eitaa logo
یا زهرا (س)
79 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
436 ویدیو
3 فایل
✨☘ این کانال عالیه😉 @goroohyazahra اینجا تمام مطالب مذهبی گذاشته می شود.☝ آیدی خانم مدیر👇 @hasheminezhad57 آیدی ادمین تبادلات 👇 @matina_89 🌹🌹🌹 #حمایت https://harfeto.timefriend.net/ 16687969981157 ناشناس کانال☝ کپی‌حلال‌میباشد‌به‌عشق‌مهدی‌فاطمه|♡|
مشاهده در ایتا
دانلود
🚎 🦋 سرگردان گاهی چشم به در و گاهی به پنجره داشتم. پرستاری با دو به سمت درآمد.کناری ایستادم و تا پرستار در را باز کرد با نگاه داخل را کاویدم. با باز شدن چشمانش گمان به بدحال شدنش را نمی بردم. دستگاه شک بهش وصل کرده بودند. به دیوار پناه بردم و آرام‌آرام زانوهایم خم شد. خدایا میخوای ببرش برش فقط بذار باباش بیاد من به زور فرستادمش به سرکار. از وقتی به خانه نیامده بود خیلی احساس تنهایی می‌کردم و هیچ کس نمی توانست مثل راضیه جای خالی همه را برایم پر کند. روزهایی را به خاطر می آوردم که با اقوام به تفریح میرفتیم.راضیه بعد از بازی کردن با دخترها به سراغ من که پسر هم سن خودم توی آنجا نداشتم می‌آمد و شروع می‌کردیم به بازی‌هایی که دوست داشتم. توپ بازی بالا رفتن از درخت و.. با من مثل یک پسر رفتار می‌کرد و حتی گاهی شجاع تر از من هم شد. مثل سالی که به پیست اسکی رفته بودیم راضیه ۱۱ ساله و من هم نه ساله بودم. روی بالاترین تپه دست نخورده ایستادیم. _راضیه اینجا خطرناکه. با با میریم تو برفا.! همینطور که آماده نشستن روی تیوپ می شد؛ با خنده گفت: _ نترس. من خانم محافظ کارم." آب دهانم را فرو بردم و نگاهم را از تپه های پایین تر که پر از نقطه های سیاه و رنگارنگ و متحرک بود گذراندم. _ علی بیا دیگه. به قول بی‌بی داری استخاره می کنی؟ نشستم و دستانم را دور گردنش انداختم.راضیه هم دستش را دور کمرم حلقه کرد و به پایین تپه سر خوردیم. صدای خنده هایمان بلند شود که ناگهان در هوا چرخ خوردیم و از تیوب کنده شدیم. با سر در برف فرو رفتیم و راضیه هم با ضربه زدن و خوردن از تپه بلند شد سرش را تکاند. چشمانم از انبوه سفیدی زده شد و برای چند بسته ماند. راضیه‌ دستانش را جلو دماغش گرفته بود و ها می کرد و پاورچین به طرفم می‌آمد. _علی دماغتو! انگار گوجه له شده. به دماغ راضیه زل زدم و خنده‌ام را رها کردم. _خانم محافظ کار دماغ خودت رو ندیدی شده مثل لبو! و حالا خانم محافظه‌کار چند روز روی تخت خوابیده بود و پرستارها اجازه داده بودند بدون مانع پنجره ببینمش.با مرضیه وارد آی‌سی‌یو شدیم و کنار تخت ایستادیم. راضیه دستش را با بی‌توانی کمی بالا آورد و به ناگاه روی تخت رها شد. مرضیه سرش را نزدیکش برد. _سلام راضیه منم مرضیه منو میشناسی؟ ادامه دارد... کپی داستان راض بابا با ذکر۱۰ صلوات🌱 دخترونــــ💕ـــــه مذهبے
♥️ 🍓 به آهستگی پلک هایش را روی هم گذاشت و دوباره باز کرد و اطمینان را به قلب ما داد. مرضیه به من که ساکت ایستاده بودم نگاه کرد. دستانم را جلوی صورتم گرفتم و قطرات اشکی را که فرو می ریختم پاک کردم و گفتم:" چرا راضیه به این روز افتاده این حقش نیست راضیه که این همه قوی بود از هیچی نمیترسی چرا باید اینجوری بشه. دلم برای همه چیزش تنگ شده بود. برای داد زدن هاش موقعی که داشت درس می‌خواند اذیتش می کردم و حتی برای نصیحت های که در گوشی اش. _ داداشی امشب خونه عمه اینا با بچه ها بازی می کردی من یه حرفایی شنیدم به هم می زندین که بد بود. سوار ماشین بودیم و داشتیم از مهمانی برمی‌گشتیم که این حرف را زد. صدای اهنگ‌رادیو برایم لالایی شده بود. مرضیه سرش را به صندلی تکیه داده بود و خواب هفت پادشاه میدید. راضیه‌ هم بین من و مرضیه نشسته بود. چشمانم بین بسته شدن و باز بودن مانده بود که راضیه سرش را به گوش من نزدیک کرد و آهسته گفت:" علی از همین نه سالگی سعی کن حرف زشت نزنی. بعد هم تو میتونی قشنگ تر رفتار کنی و حرف های بهتری بزنی. چشمانم باز ماندن را ترجیح داد اما سرم را به طرف پنجره برگرداندم و هر از گاهی به مادر و پدر که با هم حرف می زنند می پاییدم. اگه مامان و بابا این چیزا رو بدونن حتما ناراحت می‌شوند و از اینکه بچه‌ها شون اون حرفارو زدن خجالت می‌کشند اما یه جوری رفتار نکنیم که آبروشون بره. گاهی حرف هایش گره گشای کارم بود و حتی وقتی به خاطر تنبلی در درس خواندن تنبيه می شدم باز راضیه را کنار خودم میدیدم. یک بار که در اتاق زانو به بغل گرفته و ناراحت نشسته بودم وارد اتاق شد و در را روی هم گذاشت. با لبخندی که صورتش را قشنگ تر پی کرد کنارم نشست و دستش را دور گردنم حلقه کرد و گفت:" نبینم علی مرد خدا اخماش رو توی هم کنه. همین طوری که شرم زده بودم گفتم _ مامان بابا دعوام کردن. بوسه‌ای به گونه ام زد. _ میدونم اما خوب اونا میخوان موفق باشی و وقتی میبینن کوتاهی می کنی عصبانی میشند. به شانه ام زد و ادامه داد:" هر موقع امتحانات را خراب کردی به خودم بگو تا باهات کار کنم که امتحان بعدی را خوب بگیری و خوشحال بشن." گره ابروهایم را باز کردم و به راضیه خیره شدم که گفت: راستی نمازت رو خوندی ابروهایم را به نشانه منفی بالا بردم و با کنجکاوی پرسیدم: _ راستی چرا باید نماز بخونیم؟ دستش را از دور گردنم برداشت و چهار زانو روبرویم نشست. _علی وقتی کسی کاری برای ما انجام میده یه جوری ازش تشکر میکنیم مگه نه؟ کپی داستان راض بابا با ذکر۱۰ صلوات🌱 دخترونــــ💕ـــــه مذهبے
🌻 سرم را به نشانه اره تکان دادم . _خب راه تشکر کردن از نعمت هایی که خدا بهمون داده نمازه. فکر کردم دیدم حرفش منطقی است به همین دلیل آسین هایم را بالا بردم و از اتاق خارج شدم. داشتم به خاطراتم با راضیه فکر میکردم که دیدم مرضیه دستم را با خودش می کشد. _دیگه باید بریم بیرون. در دل راضیه را خطاب کردم:"من تنهایی این چند روز را تحمل می‌کنم اما باید قول بدی که برگردی خونه." نور تمام آی سی یو و تخت راضیه را پوشانده و پایین تخت درخت انار زیبایی روییده بود. دانه های سرخ انار مثل یاقوت می درخشیدند. یکبار از خواب پریدم در خواب و بیداری کنارش بودم تا چشم روی هم می گذاشتم خوابش را می‌دیدنم. ناگهان صدای تیمور را از صندلی کناریم شنیدم‌. _خدایا اگه برای دل منه راضیه رو ببر دیگه نمیخوام زجر بکشه. نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم. ساعت ۳ بعد از ظهر بود. برخاستم و به سمت ایستگاه پرستاری رفتم و با کمی اصرار وارد آی‌سی‌یو شدم. کنار راضیه ایستادم و کتاب جوشن کبیر را باز کردم. احساس می‌کردم راضیه هم هم نوایم شده است. انگار در آغوش خدا اسمش را به زبان می‌آوردم. چیزی نگذشت که آقای مرادی کنارم ایستاد. _ من مامان علی؛مگه شما از من نمی‌خواستین اولین سفر راضیه رو بندازید؟ چیزی به اذون نمونده ها. حرف های روحانی که دیروز بالای سر راضیه آمده بود از خاطرم گذشت. یک پارچه متبرکت به تربت کربلا را گذاشتم کنارش.بعد شما برین ببندین به شما برید ببندین به دستش و دعا کنید برای سلامتش و توی سه تا سه شنبه سفره بیندازیم اولین سه شنبه که فردا میشه سفره حضرت زهرا (سلام الله علیه) و سه شنبه بعد سفره حضرت زینب (سلام الله علیه) بندازین سه شنبه سوم را هم سفره برداریم به نیت حضرت رقیه (سلام الله علیه) و وقتی بچه‌‌مون شفا پیدا کرد سفره را می‌گیریم. توی سفرتون هم هر چیزی توی خونه دارین بذارین زمانی هم دعای توسل را شروع کنید که پایانش وصل بشه به اذان مغرب." دلم را پیش تخت راضیه گذاشتنم. کتاب را بستم و برخاستم. نمی‌توانستم نگاهم را از راضیه بگیرم.در در که رسیدم سرم را برگرداندم. ناگهان دیدم لحظه‌ای گوشه چشمش را باز کرد و نگاهی بهم انداخت. به سختی خداحافظی کردم و رفتم. به خانه که رسیدیم سریع سفره توسط را پهن کردیم با حالت عجز دعا را شروع کردم. فضای خانه سبک شده بود. "باهر اشفع لنا عندالله" انگار ائمه را با چشم می دیدم که دعا تمام شد و اذان شروع به گفتن کرد. آقای باصری به خانه رسید تا پایش را به سالن گذاشت موبایل زنگ خورد با جواب دادنش ناگهان صورتش رنگ به رنگ شد و صدایش تغییر کرد _ باشه الان خودم رو میرسونم ادامه دارد... کپی داستان راض بابا با ذکر۱۰ صلوات🌱 دخترونــــ💕ـــــه مذهبے
🌻 ✨ داشت به طرف در می رفت که گفتم _صبر کنید نماز بخونم منم باهاتون میام. در را باز کرد و کفشش را دم پایش انداخت. _ نه من عجله دارم _راضیه طوریش شده؟ _نه نه برای چی؟ فقط یک چیزهایی لازم باید برم بگیرم نگاه آخر راضیه در ذهنم مانده بود.به ناگاه پرده اشک مقابل چشمانم فرو ریخت و حس مادری‌ام را به زبان آوردم _من که میدونم راضیه شهید شده! صبر کنید منم بیام . _آقای باصری دیوار را تکیه گاه بدنش قرار داد و چشمانش را دزدید _ نه شما خونه باشید بعد میام دنبالتون به سمت او رفتم و گفتم : _شما من را نبرید خودم با آژانس میام. به اتاقم رفتم و نماز مغرب را قامت بستنم و چادرم را از گوشه اتاق برداشتم و با آقا باصری سوار ماشین شدیم. ربع ساعتی که در راه بودیم به اندازه تمام عمرم از پا افتادم. به بیمارستان که رسیدیم در ماشین را باز کردیم و بدون اینکه به فکر بستنش باشیم دویدیم.تیمور و آقای مرادی در حیاط نشسته بودند که تمیور دستانش را در مقابل صورتش گرفته بود و تمام بدنش میلرزید. به سمت اتفاقات دویدم.تمام درها باز بود و هیچ‌کس مانع ورودم نمی شد. به در آی‌سی‌یو که رسیدم ناگهان پرستاری جلوی من را گرفت. دستانش را فشردم و با صدایی که از بین بغشض های خفه کننده بیرون می آمد گفتم: _ من اصلا هیچی نمیگم فقط بزارین برم ببینمش و ازش خداحافظی کنم. بچه من شهید شده است. ناراحت نیستم به خدا قول میدم چیزی نگم. پرستار با آهستگی کنار رفت.در آی سی یو را فشار دادم و آرام سمتش رفتم. دوره ملافه پیچیده و بالای سرش هم گره زده بودن. راضیه باز پشت سفیدی دیگری می خواست خودش را پنهان کند اما این بار با دفعه قبل فرق داشت. آن موقع روی دیدن نداشت و حالا رو سفید شده بود. انگار خاطره دو ماه پیش جلوی چشمانم شعله می کشید و من آب میشدم. از مدرسه که برگشت در را به رویش باز کردن ادامه دارد ادامه دارد... کپی داستان راض بابا با ذکر۱۰ صلوات🌱 دخترونــــ💕ـــــه مذهبے
♥️ 🍓 برگه را جلوی صورتش گرفته بود تا چشمانش به چشمان من سد نشود. در چارچوب در ایستاده بود و تکان نمی خورد. من هم دستگیره در را گرفته بودم و با تعجب به راضیه و برگه زل زده بودم که با صدای گرفته گفت: _ من اصلا هیچ حرفی برای گفتن ندارم و خیلی شرمنده‌ام. دستم را بالا آوردم تا برگ را کنار بزنم و نگاهش را بخونم اما سریع برگ را در دستم رها کرد و به اتاقش رفت. در نیمه باز را بستم و به برگه چشم دوختم. مامان خیلی شرمنده ات هستم. میدونم در برابر زحماتی که شما برام کشیدین معدلم خیلی بد شده ولی به خدا خیلی تلاش کردم و زحمت کشیدم بهتون قول میدم انشاالله ترم دوم جبران کنم و معدلم رو به ۲۰ برسونم. تَری صورتم را حس می کردم. سریع پشت در بسته اتاقش رفتم. دری زدم و وارد شدم با چادر و مانتو و شلوار قهوه‌ای مدرسه رو تختش نشسته بود تا من را دید سرش را پایین داد. جلو رفتم و کنارش نشستم و آغوشم را به روی شرمش باز کردم. معدل تو برای من بهترین معدل چون تلاش کردی. تا اول دبیرستان معدل ۲۰ میشد الان هم نوزده و سی و سه صدم. خیلی با هم فرقی نداره. همنظور که سرش روی شانه‌ام جاخوش کرده بود هم‌چنان نمی‌خواست نگاهم را ببیند با صدای خش دارش گفت: _ مامان. قربونت بشم. با چه رویی صورتت نگاه کنم؟ معدلم باید ۲۰ می‌شد. راضیه رابین بازوهایم فشردم و گفتم راضیه من خیلی ازت راضی هستم تو توی درست موفقی و این معدل برای من از ۲۰ هم با ارزش‌تره‌. باز راضیه حالا هم خود را زیر ملاحفه سفید پنهان کرده بود تا مجبور نشود حال زارم رو ببیند. میخواست اظهار شرمندگی کند. سرم را برگرداندم و روبه پرستار گفت: _حداقل پارچه را باز کنید تا بچه ام را ببینم. پرستار جلو آمد و گره پارچه را گشود آرام قدم برداشتم تا صدایی آرامشش را به هم نزند. حس میکردم راضیه مثل کودکی هایش شیر خورده و خوابیده است. می خواستم همه جا را آرام کنم تا بیدار نشود کنارش ایستادم پارچه را کنار زدم لبانش به لبخند باز شده و چشمانش نیمه باز بود.چه بوی خوشی می داد. سرش را روی بازویم گذاشتم تا دستم را بین موهایش ببرم. از خیسیش خنک شدم سرم را پایین بردم و صورتم را مماس صورتم قرار دادنم و بویش را استشمام کردم. ادامه دارد... کپی داستان راض بابا با ذکر۱۰ صلوات🌱 دخترونــــ💕ـــــه مذهبے
🦋 🌸 _ حالا یه خواهشی ازتون دارم. تو رو خدا دستم رو پس نزنین. این کفن برای من خیلی عزیزه، به خاطر همین میخوام به راضیه هدیه‌اش بدم. یک آن حرف زهرا به خاطرم آمد. بدنم داغ شد. حس می‌کردم تمام سلول‌هایم به لرزه افتاده‌اند. سفر مشهد امسال بود که راضیه تصمیمی گرفته و زهرا مانع انجامش شده بود‌ . وقتی از سفر برگشت، در اتاق داشت ساکش را خالی می‌کرد و من با تمام دلتنگی‌ام خیره‌اش شده بودم. لباس های نشسته‌اش را در یک پلاستیک، گوشه‌ای از ساک گذاشته بود. سوغاتی ها را هم در یک پلاستیکِ جدا بسته‌بندی کرده و کتاب هایش هم گوشه‌ی دیگری از ساک بود. همین‌طور که وسایلش را بیرون می‌گذاشت، گره‌ای به ابروهایش داد. _ مامان! چرا قسم دادی که سوغاتی براتون نخرم؟ کاش گذاشته بودی یه چیزی بگیرم. _ خب مامان ماشالله شما همیشه به سفری و من هم قبل عید هرچی لازم داشتم، خریدم. دیگه اسراف میشد. حالا برای خودت چی خریدی؟ پنبه‌ای از زیپ ساک درآورد و سمتم گرفت. _ مامان، بوش کن! عطر یاس. به یاد حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیه) خریدم. پنبه را از دستش گرفتم و بو کشیدم. جعبه عطر دیگری را هم از ساک بیرون آورد و نشانم داد. _ اینم مُشک کربلاس. عطرا رو برای خودم خریدم. جعبه عطرها را کناری گذاشت و چند لحظه سکوت کرد. یادم به خورکی‌هایی که بهش داده بودم، افتاد. _ راستی راضیه! آجیل و شیرینی‌هایی رو که برات گذاشته بودم، خوردی؟ سرش را بلند کرد و لبخندی زد. _ مامان، تو حسینیه‌ای که محل اسکانمون بود، خادمی داشت که از نظر مالی وضع خوبی نداشتند. روز عید که شد، پلاستیک شیرینی و آجیل‌ها رو بردم پیش دوتا بچه‌اش و گفتم بچه‌ها، اومدم باهاتون شیرینی بخورم. مامان، این‌قدر خوشحال شدن! از سر رضایت، لبخند بر لبانم جا خوش کرد. ناگهان چهره‌اش عوض شد و با هیجان و خوشحالی گفت:"راستی مامان! می‌خواستم یه کفن برای خودم بخرم، ولی زهرا نذاشت." ادامه دارد ... ༺📚⃟
🌱 ✨ قلبم شروع کرد به تند زدن. اما با تعجب خیره اش شده بودم.زهرا گفت: _راضیه کفن تو باید از کربلا بیاد! مبهوت حرف های راضیه بودم و حالا هم بهت زده حرف های خانم صالحی. کفن را از دستش گرفتم نمی توانستم ازش چشم بردارم. دوست داشتم به آغوشم بگیرمش و یک دل سیر گریه کنم. با تردید گفتم خانم صالحی من از خدامه اما نظر شرعیش رو می‌پرسم و اگر اشکالی نداشت روی سر میزارم. همه چیز داشت به خواسته راضیه پیش می‌رفت. بعد از اینکه خانم صالحی خداحافظی کرد و رفت کفن را به سینه‌ام چسباندم و با قدم های سنگین سمت اتاق راضیه رفتم. دیدن کفن کربلایی خیلی بی تابم کرده بود. بغضی در گلویم سنگینی میکرد. دلتنگ راضیه شده بودم.پا به اتاق گذاشتم تا با دیدن وسایلش آرام بگیرم.کنار قفسه کتاب‌هایش نشستم . یک قفسه برای دفتر و کتاب درسی اش بود و طرف دیگر کتاب‌های غیردرسی مثل "حجاب" شهید مطهری"، حماسه یاسین" آقای انجوی نژاد. روزهای آخر کتاب خاک های نرم کوشک را می خواند. با دیدن قفسه به روزی رفتم که تحقیق ادبیات را برایش برده بودم. همین پارسال بود. آسمان داشت رو به تاریکی میرفت که به خانه رسید. به من و تیمور که در سالن رو به تلویزیون نشسته بودیم سلامی کرد و سر به زیر به اتاقش رفت. تیمور که با تعجب رفتنش را از زیر دنبال می‌کرد گفت:《 راضیه چش بود؟ مثل همیشه سرحال نبود؟》 شانه هایم را بالا انداختم. برخاستم و وارد اتاق شدم و روی تخت کنار راضیه که گلهای قالی را می شمرد نشستم. با دست نگاهش را بسته بودم. _ مامان شرمنده ام. بغلش کردم و پیشانی اش را بوسیدم.فهمیدم چرا ناراحت است. راضیه تو باید منو ببخشی که توی مدرسه از خستگی دعوات کردم. آن روز با چهره‌ای درهم پا به مدرسه گذاشته بودم. به سمت سالن مدرسه می‌رفتم که راضیه بادو از سالن خارج شد و نفس زنان به هم رسیدیم. _ سلام مامان! ببخشید معذرت می خوام چون درگیر مسابقات کاراته بودم یادم رفت این تحقیق را انجام بدم. امروز آخرین روز مهلتش بود اگه تحویل نداده بودم نمره‌ام کم میشد. برگه را از کیفم در آوردم.طرفش گرفتم _ علیک سلام! چرا نمی نویسی بزنی به دیوار که یادت نره. این‌اخرین‌بارت باشه دو ساعت کارم شده از این کافی نت به این کافی نت رفتن. مگه گیرمیومد. از پشت صدای پا به گوش رسید برگشت و تا زهرا را در دیدش ظاهر شد آهسته گفت: _ مامان ببخشید ولی تو رو خدا یواشتر. این تحقیق قرار بوده با زهرا انجام بدیم اگه حرفاتونو بشنوه معذب میشنوه. راضیه میخواست تمام دعواهای من را به تنهایی به دوش بکشد. همانطور که روی تخت نشسته بودیم شانه‌اش در آغوشم به لرزه افتاد. _من امروز ناراحتت کردم. دیگه اون لحظه بر نمیگرده که خوشحالت کنم مامان تو رو خدا به خاطر اون لحظه‌ منو ببخش. ادامه دارد... ༺📚⃟
✨بسم الله الرحمان الرحیم✨ اللهم عجل ولیک الفرج🦋 خوشنودی آقا صاحب الزمان ♡صلواتی بفرست♡ 🌺یا زهرا (ع)🌺 🌪شادی روح همه گذشتگان✨صلواتی بفرست✨🌪 ذکر امروز یا یا رب العالمین ⚡️ امروز : شنبه ٦\١\١٤٠٠💖 فروردین ماه زیبای بهاری💖 برامون دعا کنید💖 امروز چیزای آرامش بخش میزارم💖 رهبرانه داریم💖 تلنگرانه داریم💖 💖 داریم💖 حدیث داریم💖 داریم💖 داریم💖 داریم💖 !! داریم💖
✨بسم الله الرحمان الرحیم✨ اللهم عجل ولیک الفرج🦋 خوشنودی آقا صاحب الزمان ♡صلواتی بفرست♡ 🌺یا زهرا (ع)🌺 🌪شادی روح همه گذشتگان✨صلواتی بفرست✨🌪 ذکر امروز اللهم صل علی محمد و آل محمد⚡️ امروز : شنبه ٢٠\٣\١٤٠٠💖 خرداد ماه زیبای بهاری💖 برامون دعا کنید💖 امروز چیزای آرامش بخش میزارم💖 رهبرانه داریم💖 تلنگرانه داریم💖 💖 داریم💖 حدیث داریم💖 داریم💖 داریم💖 داریم💖 !! داریم💖 طنز داریم💖
✨بسم الله الرحمان الرحیم✨ اللهم عجل ولیک الفرج🦋 خوشنودی آقا صاحب الزمان ♡صلواتی بفرست♡ 🌺یا زهرا (ع)🌺 🌪شادی روح همه گذشتگان✨صلواتی بفرست✨🌪 ذکر امروز یا رب العالمین⚡️ امروز : شنبه ١٥\٥\١٤٠١💖 خرداد ماه زیبای بهاری💖 برامون دعا کنید💖 امروز چیزای آرامش بخش میزارم💖 رهبرانه داریم💖 تلنگرانه داریم💖 💖 داریم💖 حدیث داریم💖 داریم💖 داریم💖 داریم💖 !! داریم💖 طنز داریم💖
🖤بسم الله الرحمان الرحیم🖤 اللهم عجل ولیک الفرج🖤 خوشنودی آقا صاحب الزمان ♡صلواتی بفرست♡ 🖤یا زهرا (ع)🖤 🌪شادی روح همه گذشتگان صلواتی بفرست🌪 ذکر امروز اللهم صل علی محمد و آل محمد🖤 امروز : جمعه ٢٥\٦\١٤٠١🖤 شهریورماه زیبای تابستانی 🖤 برامون دعا کنید🖤 امروز چیزای آرامش بخش میزارم🖤 رهبرانه داریم🖤 تلنگرانه داریم🖤 🖤 داریم🖤 حدیث داریم🖤 داریم🖤 داریم🖤 داریم🖤 !! داریم🖤 طنز داریم🖤 حدیث داریم🖤
✨بسم الله الرحمان الرحیم✨ اللهم عجل ولیک الفرج🦋 خوشنودی آقا صاحب الزمان ♡صلواتی بفرست♡ 🌺یا زهرا (س)🌺 🌪شادی روح همه گذشتگان✨صلواتی بفرست✨🌪 ذکر امروز یا رب العالمین⚡️ امروز : شنبه ٢\٧\١٤٠١💖 مهر ماه زیبای قشنگ💖 برامون دعا کنید💖 امروز چیزای آرامش بخش میزارم💖 رهبرانه داریم💖 تلنگرانه داریم💖 💖 داریم💖 حدیث داریم💖 داریم💖 داریم💖 داریم💖 !! داریم💖 طنز داریم💖