فڪ ڪن برے #سوریہ . .✨
بہ همہ بگے فردا میرمـ
پیش بے بے . .😍
برے تو صحن..🏃
پرچم یا عباس . .🚩
سربند •{ڪلنا عباسڪ یا زینب}•...🥀
برے تو حرمـ🕌
رو بہ روے ضریح..😭
•بگے خانوم اجازه میدین
برم دفاع ڪنم از حرمتون . .⚔
•بعد . .↩️
یہ پلاڪ . .🙃
یہ لباس بسیجے . .😎
یہ ڪلاشینڪف . .👻
یہ ڪلت . .🔫
یہ گلولہ ..💢
یہ بیابون . .🏜
بیابون نہ بهشت 🌸🍃
پشتتـ يہ گنبد🕌
انگار خانم داره نگاتـ میڪنہ😍
خانوم نگات میڪنہ😊
حس میڪنے ڪنارتہ🍃
بهت افتخار میڪنہ
بهت لبخند میزنہ😌
یہ نگاه به پشتـ سرتـ
بہ پرچم یا عباس میندازے🙃🚩
میگے اربابـ
تا اسم شما رو گنبد هست . .
مگه ڪسے میتونہ💢
بہ حرم چپ نگاه ڪنہ😡❌
خم شے بند پوتینتو
سفت میڪنے . .
سربندتو سفتـ میڪنے🙃
ڪلاشتو سفتـ میچسبے😏
ڪلاشتو میگیرے میگے یا عباس✊🏻
بعد از اینکه چندتا داعشے
حرومے رو به هلاڪت رسوندے😤
ببینے یہ ضربه خورده بہ قلبت🙃💔
قلبت شروع میڪنہ بہ سوختن🔥
از خون دستت میفهمے
مجروح شدے🙂
میگے بے بے ببخشید شرمندم😔
دیگه توان ندارم😭
دوستاتـ جمع شن دورتـ
نفساتـ بہ شمارش میوفتہ😭💔
چشمات تار ميبینہ😞
بے بے بیاد بالا سرتـ برا شفاعت😭
خون زیادے ازتـ رفتہ💔
دوستاتـ پاهاتو بلند ڪنن
تا خون بہ مغزتـ برسہ . .
اما ميگے:
پاهامو بذارین
زمین سرمو بلند ڪنین🙂
بے بے اومده میخوام
بهش سلام بدم💔 :)
چند دقیقه بعد چشماتو ببندے😌
چند روز بعد بہ خانوادتـ
خبر بدن شهید شدے🙂🖤 :)
عجبرویایے :)💔
#راض_بابا♥️
#قسمت_شصت_وسوم🍓
به آهستگی پلک هایش را روی هم گذاشت و دوباره باز کرد و اطمینان را به قلب ما داد. مرضیه به من که ساکت ایستاده بودم نگاه کرد.
دستانم را جلوی صورتم گرفتم و قطرات اشکی را که فرو می ریختم پاک کردم و
گفتم:" چرا راضیه به این روز افتاده این حقش نیست راضیه که این همه قوی بود از هیچی نمیترسی چرا باید اینجوری بشه. دلم برای همه چیزش تنگ شده بود. برای داد زدن هاش موقعی که داشت درس میخواند اذیتش می کردم و حتی برای نصیحت های که در گوشی اش.
_ داداشی امشب خونه عمه اینا با بچه ها بازی می کردی من یه حرفایی شنیدم به هم می زندین که بد بود. سوار ماشین بودیم و داشتیم از مهمانی برمیگشتیم که این حرف را زد. صدای اهنگرادیو برایم لالایی شده بود. مرضیه سرش را به صندلی تکیه داده بود و خواب هفت پادشاه میدید. راضیه هم بین من و مرضیه نشسته بود.
چشمانم بین بسته شدن و باز بودن مانده بود که راضیه سرش را به گوش من نزدیک کرد و آهسته گفت:" علی از همین نه سالگی سعی کن حرف زشت نزنی. بعد هم تو میتونی قشنگ تر رفتار کنی و حرف های بهتری بزنی. چشمانم باز ماندن را ترجیح داد اما سرم را به طرف پنجره برگرداندم و هر از گاهی به مادر و پدر که با هم حرف می زنند می پاییدم.
اگه مامان و بابا این چیزا رو بدونن حتما ناراحت میشوند و از اینکه بچهها شون اون حرفارو زدن خجالت میکشند اما یه جوری رفتار نکنیم که آبروشون بره. گاهی حرف هایش گره گشای کارم بود و حتی وقتی به خاطر تنبلی در درس خواندن تنبيه می شدم باز راضیه را کنار خودم میدیدم.
یک بار که در اتاق زانو به بغل گرفته و ناراحت نشسته بودم وارد اتاق شد و در را روی هم گذاشت. با لبخندی که صورتش را قشنگ تر پی کرد کنارم نشست و دستش را دور گردنم حلقه کرد و گفت:" نبینم علی مرد خدا اخماش رو توی هم کنه.
همین طوری که شرم زده بودم گفتم
_ مامان بابا دعوام کردن.
بوسهای به گونه ام زد.
_ میدونم اما خوب اونا میخوان موفق باشی و وقتی میبینن کوتاهی می کنی عصبانی میشند.
به شانه ام زد و ادامه داد:" هر موقع امتحانات را خراب کردی به خودم بگو تا باهات کار کنم که امتحان بعدی را خوب بگیری و خوشحال بشن."
گره ابروهایم را باز کردم و به راضیه خیره شدم که گفت:
راستی نمازت رو خوندی ابروهایم را به نشانه منفی بالا بردم و با کنجکاوی پرسیدم:
_ راستی چرا باید نماز بخونیم؟
دستش را از دور گردنم برداشت و چهار زانو روبرویم نشست.
_علی وقتی کسی کاری برای ما انجام میده یه جوری ازش تشکر میکنیم مگه نه؟
کپی داستان راض بابا با ذکر۱۰ صلوات🌱
دخترونــــ💕ـــــه مذهبے
#راض_بابا✨
#قسمت_شصت_وچهارم🌻
سرم را به نشانه اره تکان دادم .
_خب راه تشکر کردن از نعمت هایی که خدا بهمون داده نمازه.
فکر کردم دیدم حرفش منطقی است به همین دلیل آسین هایم را بالا بردم و از اتاق خارج شدم. داشتم به خاطراتم با راضیه فکر میکردم که دیدم مرضیه دستم را با خودش می کشد.
_دیگه باید بریم بیرون.
در دل راضیه را خطاب کردم:"من تنهایی این چند روز را تحمل میکنم اما باید قول بدی که برگردی خونه." نور تمام آی سی یو و تخت راضیه را پوشانده و پایین تخت درخت انار زیبایی روییده بود. دانه های سرخ انار مثل یاقوت می درخشیدند. یکبار از خواب پریدم در خواب و بیداری کنارش بودم تا چشم روی هم می گذاشتم خوابش را میدیدنم. ناگهان صدای تیمور را از صندلی کناریم شنیدم.
_خدایا اگه برای دل منه راضیه رو ببر دیگه نمیخوام زجر بکشه.
نگاهی به ساعت مچیام انداختم. ساعت ۳ بعد از ظهر بود. برخاستم و به سمت ایستگاه پرستاری رفتم و با کمی اصرار وارد آیسییو شدم.
کنار راضیه ایستادم و کتاب جوشن کبیر را باز کردم. احساس میکردم راضیه هم هم نوایم شده است. انگار در آغوش خدا اسمش را به زبان میآوردم. چیزی نگذشت که آقای مرادی کنارم ایستاد.
_ من مامان علی؛مگه شما از من نمیخواستین اولین سفر راضیه رو بندازید؟
چیزی به اذون نمونده ها. حرف های روحانی که دیروز بالای سر راضیه آمده بود از خاطرم گذشت. یک پارچه متبرکت به تربت کربلا را گذاشتم کنارش.بعد شما برین ببندین به شما برید ببندین به دستش و دعا کنید برای سلامتش و توی سه تا سه شنبه سفره بیندازیم اولین سه شنبه که فردا میشه سفره حضرت زهرا (سلام الله علیه) و سه شنبه بعد سفره حضرت زینب (سلام الله علیه) بندازین سه شنبه سوم را هم سفره برداریم به نیت حضرت رقیه (سلام الله علیه) و وقتی بچهمون شفا پیدا کرد سفره را میگیریم.
توی سفرتون هم هر چیزی توی خونه دارین بذارین زمانی هم دعای توسل را شروع کنید که پایانش وصل بشه به اذان مغرب."
دلم را پیش تخت راضیه گذاشتنم. کتاب را بستم و برخاستم. نمیتوانستم نگاهم را از راضیه بگیرم.در در که رسیدم سرم را برگرداندم.
ناگهان دیدم لحظهای گوشه چشمش را باز کرد و نگاهی بهم انداخت. به سختی خداحافظی کردم و رفتم. به خانه که رسیدیم سریع سفره توسط را پهن کردیم با حالت عجز دعا را شروع کردم. فضای خانه سبک شده بود. "باهر اشفع لنا عندالله" انگار ائمه را با چشم می دیدم که دعا تمام شد و اذان شروع به گفتن کرد.
آقای باصری به خانه رسید تا پایش را به سالن گذاشت موبایل زنگ خورد با جواب دادنش ناگهان صورتش رنگ به رنگ شد و صدایش تغییر کرد
_ باشه الان خودم رو میرسونم
ادامه دارد...
کپی داستان راض بابا با ذکر۱۰ صلوات🌱
دخترونــــ💕ـــــه مذهبے
#عجایبشہدا🌿
وقتی در بیمارستان بہ دنیا آمد ، تقویم را کہ نگاه کردیم ، روز شهادت امام هادی(ع) بود. اسمش رو گذاشتیم محمد هادی بعدها هم خودش عاشق امام هادی(ع) شد تا جایی کہ در راه دفاع از آن بزرگوار در حوالی سامرا بہ شهادت رسید.🌿
#شھیدمدافعحرم🕌
#شھیدمحمدهادۍذوالفقارۍ •°🕊🌹🍃
#یادشھداباذڪرصلوات
قلبمگرفتدرتناینشهرِپُرگنـاھ ˹🍂
˼حالوهواۍِجمع#شھیدانمآرزوست...💔
↯
آن ࢪوزها دࢪوازهای بࢪاے#شھادٺ داشتیم ۅحال،#معبࢪےتنگ...
هنوزبࢪاےشهیدشدݩفرصٺهسٺ...
#دلࢪابایدپاڪکرد🌸🍃✨
﴿♡حضࢪٺ امامخامنهای♡﴾
🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#رفیق؛
این یھ دعوت نامہ از طرف یہ شهید هست...
شھیدے کہ از جوونێ و پول و تیپ ۅ خوشگلیش گذشت ۅ
مثل علے اکبࢪ امام حسین(؏)
جون ۅ جوونیش رۅ در راه #حریمبانۅزینبڪبرے تقدیم کرد....
امیدوارم دعوت نامہ راپذیرا باشید و بہ محفل ﴿شھیداحمدمشلب﴾ بپیوندید.
#ثواب_یهویی🙃
#تعجیل_درفرج_امام_زمان
متولدچه ماهی هستی…?
✋فروردین:۵صلوات🙃
😌اردیبهشت:۸صلوات🙂
😃خرداد:۱۰صلوات😃
😉تیر:۶صلوات😁
😊مرداد:۱۲صلوات😝
🤓شهریور:۹صلوات🧐
🤪مهر:۲صلوات😄
😶آبان:۴صلوات☺️
🤩آذر:۱۸صلوات😜
😎دی:۲۵صلوات😍
😘بهمن:۱۶صلوات😁
😄اسفند:۷صلوات😅
🌍 #نشر_حداکثری
انجام بده😍☺️✋🏼
•┈••✾••┈•
シ︎ ❥︎
امروز روز :
بیا پایین👇🏻🖤❤️
پایین تر👇🏻🖤❤️
امام علی {ع}
حضرت فاطمه ی زهرا {ص}
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
عشق به هر دو چه بی نظیره ..
خدا این عشقو ازم نگیره ..
خیلی قشنگه
مخصوصا دخترااااااااااا
لطفا بخووووووووونید
داداشم منو دید تو
خیابون.. با یه نگاه تند بهم فهموند برو خونه تا بیام..
خیلی ترسیده بودم.. الان میاد حسابی منو تنبیه میکنه..
نزدیک غروب رسید.. وضو گرفت دو رکعت نماز خوند
بعد از نماز گفت بیا اینجا
خیلی ترسیده بودم
گفت آبجی بشین
نشستم
بی مقدمه شروع کرد یه روضه از خانوم حضرت زهرا خوند حسابی گریه کرد منم گریه ام گرفت
بعد گفت آبجی میدونی بی بی چرا روشو از مولا میپوشوند
از شرم اینکه علی یدفعه دق نکنه
آخه غیرت الله
میدونی بی بی حتی پشت در هم نزاشت چادر از سرش بیفته!
میدونی چرا امام حسن زود پیر شد
بخاطر اینکه تو کوچه بود و نتونست کاری برا ناموسش کنه
آبجی حالا اگه میخوای منو دق مرگ نکنی
تو خیابون که راه میری مواظب روسری و چادرت باش
یدفعه ناخداگاه نره عقب و یه تار موت بیفته بیرون
من نمیتونم فردای قیامت جواب خانوم حضرت زهرا رو بدم
سرو پایین انداخت و شروع کرد به گریه کردن..
اومد سرم رو بوسید و گفت آبجی قسمت میدم بعد از من مواظب چادرت باشی
از برخوردش خیلی تعجب کردم.. احساس شرم میکردم
گفتم داداش ایشاالله سایه ات همیشه بالا سرمه.. پیشونیشو بوسیدم...
سه روز بعد خبر آوردن داداشت تو عملیات والفجر به شهادت رسیده
بعدا" لباساشو که آوردن دیدم جای تیر مونده رو پیشونی بندش...
سربند یا فاطمه الزهرا.س..
حالا هر وقت تو خیابون یه زن بی چادر رو میبینم... اشکم جاری میشه..
پیش خودم میگم حتما" اینا داداش ندارن که....
مطمئناً شيطون نميذاره اين پستو کپي کني.
امروز می خواهیم تاآخرشب حداقل2میلیون نفر به امام حسين(ع) سلام بفرستند.
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یااَباعَبْدِاللَّهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
••⸾⸾🌿
همیشہاَزخُدآمےخوآسـتگمنـٰامبمـٰاند
چراکہ‹گمنـٰامے›صفـتیـٰارانمَحبـوب
خُدآسـت...••!
#شهیدانھ