eitaa logo
🏴کانال گردان شهید ابراهیم هادی
531 دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
14.6هزار ویدیو
31 فایل
https://eitaa.com/abasalehlabik. ارتباط با مدیر کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
5.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️۲۵ شهریور هم گذشت، اما اتفاقی نیافتاد. چرا اتفاقی نیافتاد؟! آیا جنبش ز،ز،آ مردمی بود؟ https://eitaa.com/gordanshidhadi
گام اول برای خنثی سازی اغتشاشات باقوت برداشته شد گام دوم جمع شدن معدود کشف حجاب کنندگان در کشور است جریان انقلابی قاطع وسط میدان مطالبه گری باشید، خبرهای خوبی در راه است https://eitaa.com/gordanshidhadi
6.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥یک تبعه آمریکایی درباره در کمتر از سه دقیقه تیر خلاص به تابوت مذاکرات ایران و آمریکا میزنه 💥صدای زوزه گرگ ها و پرواز کرکس ها را از بیرون از مرزهای این سرزمین بشنوید
💢 میدونید چرا یه عده از باخت بچه های کشتی خوشحال! و از بردشون ناراحت میشن؟! 🔹چون رئیس فدراسیون، کادرفنی و بربچه های خوب تیم ملیمون همه بچه بسیجی ،هیاتی هستن️ مهم اینه دین خدا توی وجودشونه نه کت خدا ! این عوعوی کفتارها هم بخاطر همین... بسوزید ان شاالله همین کادر و تیم با ندای حیدر حیدر و آمادگی بیشتر میرن واسه المپیک https://eitaa.com/gordanshidhadi
مقایسه افتخارات «حسن یزدانی» و «تیلور» همونطور که میبینید یزدانی با وجود سن کمتر افتخارات بیشتری نسبت به تیلور داره! https://eitaa.com/gordanshidhadi
6.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مقایسه مدیریت رسول خادم و علیرضا دبیر امکانات تیم ملی کشتی سال ۱۳۹۲ با ۱۴۰۲ را ببینید تا به مدیریت خوب علیرضا دبیر پی ببرید https://eitaa.com/gordanshidhadi
🚩 من نه شیعه ی اهل کویته پاکستانم که گوشت و خونم به جرم شیعه بودن گاه و بی گاه به در و دیوار شهر بپاشد 🚩 نه شیعه اهل ارومچی هستم که کلاس های درس حوزه و مراسم کفن و دفن برگزاری مراسمات جشن و عزا ی اهل بیت را ممنوع کرده باشند و مخفیانه و به دور از دید حکومت شیعه گری کنم... 🚩 نه شیعه ی اهل جنوبی هستم که حتی یک عالم شیعی در دسترس برایم وجود نداشته باشد و تمام مراجعات دینی ام اینترنتی برطرف شود! 🚩 نه شیعه قطیف که برای فعالیت های دینی سیاسی ام تحت پیگیرد قانونی و در انتظار باشم!؟ 🚩 نه شیعه ی هستم که بریزند وسط های دست جمعی مان و نام و خون در دهانم باهم آمیخته شود... 🚩 نه شیعه منامه ام که در زندان ها حبس شده باشم و حکومت آل خلیفه منتظر که ویروس کرونا را وارد زندان ها کند تا نسل کشی بیولوژیکی در زندان برایم رقم بخورد 🚩 نه شیعه اهل میرزا اولنگ که تکه تکه اعضای بدنم سنگفرش خیابان ها شود ❤️آری من ایرانم و حتی یک زخم.! نه تو بگو اصلا یک اخم ..! به خاطر شیعه بودنم متحمل نشده ام همیشه راحت و آسوده در فرم ها جلوی کلمه ی دین ، نوشته ام: اسلام-تشیع.! هر عید و شهادت خاندان مولا علی و فرزندانشان بوده لیست هیات ها بوده که ردیف میشد تا انتخاب کنیم کجا برویم.! من نه حتی یک زخم برداشته ام و نه حتی میدانم شیعه بودن در هرجای این دنیا جز چه هزینه ها و چه رنج هایی بر تن شیعیان گذاشته و اگر برسد آن زمان که بپرسند برای رسیدن تشیع به بعد خود چه کرده ای زبانم بسته است و سرم پایین در مقابل انچه برادران و خواهران شیعه ام در جای جای دنیا به غیر از ایران متحمل شدند تا بماند نسل و راه دوستداران مولا علی و فرزندانش ... پی نوشت: راحت آسوده در مجالس علی و اولاد علی قد کشیدیم و ندانستیم خیلی ها برای شیعه بودن و شیعه ماندن چه خون دل ها خورده اند. ⁉️به راستی برای رسیدن تشیع به کل دنیا که هیچ برای نسل بعدی همین ایران خودمان چه کار کرده ایم؟    نشر دهید و همراه ما باشید https://eitaa.com/gordanshidhadi
ایمانتون رو سفت بچسبید .. ‌چرا بی بی سی نگران بود؟ اینکه بی بی سی از این موضوع دردش گرفته نشون میده با همین برای ناپاکی زنان و دختران مسلمان ایرانی برنامه ها داشتند! علاوه بر حذف مجوز،باید هم بشه هر موقع دیدین و رفقاش برای موضوعی ناراحتن بدونید هدف گذاریشون بهم خورد .https://eitaa.com/gordanshidhadi
کتاب زندگینامه سردار شهید حاج حسین همدانی
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 1⃣4⃣1⃣ خسته بودند. رفته بودند گورستان برای شستن شهدا. اکرم خانم که به آب و آبکشی، دقیق و حساس بود، با لیف و کیسه‌ی حمام و سنگ پا، پیکر شهدا را شسته بود. منصورخانم می‌خندید و می‌گفت: « پروانه، نبودی ببینی، اکرم برای شهدا سنگ پا می‌کشید. خوش به حال مرده یا شهیدی که اکرم اونو بشوره. مثل برف سفید و تمیز میشه. » اکرم هم که هنوز توی حال و هوای غسالخانه بود، پشت دستش می‌زد و برای من، از دست و پاهای از بدن جدا افتاده، و از دخترکانی که هنوز هویتشان معلوم نشده بود، می‌گفت. عملیات رمضان تمام شد. ماه رمضان هم تمام شد. شهدای بمباران نماز جمعه دفن شدند و حسین آمد. مهدی ۱۷ روزه بود. یک چشم حسین خندان و چشم دیگرش گریان بود. خنده برای آمدن مهدی و گریه برای رفتن حاج محمود شهبازی. مهدی را بغل کرد و دهنش را نزدیک گوشش برد و برایش اذان و اقامه خواند. گفتم: « از وهب آروم‌تره. » گفت: « حتما تو آروم بودی که مهدی هم آروم‌تره. » به جای پاسخ نگاهش کردم، یک نگاه معنی‌دار. از همان نگاه، پاسخم را شنید و لحنش را تغییر داد: « می‌دونم که این چند ماه که نبودم به تو، چه گذشته ولی خدا شاهده که باید جبهه می.موندم. حاج محمود، یه شب قبل از ورود ما به خرمشهر شهید شد و کارش افتاد رو دوش من. بعد از نبرد دو ماهه برای آزادی خرمشهر، عملیات رمضان رو برای به سرانجام رساندن جنگ ادامه دادیم، اما سُمبه‌ی دشمن پر زور بود و هر چی زدیم، به در بسته خوردیم. توی دژها و خاکریزهای مثلثی کوشک و شلمچه گیر کردیم. همزمان بنا شد که بخشی از نیروهامون رو به جنوب لبنان بفرستیم. حاج احمد خودش زودتر از بقیه رفت و با چند نفر دیگه به اسارت گروهی دراومدن که دستشون با اسرائیلی‌ها یکی بود. حاج همت برای هدایت نیروها به سوریه و جنوب لبنان رفت و منو از دم پله هواپیما برگردوند. مجبور شدم بمونم. آیا با این شرایط، می‌تونستم حتی یه روز به شما سر بزنم؟ » ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 2⃣4⃣1⃣ رک و صریح گفتم: « آره، به اندازه یه رفت و برگشت یک روزه می‌تونستی بیای و بری. همون طور که برای مداوای زخمت اومدی و رفتی. » سرش را پایین انداخت، وهب با زبان کودکانه اش گفت: « بابا نبودی هواپیماها، بمب انداختن روی سر مردم. » حسین، مهدی را بغل کرده بود وهب را هم روی زانویش نشاند و خطاب به من گفت: « پیداست که زخم پای من خوب شده، اما زخم دل تو، نه. » بغضی گلوگیر داشت خفه‌ام می کرد. بریده بریده، گفتم: « زخم زبون‌ها می‌شنوم که جگرم رو می‌سوزونه. میگن همه امکانات مملکت مال پاسدارها شده و غرق و نازن. میگن، فرماندهان، بچه‌های مردم رو می‌فرستن جلوی گلوله و خودشون جلو نمیرن. میگن... » و ترکیدم. بچه‌هایش را به سینه چسباند و دردمندانه گفت: « پروانه، امتحان تو از امتحانِ من، جنگِ من، زخمِ من، سخت‌تره. همون طور که مصائب خانم زینب از امتحان امام حسین علیه‌السلام سخت‌تر بود. با تمام وجود می‌فهمم که چه میگی. اما به زینب کبری، قَسَمت میدم، تو هم شرایط من رو درک کن. » اسم مبارک حضرت زینب را که آورد، ساکت شدم و چشمم به انگشتری عقیقی که محمود شهبازی به او هدیه کرده بود، افتاد. آن روز نهار حاج آقا سماوات میهمان‌مان کرد. وهب با همه شلوغی‌اش وقتی به خانه حاج آقا می‌رفتیم، ساکت می‌شد. حسین از زحماتی که حاج آقا و حاج خانم در نبودنش متحمل شده بودند، تشکر کرد. ⬅️ ادامه دارد....
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 3⃣4⃣1⃣ حاج آقا گفت: « حسین آقا می‌بینی که طبق‌یه پایین خالیه. شما هم که تو منطقه هستین. قبلا قول داده بودید که برید منطقه و برگردید، اسباب کشی می‌کنید. نذار بیشتر از این پروانه خانم و بچه‌ها توی چاله قام دین غریبانه زندگی کنند. » حسین نگاهی به من کرد. سکوت کردم. بی‌کلام هم نظرم را می‌دانست. گفت: « حاج آقا، من و خانواده ام تا همین جا هم خیلی مدیون شماییم. می‌دونی که الآن عجله دارم و باید برم کرمانشاه، اجازه بده بمونه برا بعد. » کرمانشاه مرکز منطقه ۷ کشوری سپاه بود که سه استان همدان، ایلام و کرمانشاه را تحت پوشش داشت. حسین قبلش گفته بود: « که قراره هر استان یه تيپ مستقل از نیروهای مردمی تشکیل بدن و اگه این تیب برای استان همدان شکل بگیره، رزمندگان استان همدان مثل قبل، به یگان‌های رزم استان تهران نمیرن. » اما هیچگاه نگفت که قرار است خودِ او فرمانده این تیپ باشد. به محض رفتن حسین به کرمانشاه، حاج آقاسماوات گفت: « فکر می‌کنم هم پروانه خانم راضی باشن، هم عمه خانم. » و منتظر آمدن حسین نشد. اسباب و اثاثیه‌مان را بار ماشین کرد و از برهوت چاله قام دین، نجاتمان داد. حسین از کرمانشاه آمد و جاخورد. یک طبقه مستقل و کامل در اختیارمان بود. وهب با یاسر، پسر حاج‌آقا همبازی شده بود و من همدمی مؤمن و مهربان مثل خانمِ حاج آقا پیدا کرده بودم. عمه هم که بیشتر پیش ما بود تا خانه خودش، دعاگوی حاج آقا سماوات و خانمش بود. حسین که این وضعیت را دید، و خاطرش کمی آسوده شد، کمتر از قبل به خانه می‌آمد. تا پایان زمستان سال ۶۱ به جبهه‌های استان کرمانشاه می‌رفت و می‌آمد. بعدها شنیدیم، در این فاصله برای هدایت عملیات مسلم بن عقیل در سومار در کنار حاج همت بوده و با هم کار می‌کردند. ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 4⃣4⃣1⃣ ایام نوروز رسید مثل سال‌های گذشته کنارمان نبود. تیپ ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام را در اسلام‌آباد غرب تأسیس و راه اندازی کرده بود و حسابی سرش گرم بود. نیمه‌ی دوم فروردین با حاج آقا سماوات از اسلام آباد آمدند و بعد از یک توقف کوتاه به ملایر رفتند، پیش امام جمعه ملایر حضرت آیت الله حاج آقا رضا فاضلیان. انگار مژده گرفته و به مرادشان رسیده، هردو خوشحال و بانشاط بودند. حسین از حاج آقا سماوات خواسته بود که نگوید فرمانده تیپ است؛ اما من پس از پنج سال زندگی با حسين، درونش را می‌خواندم، حتی اسرار مگویش را. پرسیدم: « اُقُور بخير، پارسال دوست، امسال آشنا. بی‌خبر میای و یهو میری ملایر و شاد و شنگول برمی‌گردی. » خودش را به آن راه زد: « پروانه، توی اسلام‌آباد، رزمنده‌های بسیجی، حالی دارند، دیدنی. شب‌ها توی سوله.ها همه برای نماز شب خواندن بیدارن، درست مثل شب‌های احیای ماه رمضون. همدان که یک گردان نیرو بیشتر نداشت. حالا، پنج شش گردان پیاده داره و یعنی یک تیپ مستقل. » پرسیدم: « فرمانده تیپ کیه؟ » بدون اینکه بخندد خیلی عادی گفت: « ما همه انصارالحسینیم. نه نه اشتباه گفتم. پیرو انصارالحسین هستیم. انصار و یاوران واقعی امام حسین، علی‌اکبر، قاسم بن الحسن  ابالفضل العباس، مسلم بن عقیل، علی اصغر بودند. پس ما نشستیم زیر بیرق انصارالحسین. همون بیرقی که یه عمر پاش سینه زدیم و اشک ریختیم. اینا اسامی گردانای ما هستن که حاج آقا رضا پیشنهاد داد. » نخواستم با پرسیدنم، بیشتر اذیتش کنم، گفتم: « خوش به حالتون. ما چی؟ همسران رزمنده‌ها کجای این قافله‌ان؟ » گفت: « آنجا که زینب کبری علیهاالسلام بود. » ⬅️ ادامه دارد....