قلبمگرفتدرتناینشهرِپُرگنـاھ ˹🍂
˼حالوهواۍِجمع#شھیدانمآرزوست...💔
↯
آن ࢪوزها دࢪوازهای بࢪاے#شھادٺ داشتیم ۅحال،#معبࢪےتنگ...
هنوزبࢪاےشهیدشدݩفرصٺهسٺ...
#دلࢪابایدپاڪکرد🌸🍃✨
﴿♡حضࢪٺ امامخامنهای♡﴾
🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#رفیق؛
این یھ دعوت نامہ از طرف یہ شهید هست...
شھیدے کہ از جوونێ و پول و تیپ ۅ خوشگلیش گذشت ۅ
مثل علے اکبࢪ امام حسین(؏)
جون ۅ جوونیش رۅ در راه #حریمبانۅزینبڪبرے تقدیم کرد....
امیدوارم دعوت نامہ راپذیرا باشید و بہ محفل ﴿شھیداحمدمشلب﴾ بپیوندید.
#ثواب_یهویی🙃
#تعجیل_درفرج_امام_زمان
متولدچه ماهی هستی…?
✋فروردین:۵صلوات🙃
😌اردیبهشت:۸صلوات🙂
😃خرداد:۱۰صلوات😃
😉تیر:۶صلوات😁
😊مرداد:۱۲صلوات😝
🤓شهریور:۹صلوات🧐
🤪مهر:۲صلوات😄
😶آبان:۴صلوات☺️
🤩آذر:۱۸صلوات😜
😎دی:۲۵صلوات😍
😘بهمن:۱۶صلوات😁
😄اسفند:۷صلوات😅
🌍 #نشر_حداکثری
انجام بده😍☺️✋🏼
•┈••✾••┈•
シ︎ ❥︎
امروز روز :
بیا پایین👇🏻🖤❤️
پایین تر👇🏻🖤❤️
امام علی {ع}
حضرت فاطمه ی زهرا {ص}
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
عشق به هر دو چه بی نظیره ..
خدا این عشقو ازم نگیره ..
خیلی قشنگه
مخصوصا دخترااااااااااا
لطفا بخووووووووونید
داداشم منو دید تو
خیابون.. با یه نگاه تند بهم فهموند برو خونه تا بیام..
خیلی ترسیده بودم.. الان میاد حسابی منو تنبیه میکنه..
نزدیک غروب رسید.. وضو گرفت دو رکعت نماز خوند
بعد از نماز گفت بیا اینجا
خیلی ترسیده بودم
گفت آبجی بشین
نشستم
بی مقدمه شروع کرد یه روضه از خانوم حضرت زهرا خوند حسابی گریه کرد منم گریه ام گرفت
بعد گفت آبجی میدونی بی بی چرا روشو از مولا میپوشوند
از شرم اینکه علی یدفعه دق نکنه
آخه غیرت الله
میدونی بی بی حتی پشت در هم نزاشت چادر از سرش بیفته!
میدونی چرا امام حسن زود پیر شد
بخاطر اینکه تو کوچه بود و نتونست کاری برا ناموسش کنه
آبجی حالا اگه میخوای منو دق مرگ نکنی
تو خیابون که راه میری مواظب روسری و چادرت باش
یدفعه ناخداگاه نره عقب و یه تار موت بیفته بیرون
من نمیتونم فردای قیامت جواب خانوم حضرت زهرا رو بدم
سرو پایین انداخت و شروع کرد به گریه کردن..
اومد سرم رو بوسید و گفت آبجی قسمت میدم بعد از من مواظب چادرت باشی
از برخوردش خیلی تعجب کردم.. احساس شرم میکردم
گفتم داداش ایشاالله سایه ات همیشه بالا سرمه.. پیشونیشو بوسیدم...
سه روز بعد خبر آوردن داداشت تو عملیات والفجر به شهادت رسیده
بعدا" لباساشو که آوردن دیدم جای تیر مونده رو پیشونی بندش...
سربند یا فاطمه الزهرا.س..
حالا هر وقت تو خیابون یه زن بی چادر رو میبینم... اشکم جاری میشه..
پیش خودم میگم حتما" اینا داداش ندارن که....
مطمئناً شيطون نميذاره اين پستو کپي کني.
امروز می خواهیم تاآخرشب حداقل2میلیون نفر به امام حسين(ع) سلام بفرستند.
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یااَباعَبْدِاللَّهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
••⸾⸾🌿
همیشہاَزخُدآمےخوآسـتگمنـٰامبمـٰاند
چراکہ‹گمنـٰامے›صفـتیـٰارانمَحبـوب
خُدآسـت...••!
#شهیدانھ
#راض_بابا🌻
#قسمت_شصت_وپنجم✨
داشت به طرف در می رفت که گفتم
_صبر کنید نماز بخونم منم باهاتون میام. در را باز کرد و کفشش را دم پایش انداخت.
_ نه من عجله دارم
_راضیه طوریش شده؟
_نه نه برای چی؟ فقط یک چیزهایی لازم باید برم بگیرم
نگاه آخر راضیه در ذهنم مانده بود.به ناگاه پرده
اشک مقابل چشمانم فرو ریخت و حس مادریام را به زبان آوردم
_من که میدونم راضیه شهید شده! صبر کنید منم بیام .
_آقای باصری دیوار را تکیه گاه بدنش قرار داد و چشمانش را دزدید
_ نه شما خونه باشید بعد میام دنبالتون
به سمت او رفتم و گفتم :
_شما من را نبرید خودم با آژانس میام.
به اتاقم رفتم و نماز مغرب را قامت بستنم و چادرم را از گوشه اتاق برداشتم و با آقا باصری سوار ماشین شدیم.
ربع ساعتی که در راه بودیم به اندازه تمام عمرم از پا افتادم. به بیمارستان که رسیدیم در ماشین را باز کردیم و بدون اینکه به فکر بستنش باشیم دویدیم.تیمور و آقای مرادی در حیاط نشسته بودند که تمیور دستانش را در مقابل صورتش گرفته بود و تمام بدنش میلرزید.
به سمت اتفاقات دویدم.تمام درها باز بود و هیچکس مانع ورودم نمی شد. به در آیسییو که رسیدم ناگهان پرستاری جلوی من را گرفت. دستانش را فشردم و با صدایی که از بین بغشض های خفه کننده بیرون می آمد گفتم:
_ من اصلا هیچی نمیگم فقط بزارین برم ببینمش و ازش خداحافظی کنم. بچه من شهید شده است. ناراحت نیستم به خدا قول میدم چیزی نگم.
پرستار با آهستگی کنار رفت.در آی سی یو را فشار دادم و آرام سمتش رفتم. دوره ملافه پیچیده و بالای سرش هم گره زده بودن. راضیه باز پشت سفیدی دیگری می خواست خودش را پنهان کند اما این بار با دفعه قبل فرق داشت. آن موقع روی دیدن نداشت و حالا رو سفید شده بود.
انگار خاطره دو ماه پیش جلوی چشمانم شعله می کشید و من آب میشدم. از مدرسه که برگشت در را به رویش باز کردن ادامه دارد
ادامه دارد...
کپی داستان راض بابا با ذکر۱۰ صلوات🌱
دخترونــــ💕ـــــه مذهبے
#راض_بابا♥️
#قسمت_شصت_وششم🍓
برگه را جلوی صورتش گرفته بود تا چشمانش به چشمان من سد نشود. در چارچوب در ایستاده بود و تکان نمی خورد. من هم دستگیره در را گرفته بودم و با تعجب به راضیه و برگه زل زده بودم که با صدای گرفته گفت:
_ من اصلا هیچ حرفی برای گفتن ندارم و خیلی شرمندهام.
دستم را بالا آوردم تا برگ را کنار بزنم و نگاهش را بخونم اما سریع برگ را در دستم رها کرد و به اتاقش رفت. در نیمه باز را بستم و به برگه چشم دوختم. مامان خیلی شرمنده ات هستم. میدونم در برابر زحماتی که شما برام کشیدین معدلم خیلی بد شده ولی به خدا خیلی تلاش کردم و زحمت کشیدم بهتون قول میدم انشاالله ترم دوم جبران کنم و معدلم رو به ۲۰ برسونم.
تَری صورتم را حس می کردم. سریع پشت در بسته اتاقش رفتم. دری زدم و وارد شدم با چادر و مانتو و شلوار قهوهای مدرسه رو تختش نشسته بود تا من را دید سرش را پایین داد.
جلو رفتم و کنارش نشستم و آغوشم را به روی شرمش باز کردم. معدل تو برای من بهترین معدل چون تلاش کردی. تا اول دبیرستان معدل ۲۰ میشد الان هم نوزده و سی و سه صدم. خیلی با هم فرقی نداره. همنظور که سرش روی شانهام جاخوش کرده بود همچنان نمیخواست نگاهم را ببیند با صدای خش دارش گفت:
_ مامان. قربونت بشم. با چه رویی صورتت نگاه کنم؟ معدلم باید ۲۰ میشد.
راضیه رابین بازوهایم فشردم و گفتم راضیه من خیلی ازت راضی هستم تو توی درست موفقی و این معدل برای من از ۲۰ هم با ارزشتره.
باز راضیه حالا هم خود را زیر ملاحفه سفید پنهان کرده بود تا مجبور نشود حال زارم رو ببیند. میخواست اظهار شرمندگی کند. سرم را برگرداندم و روبه پرستار گفت:
_حداقل پارچه را باز کنید تا بچه ام را ببینم. پرستار جلو آمد و گره پارچه را گشود آرام قدم برداشتم تا صدایی آرامشش را به هم نزند. حس میکردم راضیه مثل کودکی هایش شیر خورده و خوابیده است.
می خواستم همه جا را آرام کنم تا بیدار نشود کنارش ایستادم پارچه را کنار زدم لبانش به لبخند باز شده و چشمانش نیمه باز بود.چه بوی خوشی می داد. سرش را روی بازویم گذاشتم تا دستم را بین موهایش ببرم. از خیسیش خنک شدم سرم را پایین بردم و صورتم را مماس صورتم قرار دادنم و بویش را استشمام کردم.
ادامه دارد...
کپی داستان راض بابا با ذکر۱۰ صلوات🌱
دخترونــــ💕ـــــه مذهبے
#تلنگــر💥
دیدیبعضیوقتادلتمیگیره...؟!
حالخوبینداری...!
دلیلشمیدونیچیه...؟!
چونگناهکردی... :)
چونلبخندخداروگرفتی...'
چوناشکامامزمانتوریختی...'
چونخودتوشرمندهکردی...!
بخداکهزشته...🍂
ماروچهبهسرپیچیازخدا...؟!
مگهماچقدرمیمونیم...؟!
مگهماچقدرقدرتداریم...؟!
بهچیمیرسیم...؟!
باگناهبههیچینمیرسیمهیچ...!🖐🏻