های قهر پشت به ما کرد. می‌خواستم بدوم، گوشی را بگیرم و از کسی که نمی‌دانستم کیست، بپرسم چه اتفاقی افتاده؟ که گوشی خودم زنگ خورد. یکی از دوستان حسین بود با صدای لرزان سلام داد. زبانم از خشکی داشت به سقف دهانم می‌چسبید. حتی نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بی‌مقدمه پرسید: « از حاج آقا چه خبر؟ نیومده ایران؟ » فقط توانستم بگويم: « نه. » او خداحافظی کرد و قلب من به کوبش درآمد. سریع‌تر و بیشتر از ثانیه شمار، شروع کرد به تپیدن. چیزی از درونم مثل شعله، زبانه کشید و بالا آمد و راه نفسم را بست. احساس کردم لب‌هایم مثل کویری که سالیان سال، طعم باران را نچشیده باشد، قاچ و ترک خورده شده. نمی‌توانستم خودم را برای خبری که حسین مقدماتش را سه روز پیش، هنگام وداع داده بود، آماده کنم. حتی نمی‌توانستم به زهرا و سارا که کم‌کم از تماس‌های مشکوک امین و تغییر حال من، حس بدی پیدا کرده بودند، نگاه کنم. فکر می‌کردم که اگر نگاه به نگاه‌شان بیندازم، بغض گلوگیرم باز می‌شود و آن وقت با گریه من قلب مهربان و بابایی آنها خواهد شکست. ⬅️ ادامه دارد....
کتاب زندگینامه سردار شهید حاج حسین همدانی
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 0⃣9⃣2⃣ کلافه و درمانده دنبال مفرّی بودم که از خودم رهایی پیدا کنم و حالم را طبیعی نشان بدهم. همان را گفتم که آنها دوست داشتند بشنوند: « بهتره برگردیم تهران » دخترها سکوت کردند و آماده رفتن شدند. دلم برایشان سوخت بیشتر به خاطر سکوتشان، و حتم داشتم علی رغم یک سینه سؤال، برای مراعات حال من سکوت کرده‌اند. امین پشت فرمان نشست و بی‌هیچ اشاره‌ای به آن تماس‌های مشکوک، پا روی گاز گذاشت. و سکوتی گزنده و جانکاه میان ما حاکم شد. ساعت دو نیمه شب بود و ما هنوز به نیمه‌ی راه نرسیده بودیم. هر چقدر می‌رفتیم، جاده دورتر می‌شد. انگار که در بی‌انتهاترین جاده‌ی دنیا هستیم. نمی‌دانستم که این ثانیه‌های دیرگذر و این جاده کشدار، کی به پایان می‌رسد. نه می‌توانستم حرف بزنم و نه سکوت کنم و نه جاده به مقصد و انتها می رسید. هلال سفید و کمانی ماه هم که وسط سینه آسمان نشسته بود، نمی‌توانست ذهنم را حتی برای یک لحظه از حسین دور کند. باید به زینب کبری متوسل می‌شدم. این تنها راه برای بیرون آمدن از این آوار غم بود. با خودم گفتم: « زینب جان کمکم کن. دستم را بگیر. توانم بده، تا تحمل کنم شهادت حسینم را، عزیزم را، تکیه گاه یک عمر زندگی ام را. » و همین طور که بازینب کبری درددل می‌کردم برای خودم روضه خواندم. حواسم به دخترانم نبود. انگار توی ماشین، خودم بودم و خودم. زیرلب تکرار می‌کردم: « امان از دل زینب. امان از دل... » که با هق‌هق گریه زهرا و سارا تکان خوردم. مثل ابر بهار می‌باریدند و شیون کنان می‌پرسیدند: « مامان چی شده به بابا؟ » دیگر نمی‌توانستم به چشمان اشک‌بارشان نگاه نکنم. هنوز کسی به صراحت نگفته بود که حسین شهید شده اما دل‌هایمان به ما دروغ نمی‌گفت. زهرا و سارا مثل کودکی‌هایشان، خودشان را توی بغلم انداختند و زارزار گریه کردند. امین هم، بی‌قرار بود. فقط من برخلاف دل‌آشوبی‌ام، صورتی آرام داشتم و اشک نمی‌ریختم.ّ ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 1⃣9⃣2⃣ حالا زنگ تلفن هم یک ریز می‌خورد، بی‌جواب می‌ماند، قطع می‌شد و دوباره می‌زد. انگار هیچ کس دوست نداشت خبر آن طرف خط را بشنود. منتظر بودم که وهب یا مهدی زنگ بزنند اما دوست حسین، به امین زنگ زد. امین که تا آن لحظه توداری می‌کرد باز سعی کرد بر احساساتش غلبه کند، اما بغض کرده بود. به یاد آوردم که در سال‌های جنگ، وقتی با خواهران بسیجی و مادران شهدا برای دادن خبر شهادت رزمنده‌ای می‌رفتیم اول از مجروحیت حرف می‌زدیم و کم‌کم به خانواده می‌گفتیم: « حال بچه شما خوب نیست و توی بیمارستانه و بعد که آمادگی خانواده را بیشتر می‌دیدیم، می‌گفتیم فرزندتان شهید شده. » حالا تمام آن غم‌هایی که آن لحظات در دل و جان خواهران، همسران و مادران شهدا می‌آمد در درونم جمع شده بود. زهرا با التماس پرسید: « امین بگو چه اتفاقی برای بابا افتاده؟ » سارا هم با گریه همین درخواست را از امین داشت. امین گفت: « میگن حاج آقا یه کم مجروح شده. » زهرا با گریه گفت: « اما هر وقت که بابا مجروح می شد، کسی به مامان زنگ نمی‌زد. » و معصومانه با اشکی که روی چشمش پرده شده بود، نگاهم کرد و پرسید: « می زد؟ » جوابی ندادم. امین یک گام جلوتر گذاشت و گفت: « این مجروحیت با مجروحیت‌های دفعه قبل فرق می‌کنه، احتمالاً حاج آقا رفته توی حالت كما. » سارا با لحنی که از آن معصومیت می‌بارید، گفت: « فقط زنده باشه، براش نذر می‌کنیم که خوب شه. » و به من خطاب کرد: « مامان چی نذر کنیم که بابا از کما بیاد بیرون؟ » صدای اذان از مسجدی کنار جاده می‌آمد. جواب سارا را ندادم. امین کنار مسجد ایستاد. نماز را خواندیم. نمازی که پر بود از استغاثه برای صبر بر این مصیبت. بعد از نماز چادرم را روی صورتم کشیدم. آرام گریه کردم تا کمی خالی شدم و دوباره سوار ماشین شدیم و افتادیم در آن مسیر کشدار و جاده بی‌انتها، تا کی برسیم. زهرا و سارا آرام‌تر شده بودند و من به وهب و مهدی و عروس‌ها و نوه‌ها فکر می‌کردم و با خودم حرف می‌زدم: « الآن در چه حالی‌ان؟ بیدارن یا خواب؟ شاید مثل این تلفن‌های گنگ و مبهم به اون‌ها هم زنگ زده‌ان و ته ماجرا رو نگفته‌ان. شاید هم خبر رو زودتر از من شنیده‌ان و دارن خونه رو برای آمدن مردم سیاهپوش می‌کنن. اما اگر خبر رو شنیده بودن که حتما وهب یا مهدی زنگی به من می‌زدن. بهتر نیست خودم به وهب زنگ بزنم؟ و... آره باید به وهب زنگ بزنم. اما این وقت صبح؟ حداقل صبر کنم تا آفتاب دربیاد. نه. تا اون موقع خیلی دیره... » ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 2⃣9⃣2⃣ حرف زدن‌های با خود و فکرهای جورواجور تمامی نداشت. باید تصمیم می گرفتم. دستم به گوشی رفت. دخترها پرسیدند: « مامان می‌خوای به کی زنگ بزنی؟ » گفتم: « به وهب. » بالاخره زنگ زدم. فاطمه نوه بزرگم که حتما برای نماز صبح بلند شده بود، جواب داد. صدایش صاف بود و زلال. گفتم: « اگه بابات نرفته سرکار گوشی رو بده بهش. » فاطمه تا وهب را صدا کند، برای ثانیه‌هایی لال شدم که خبر را چطوری بدهم. عکس‌العمل وهب هم مثل فاطمه، عادی بود. شاید فقط زنگ زدن آن وقت صبح، برایش غیرمنتظره بود. سلام کردم و گفتم: « چطوری وهب جان؟ » گفت: « خوبم مامان. خدای نکرده اتفاقی براتون توی جاده افتاده؟ » گفتم: « برای ما نه، ولی مثل اینکه با بارفته توی حالت کما. » وهب آن طرف ساکت شد. نخواستم بچه‌ام را بیشتر از این توی هول و ولا بیندازم یک دفعه گفتم: « وهب، بابا شهید شده. » داشتم می‌گفتم به مهدی هم خبر بده که گریه‌اش گرفت و گوشی را قطع کرد. تا چند دقیقه در خودم بودم که وهب زنگ زد. اولش گفت: « بابا خیلی مظلوم بود. » و بعد ادامه داد: « شهادت حقش بود. ناز شصتش که به اون چیزی که می‌خواست، رسید. » لحن مؤمنانه وهب، حرف ناگفته من بود. راست می‌گفت. از عدالت خدا دور بود که حسین پس از این همه سختی و رنج از رفقای شهیدش جا بماند. ما او را برای خودمان می‌خواستیم و او خودش را برای خدا. پرسیدم: « مهدی خبر داره؟ » گفت: « زودتر از من خبردار شده . گوشی من هم تا صبح چند بار زنگ خورده اما روی حالت بی‌صدا بوده. خبر رفته روی سایت‌ها. » گفتم: « با مهدی و بچه‌ها برو خونه. ما هم داریم میایم. » از کنار مسجد انصارالحسین رد شدیم. مسجدی که حسین بعد از نماز شب توی خانه، نماز صبحش را به جماعت آنجا می‌خواند. به سرکوچه که رسیدیم، دوباره غم سرمان آوار شد. وهب را از دور دیدم که به طرف خانه می‌رفت. چند بسته دستمال کاغذی دستش بود و مهدی جلوی در ایستاده بود با پیرهن سیاه. تا متوجه ما شدند، ایستادند. نگاه‌هایمان در هم گره خورد. ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 3⃣9⃣2⃣ تصمیم گرفتم مثل بسیاری از مادران و همسران شهدا در زمان جنگ، پیش کسی گریه نکنم. هنوز کسی نیامده بود. با زهرا و سارا و امین که گریان بودند، نزدیکشان شدیم. گفتم: « وهب ، دیدی که بابات شهید شد؟ » و دیدم که دانه‌های اشک از زیر عینک وهب سرازیر است. مهدی مظلوم و غریب تکیه به در داده بود و دستش را جلوی صورتش گرفته بود و گریه می‌کرد. گفتم: « به خدا شهادت حقش بود. مزد زحماتش بود. آرزوی دیرینه‌اش بود. دلتنگ نباشید بابا به حقش رسید. » اینها را با گریه گفتم و رفتم داخل خانه. خانه که نه غمخانه. غمخانه‌ای که همه جایش پر بود از یاد حسین و یک جای دنج و خلوت که تا مردم نیامده‌اند، راحت گریه کنیم. از میان نوه‌هایم فاطمه که بزرگتر بود برای حسین گریه می‌کرد. ریحانه و محمدحسین چهارساله متعجب بودند که چرا بزرگترهایشان توی بغل هم گریه می‌کنند و حانیه چهار ماهه از سر ترس گریه می‌کرد. حتما به خاطر صداهایی که می‌شنید. اولین کسی که برای تسلیت آمد، آقا محسن رضایی بود. از همان لحظه ورود با گریه وارد شد. وقتی که رفت امین به وهب داشت می‌گفت، آقامحسن در تمام طول جنگ به شکل آشکار فقط برای شهید مهدی باکری گریه کرده بود. کم‌کم همسایه ها آمدند. نفهمیدم دقایق چگونه گذشت. از دم در تا سر کوچه پر از جمعیت بود؛ از وزیر و نماینده مجلس تا فرماندهان سپاه و خانواده‌های شهدا. همسایه‌ها می‌گفتند خبر شهادت حسین را از طریق شبکه‌ها شنیدند. از شبکه‌های داخلی تا خارجی و حتی رسانه‌های وابسته به جریان های تکفیری. عکس حسین را گوشه اتاقش گذاشتم و تا ثانیه‌هایی محو در لبخندش شدم. زنگ صدایش گوشم را نواخت که می گفت: « سالار شدی برای این روزها. » تمام مسئولین آمدند و رفتند و من مثل أم‌وهب شده بودم؛ محكم و با صلابت. ورودی پایگاه هوایی قدر، گوش تا گوش، جمعیت ایستاده بود. به حدی که ماشین ما حرکت نمی‌کرد. پیاده شدیم و گم شدیم میان انبوه مردمی که منتظر بودند تا حسین را بیاورند. تمام فرماندهان و مدیران ارشد کشور به صف ایستاده بودند و مقابلمان پرده بزرگی نصب شده بود که رویش نوشته بود: « یار دیرین احمد متوسلیان و ابراهیم همت به خیل شهدا پیوست. » آن طرف، تاریک بود. جایی که تابوت حسین را می‌آوردند. رویش پرچم ایران زده بودند و چند سرباز جلوتر از تابوت حرکت می‌کردند و عکس بزرگ حسین دستشان بود، همان عکس خندان. تابوت حسین را گذاشتند روی یک بلندی و مارش نظامی زدند. همه ساکت بودند و من صدای گریه آرام نوه‌ام فاطمه را می شنیدم. یک آن بغضم گرفت، ولی فرو بردم و به رنگ زیبای پرچم خیره شدم.
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 4⃣9⃣2⃣ صدای مارش نظامی که افتاد جمعیت دور تابوت نشستند و راه را باز کردند که ما هم نزدیک‌تر شویم. آقاعزيز - فرمانده کل سپاه - سرش را به تابوت چسبانده بود. به جای صدای مارش، صدای گریه تمام محیط باز فرودگاه را برداشته بود. هنوز من و بچه‌هایم کنار ایستاده بودیم. اصلا حسین مال ما نبود که جلو برویم. هر کس حتی یک بار حسین را دیده بود او را پدر، برادر، یا رفيق خودش می‌دانست. تابوت را حرکت دادند و به معراج شهدا بردند. آنجا محدودیت بیشتر بود و کسی نمی‌توانست به غیر از خانواده بیاید و ما می‌توانستیم سیر ببینیمش. در تابوت را که باز کردند همان صورت پر از نور لحظه وداع، به چشمانم نور داد. قطره‌های اشک از صورتم می‌غلتیدند و روی گونه سرد و خاموش او می‌افتادند. گوشه چشمش كبود بود. یک آن دلم حال روضه گرفت. اما فقط گفتم: « حسین جان شفاعت یادت نره. » کسی جلو آمد. از دمشق آمده بود. انگشتری به من داد و گفت: « حاج قاسم توی دمشق، صورت روی صورت شهید همدانی گذاشت و از او شفاعت خواست و این انگشتری را به من داد که به شما بدهم. » انگشتری را گرفتم و انبوهی از خاطرات جلوی چشمانم صف کشید؛ از نگین سرخی که شهید محمود شهبازی به حسین داده بود تا روز وداع که انگشتری شهبازی را درآورد و گفت: « نمی خواهم چیزی از دنیا با من باشد. » انگشتر حاج قاسم را به وهب دادم و گفتم: « بکن تو دست بابا. » وهب انگشتر را گرفت. از بچگی حسین را کم می‌دید. یاد ۳۰ سال پیش افتادم. وقتی که ترکش از کمر حسين خورده بود. وهب اصرار داشت، بغلش کنند و ببردش پارک. اما حسین از شدت درد نمی‌توانست روی پا بایستد. همان جا توی اتاق، انگشت کوچک وهب را گرفت و آهسته و به سختی توی اتاق چرخاند. حالا وهب باید دست بابا را می‌گرفت و انگشتر را در انگشت او می‌کرد. می‌فهمیدم برایش چقدر سخت است با نگاهش به من می‌گفت که این‌کار را به مهدی بسپار. ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 5⃣9⃣2⃣ دوباره گفتم: « وهب انگشتری حاج‌‌قاسم را بکن توی دست بابات. » وهب پارچه کفن را کنار زد و دستِ سرد را بیرون آورد. گریه نمی‌کرد اما حسرت در چشمانش موج می‌زد. همان لحظه همسر شهید همت کنارم آمد و گفت: « حاج‌خانم الان وقت استجابت دعاست. » و من برای نصرت اسلام و مسلمین دعا کردم. گفته بود ببریدم همدان کنار همرزمان شهیدم. اما نمی‌دانستیم کدام نقطه از گلزار شهدا. وهب خبر داد که مسئولین در همدان، یک بلندی مشرف به مزار شهدا را برای تدفین آماده کردند و بنا دارند که گنبد و بارگاه بسازند. حسین همیشه ساده‌زیستی را دوست داشت و همه جا در متن مردم بود. پس مزارش هم باید ساده می‌شد. پیغام دادم که حسین راضی نیست برایش گنبد و بارگاه بسازید. برای محل تدفین با بچه‌ها مشورت کردم. مهدی حرف تازه‌ای گفت: « با بابا رفته بودیم گلزار شهدای همدان. بابا جایی را کنار قبر شهید حسن ترک به من نشان داد و تأکید کرد اگه من شهید شدم اینجا خاکم کنید. » بارها از حسین شنیده بودم که حسن ترک نمونه یک انسان کامل تربیت شده قرآن است. با این حال از روی احتیاط گفتم: « کیف شخصی بابا رو باز کنید. » نه من و نه بچه‌ها رمز کیف را بلد نبودیم. مهدی با پیچ گوشتی کیف را باز کرد. ورقه‌ای با دست خط حسین روی آن بود زیرش نوشته بود: « وصیت نامه بنده حقیر حسین همدانی... » به تاریخ آن نگاه کردم. ۱۸ روز پیش، وصیت را نوشته بود. همان روزی که خبر شهادت رکن آبادی - سفیر ایران در لبنان - را شنیدیم، آن روز همه ما افسوس خوردیم اما حسین گفت: « خوش به حالش. » مقابل عکس حسین نشستم و به وهب گفتم: « وصیت رو بخون. » وهب با لحنی وصیت‌نامه را خواند که من صدای حسین را می شنیدم و در آینه نگاهش، وهب و مهدی را می‌دیدم. وصیت نامه را تا زدم و لای دفتر خاطرات حسين گذاشتم. همان دفتری که سال‌ها پیش گوشه‌اش نوشته بود؛ من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست و از آن روز شرم میل بریدن دارد ⬅️ پایان