حدیث 📜
امام حسن عليه السلام :
✨ اَلنّاسُ اَرْبَعَةٌ فَمِنْهُمْ مَنْ لَهُ خُلقٌ وَ لا خَلاقَ لَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ لَهُخَلاقٌ وَ لا خُلقَ لَهُ، قَدْ ذَهَبَ الرّابِـعُ وَ هُوَ الَّذى لا خَلاقَ وَ لا خُلقَ لَهُ وَ ذلِكَ شَرُّ النّاسِوَ مِنْهُمْ مَنْ لَهُ خُلقٌ وَ خَلاقٌ فَذلِكَ خَيْرُ النّاسِ؛
📚بحارالأنوار، ج 70، ص 10، ح 8
امام حسن مجتبى عليه السلام :
✨مردم چهار دسته اند:
✔️دسته اى از آنها اخلاق دارند، امّا بهره اى (از دنيا) ندارند.
✔️دسته اى بهره مندند، اما اخلاق ندارند.
✔️ دسته اى نه بهره اى (از دنيا) و نه اخلاق دارند كه اينها بدترين مردم اند.
✔️ و دسته اى كه هم اخلاق دارند و هم (از دنيا) بهره مندند كه اينان،بهترين مردمند
نهج البلاغه 📖
👈 هفت سوال .... !
مردي نزد اميرالمومنين عليه السلام آمده و گفت : از هفتاد فرسنگ دور به اينجا آمده ام تا هفت سوال از شما بپرسم :
👈1- چه چيز از آسمان عظيم تر است ؟
👈2- چه چيز از زمين پهناورتر است ؟
👈3- چه چيز از كودك يتيم ناتوان تر است ؟
👈4- چه چيز از آتش داغ تر است ؟
👈5- چه چيز از زمهرير سردتر است ؟
👈6- چه چيز از دريا بي نيازتر است ؟
👈7- چه چيز از سنگ سخت تر است ؟
حضرت امام على علیه السلام فرمود؛
👈👈 تهمت به ناحق از آسمان عظيم ترست(1)
👈👈حق از زمين وسيع تر است(2)
👈👈سخن چيني شخص نمام از كودك يتيم ضعيف تر است(3)
👈👈آز و طمع از آتش داغ تر است(4)
👈👈حاجت بردن به نزد بخيل از زمهرير سردتر است(5)
👈👈بدن شخص با قناعت از دريا بي نيازتر است(6)
👈👈قلب كافر از سنگ سخت تر است(7)
📚 : جامع الاخبار،فصل 5 فضائل امیرالمومنین(علیه السلام)
#راض_بابا💛
#قسمت_پنجاه_ونهم🌻
روی این تخت چقدر دلم برای شاعری تنگ شده است برای اینکه احساسم راه بیابم چند بیت از شعری که قبلاً برای مسابقه مدرسه سرودن را از ذهنم عبور می دادم.
آفرینش با علی معنا گرفت.
عشق با نام او معنا گرفت.
جان او با یاد حق بیدار بود.
آسمان از عشق او در کار بود.
چون محمد عرضه کردش نام دوست.
یافت او حق را میان خون و پوست.
تا پناهان رسول پاک شد.
عاشق جانش همه افلاک شد.
اما شنبه شب؛شب بیست و چهارم شعری که آقای انجوی نژاد خواند خیلی به دلم نشست.
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است.
دلباخته زلف نگاری بوده است.
این دسته که بر گردن او میبینی
دستی است که در گردن یاری بوده است.
ان شب وقتی پدر اجازه رفتن نداد خیلی دلم گرفت انگار داشتم از رحمت بزرگی محروم می شدم اما خواست خدا در رفتن بود و من بال درآوردم اگر ۱۵ سالم را در یک کفه بگذارند و شب آخر را در کفه دیگر با هم برابری میکند.
حس خاصی داشتم که کلمات تحمل این بار را ندارند.
سخنرانی آن شب هم خاص بود پشت معراج شهدا نشسته و به زمین چشم دوخته بودم و گوش می دادم.
《مقدمه فنا فنا است. (علی الارواح التی حلت بفنائک) انسان خودش رو فراموش کنه در پیشگاه دوست و یار. فنا یعنی به خاک افتادن》
همین طور که گوشم را به حرف های آقای انجوی نژاد سپرده بودند کتاب زیستم را از کیف در آوردم.
روی پایم قرارش دادند و جلدش را باز کردم تاریخ امتحان در صفحه اول وادارم کرد تا صفحه های بعد را هم ورق بزنم دستم را روی عکس امام خمینی و دست خط خودم که زیر عکس نوشته بودم 《عالم محضر خداست در محضر خدا معصیت نکنید》کشیدم.
هنوز گوشم به سخنرانی بود. فنا یعنی به درگاه اهل بیت افتادن. هر آدمی که اهل فنا باشد،هیچ بلایی نداره که امشب شب آخر عمرش باشه برای چی؟ برای اینکه کل دنیا رو فانی میبینه.آیه شریف قرآن این رو همه بلدید (کل من علیها فان) کتاب را بستم و تمام نگاهم را به معراج دادم.
آنقدر هوای امام زمانم را کرده بودنم که حال خودم را نمی فهمیدم باید دلم را با نوشتن تسکین میدادم. مداد و برگه ای از کیفم در آوردم 《کاشکی هیچوقت حضور آقا را ندیده نگیریم و از محضرش غایب نشویم چرا که غیبت از ماست و حضور همیشگی است》 مداحی عجیب با دلم جفت و جور شده بود: بی تو ای صاحب زمان بیقرارم هر زمان.
از غم هجر تو من دلخسته ام.
همچو مرغی بال و پر شکسته ام. پیشانیام سجده می خواست.
تا سینه زنی شروع شد خودم را به قالی حسينيه دخیل بستم. لحظات آخر پدر و مادرم با همه زحماتشان در ذهنم گذر کردن همیشه میخواستم لبخند لبانشان بنشانم. حالا هم که بهترین لحظه زندگی ام بود باید آنها را شریک شادی خود می کردم 《خدایا خیلی چسبید ثواب امشب را برای مامان بابام بنویس》 و یک آن حرارت، نور،لرزش شدید و صدایی هولناک همه چیز را به هم ریخت صدای مداحی جایش را به ناله و گریه داد. همه بلند شدن تا سمت در خروجی بروند و من چه احساس سبکی و بیوزنی میکردم
ادامه دارد...
کپی داستان راض بابا با ذکر۱۰ صلوات🌱
دخترونــــ💕ـــــه مذهبے
#راض_بابا☁️
#قسمت_شصت🕊️
(می خوام خیلی درس بخونم که برم خارج)
از پلهها بالا آمدم و وارد راهرو شدم تیمور از صندلی پشتی در آیسییو بلند شد و به طرفم آمد.یک لحظه به نظرم آمد که توی این چند
روز چقدر لاغر شده است.رگه هایی از امید در چهرهاش موج میزدند.
مقابلش ایستادم و با لبخندی که این چند روز از چهرهاش فراری شده بود گفت: مریم ضریب هوشی راضیه از سه رسیده به هشت. انگار داشتم خبر خوب شدنش را میشنیدم. دستانم را بالا آوردم و چشمانم را برای لحظهای بر هم گذاشتم و خدا را شکر کردم. پرستار باز اجازه دیدار داد و کنار تختش جا گرفتیم.
دست راستش را به دست گرفتم از شدت تب بدنش می سوخت
دست چپش را کمی تکان داد.تیمور به سمت دیگر تخت رفت و دست چپش را به آغوش دستانش سپرد.
به سختی لبخند کمرنگی به لبان بی رنگش نشاند. بعد از چند روز تیمور با دیدن لبخند راضیه خندید.
_ راض بابا ما رو میشناسی؟ چشمانش را به نشانه جواب مثبت روی هم نهاد. در این مدت پرستارها میگفتند احتمال از دست دادن حافظه اش به دلیل استفاده بیش از حد مواد بیهوشی زیاد است.قرآن قهوه ای رنگ راضیه را از کیفم بیرون آوردم و سوره الرحمن را خواندم هر چه پیش می رفتم داغی دستش فرو می نشست تا به آیه های پایانی رسیدم.
خنکی دستش را احساس کردم. از پیش راضیه برگشتیم و همینطور که بیرون میآمدیم گفتم:《تیمور دیدی راضیه حالش بهتر شده.خدا وقتی ببینه ما امیدواریم خودش به فکرمون هست. شما امروز دیگه برو سر کار.
دستانش را به دعا بلند کرد
_خدایا اگه راضیه عمرش به دنیا هست سلامتی رو بهش برگردون.
بالاخره راضی به رفتن شد و من پشت دریچه شیشهای آی سی یو تنهاماندم. قرآن را بیرون آوردم و با ختمم آن را شروع کردم.
چقدر راضیه این قرآن را در دستش گرفته بود و بین درس خوندن هایش یک صفحه از آن را هم می خواند
ادامه دارد...
کپی داستان راض بابا با ذکر۱۰ صلوات🌱
دخترونــــ💕ـــــه مذهبے
#راض_بابا🕊
#قسمت_شصت_ویکم☁️
یکی از روزهای تابستان پارسال در سالن پذیرایی مقابل میز تحریر نشسته و قرآن را جلویش گذاشته بود دستش را زیر چانه زد و نقطهای از دیوار را به نگاهش دوخته بود مشخص بود ذهنش درگیر است میدانستم به چه چیزی فکر میکند به همین خاطر کنارش ایستادم و گفتم:" راضیه برای ثبت نام چیکارکنیم؟ فکراتو کردی؟
ناگهان از افکارش جدا شد و نگاهش را به من داد راضیه با این حرف هایی که مدیرتون در مورد مدرسه سمیه زد که خیلی از بنیه علمی خیلی قوی کار می کنند اما خیلی به حجاب و اخلاق اهمیت نمیدن به نظر من برو مدرسه شاهد ۱۵ که تو آزمونش نفر دوم شدی.
باز به میز خیره شد و نتیجه افکارش را هویدا کرد.
_اما من فکر میکنم حالا که ذخیره های مدرسه گراشی فرستادند مدرسه سمیه و نمونه دولتی شده حتماً فضاش هم با سالهای قبل فرق میکنه. کمی حرفش را مزه مزه کرد و ادامه داد:
من دوست دارم راهی رو برم که خدا راضی باشه و سعی می کنم توی این راه بیشتر تلاش کنم و ثابت قدم باشم.
_مامان من دوست دارم از لحاظ علمی قوی تر بشم. شاید امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف به سربازی قبولم کنه. امام زمان که یار بی سواد نمیخواد. لبخند نمکینی زد و با کمی ناز حرفش را ادامه داد
_میدونین چی؟می خوام خیلی درس بخونم که برم خارج ادامه تحصیل بدم. از بلند نظریش ذوق کردم و در بغلش کشیدم.
من از خدا خواستم تا آخرین لحظه عمرم دنبال کسب علم باشن.خندیدم و گفتم:
_ حتی وقتی که پیرزن شدی؟ خندهام را با خنده پاسخ داد
_ها تا اون موقع.
ناگهان با کشیدن پرده دریچه شیشهای آیسییو ریسمان افکارم و رابطه نگاهم با راضیه را بریدند. از صدای دویدنی که در راهرو پیچید سرم را برگرداندم.
چند پرستار و دکتر با عجله وارد آیسی یو شدند.قلبم به التهاب افتاد.جلو پرستاری که از آیسییو بیرون آمد را گرفتم.
_ تورو خدا بگین که چی شده؟
سریع گفت و رفت.
یکی از مریض ها حالش بد شده.
کپی داستان راض بابا با ذکر۱۰ صلوات🌱
دخترونــــ💕ـــــه مذهبے
#راض_بابا🚎
#قسمت_شصت_ودوم🦋
سرگردان گاهی چشم به در و گاهی به پنجره داشتم. پرستاری با دو به سمت درآمد.کناری ایستادم و تا پرستار در را باز کرد با نگاه داخل را کاویدم. با باز شدن چشمانش گمان به بدحال شدنش را نمی بردم. دستگاه شک بهش وصل کرده بودند. به دیوار پناه بردم و آرامآرام زانوهایم خم شد.
خدایا میخوای ببرش برش فقط بذار باباش بیاد من به زور فرستادمش به سرکار.
از وقتی به خانه نیامده بود خیلی احساس تنهایی میکردم و هیچ کس نمی توانست مثل راضیه جای خالی همه را برایم پر کند. روزهایی را به خاطر می آوردم که با اقوام به تفریح میرفتیم.راضیه بعد از بازی کردن با دخترها به سراغ من که پسر هم سن خودم توی آنجا نداشتم میآمد و شروع میکردیم به بازیهایی که دوست داشتم.
توپ بازی بالا رفتن از درخت و.. با من مثل یک پسر رفتار میکرد و حتی گاهی شجاع تر از من هم شد. مثل سالی که به پیست اسکی رفته بودیم راضیه ۱۱ ساله و من هم نه ساله بودم.
روی بالاترین تپه دست نخورده ایستادیم.
_راضیه اینجا خطرناکه. با با میریم تو برفا.!
همینطور که آماده نشستن روی تیوپ می شد؛ با خنده گفت:
_ نترس. من خانم محافظ کارم."
آب دهانم را فرو بردم و نگاهم را از تپه های پایین تر که پر از نقطه های سیاه و رنگارنگ و متحرک بود گذراندم.
_ علی بیا دیگه. به قول بیبی داری استخاره می کنی؟
نشستم و دستانم را دور گردنش انداختم.راضیه هم دستش را دور کمرم حلقه کرد و به پایین تپه سر خوردیم. صدای خنده هایمان بلند شود که ناگهان در هوا چرخ خوردیم و از تیوب کنده شدیم.
با سر در برف فرو رفتیم و راضیه هم با ضربه زدن و خوردن از تپه بلند شد سرش را تکاند. چشمانم از انبوه سفیدی زده شد و برای چند بسته ماند. راضیه دستانش را جلو دماغش گرفته بود و ها می کرد و پاورچین به طرفم میآمد.
_علی دماغتو! انگار گوجه له شده.
به دماغ راضیه زل زدم و خندهام را رها کردم.
_خانم محافظ کار دماغ خودت رو ندیدی شده مثل لبو!
و حالا خانم محافظهکار چند روز روی تخت خوابیده بود و پرستارها اجازه داده بودند بدون مانع پنجره ببینمش.با مرضیه وارد آیسییو شدیم و کنار تخت ایستادیم.
راضیه دستش را با بیتوانی کمی بالا آورد و به ناگاه روی تخت رها شد. مرضیه سرش را نزدیکش برد.
_سلام راضیه منم مرضیه منو میشناسی؟
ادامه دارد...
کپی داستان راض بابا با ذکر۱۰ صلوات🌱
دخترونــــ💕ـــــه مذهبے
#اربابم♥️
تاٰکهلَبْگُفتْسَلامٌعَلَیالَأربابْحُسین
یِکنَفَسرَفتْدِلَمتاخُودِبینُالْحَرمین
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله🌿