◖•🌾•⤹﷽⤸•🌾•◗
رمان:#انتخابی_دیگر
#پارت_۱
به قلم:گمنام و خادم الشهدا
••••••••••••••🥀•••••••••••••
#بیوگرافی_رمان
توی یه خانواده ی مذهبی و پولدار به دنیا اومدم اسمم ماجده است
ولی خودم مذهبی نیستم
پدرم شغلش،مهندسی ساختمان
مادرمم شغلش،معلم ریاضی
برادربزرگم اسمش سجاد و شغلش پلیس مبارزه با مواد مخدر
برادر کوچیکم اسمش جواد،کلاس هفتم
خودمم اسمم ماجده است و کلاس نهم هستم
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
#رمان
مامان گفت:ماجده ،مامان ، حاضری؟
گفتم:آره مامان جون حاضرم
مامان گفت:پس بیا دیگه
گفتم:باشه الان میام
از اتاق اومدم بیرون و از پله ها اومدم پایین
گفتم:بریم
مامان گفت:بریم
رفتیم سوار ماشین شدیم
سجادگفت:این چه تیپی یِ زدی!
گفتم:چیش بده!؟ به این خوبی
سجادگفت:حدقل اون موهات و بده تو
گفت:خدا موهام و پس برای چی آفریده!؟ آفریده که بیرون باشه و همه ببینن
سجادگفت:باش😏
تا چِشم به هم زدیم رسیدیم خونه ی مامان جون
باباگفت:بچه ها بیاید پایین
من،سجادوبرادر کوچکم گفتیم:باش
رفتیم خونه ی مامان جون
رسیدم پیش مامان جون
گفتم:سلام مامان جون ، حالت چطوره؟
مامان جون گفت: سلام عزیزم حالت خوبه شما منم خوبم
گفتم:ممنون مامانی
همه با مامان جون احوال پرسی کردیم و نشستیم
مامان جون به ما گفت: نوه های گلم به مامانتون کمک کنید تا سفره رو بندازه
گفتم: چشم
پاشدم و سفره رو چیدیم
ناهار و خوردیم و ظرف هارا جمع کردیم
به مامان گفتم:مامان کار نداری
مامان گفت:نه عزیزم
رفتم پایه گوشی و با دوستم چت کردم
دوستم گفت:ماجده میای بریم کافیشاپ
گفتم: بزار از بابام اجازه بگیرم ،بهت خبر میدم
به بابا گفتم
بابا با دوستم بریم کافیشاپ؟
بابا یه کم به فکر فروع رفت و گفت باش
گفتم:ممنون
رفتم سر گوشی
به دوستم گفتم :عزیزم میام
دوستم گفت :باش پس یه ساعت دیگه کافیشاپ همیشگی باش
گفتم:باشه، بای
رفتم توی اتاق لباسام و پوشیدم و ارایش کردم و موهام و دادم بیرون
از همه خداحافظی کردم همین که داشتم از در بیون میرفتم بابا گفت:
بابا جان وایسا سجاد الان میرسونتت
گفتم:نه نمیخواد
بابا گفت:نمیخواد چیه!سجاد ،بابا بی زحمت ماجده رو برسون
سجادگفت:چشم بابا
••••••••••••••🥀••••••••••••••
#کپی_ممنوع_حتابالینک_کانال
╔═~^-^~⛓🥀═ೋೋ
ೋೋ═⛓🥀~^-^~═╝