eitaa logo
گروه فرهنگی313
1.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
4.7هزار ویدیو
19 فایل
هدف : کارفرهنگی ،اجتماعی ؛سیاسی درمسیر امام زمان"عج "؛ بااستعانت ازخداوند واهل بیت"س". ✅️کپی مطالب همه جوره "حلال" کانال: @goruh_farhangi_313 گروه: https://eitaa.com/joinchat/4079420039Ced95c26028 ارتباط با خادم کانال وگروه : @SEYEDANE
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر مشکلات امام زمان رو کنار بذاری و فقط به فکر مشکلات خودت باشی مثل همون‌هایی هستی که در عاشورا به چادر حضرت نرفتن مورد لعن خدا، اهلبیت علیه‌السلام و مردم قرار میگیری ...👀 منتظر یعنی اونی که عملیاتیه اونی که وجودش، پولش،ذهنش، قلمش، قدمش، اندیشه‌هاش،نیاتش، کار اجتماعیش، کار هنریش،کار سیاسیش، شوهرداریش، زن داریش،بچه‌داریش، تربیت فرزندش🌹🍃 و عادت‌هاش در برطرف کردن موانع ظهورحضرت مؤثره... این کسی هست که توی چادر حضرته ان‌شاءالله . 👤 استادشجاعی ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
📚 تقدیر قسمت شصت ✍️«...می‌تونی یه تنه جای خالی تک تک اعضای خانواده ام رو پر کنی و درست فکر می‌کردم. حتی اون شب که اومدی دنبالم و تو خونه ات بهم پناه دادی مطمئن شدم که اشتباه نمی کنم و تو انتخاب درستی هستی. بعدش هم که تو و خانواده ات شدین عزیز ترین آدم های زندگیم، شدین خانواده ای که هیچوقت نداشتم. شاید باورت نشه وقتی با بچه ها بازی می‌کردم، آرزوم این بود که بچه‌ی من و تو هم بینشون باشه و کم کم فهمیدم که دیگه حسی که بهت دارم یه دوست داشتن معمولی نیست و من عاشقت شدم. حتی دوست نداشتم یه لحظه ازت جدا شم و تمام تلاشمو کردم که عشقمو بهت نشون بدم که بهت نزدیک بشم و عین همون عشقو ازت بگیرم. قید رفتن رو زدم چون تو همه‌ی نداشته هایی که می‌خواستم به خاطرشون از اینجا فرار کنم رو بهم داده بودی و فقط عشق مونده بود که اون شبی که بعد از مهمونی به خاطرم غیرتی شدی، فکر کردم به دستش آوردم. اون شب با فکر به این که غیرتی شدن و رفتارای بعدش از روی عشقت به من بوده، شد یکی از بهترین شبای زندگیم. فکر کردم دیگه می‌تونم رنگ خوشبختی رو ببینم و منم یه زندگی عاشقانه رو با کسی که همه کَسَمه داشته باشم ولی وقتی بعدش ازم عذرخواهی کردی، فهمیدم اشتباه می‌کردم و عشقی در کار نیست و تا ابد قراره برات یه امانتی باشم. اون لحظه حس کردم از همیشه بدبخت ترم. و تو فقط یه آدم وظیفه شناسی که داری طبق قرارمون رفتار می‌کنی. من اون شب بیشتر از هر وقت دیگه ای تو زندگیم شکستم و فهمیدم که زندگی قرار نیست روی خوشش رو بهم نشون بده. پول و شرایط رفتنم خیلی وقت بود که جور شده بود و من دیگه نمی‌خواستم برم ولی تو نشون دادی که اشتباه می‌کردم. الان همونطور که گفتم می‌رم آنکارا که کارهای مصاحبه ام رو انجام بدم و می‌خواستم بعدش برگردم اما با توجه به رفتار چند شب پیشت که مثل بابام زورگو شده بودی، چون ترسیدم که این بار تو نذاری از کشور خارج شم، برخلاف میل باطنیم، تا جواب مصاحبه ام بیاد، می‌رم پیش مامانم که تازگی ها فهمیدن تو ترکیه اس. اینم گفتم که فکر نکنی از اول قصدم یهویی رفتن بوده و بهت دروغ گفتم. در آخر، میخوام بابت تمام خاطرات قشنگی که کنارت داشتم ازت تشکر کنم و بگم دوستت دارم، تا همیشه‌. خدانگهدار. پوپک» جمله‌ های آخرش رو تو ذهنم تکرار کردم و بعد، نامه رو گذاشتم کنار، سرم رو بین دستام گرفتم و نفهمیدم کی بغضم شکست! حالا به بقیه چی بگم؟ این خونه و شرکت رو چیکار کنم؟ اصلا بدون پوپک چجوری باید زندگی کنم؟ قبلش چجوری بودم؟ همه‌ی پس اندازمو دادم پای شرکت دیگه پولی هم که تو بانک ندارم. گفت عاشقم بود؟ هنوزم دوسم داره؟ من همیشه عاشق خانواده ام بودم و طاقت دیدن ناراحتیشون رو نداشتم و ندارم. واقعیت اینه که طاقت دوریشونم ندارم حتی اگه ازشون ناراحت باشم. اینکه دوست ندارم بدون پوپک زندگی کنم هم یعنی عاشق شدم؟ اینکه نذاشتم بره مهمونی که آسیب نبینه هم برای همین بود؟ دستی به صورتم کشیدم و امتدادش دادم تا رو موهام! چیه این فکرای مسخره؟ حالا که دیگه نیست، واسه خودش تصمیم گرفت بره. چه فرقی داره منم عاشقش باشم یا نه! به همه پیام دادم و گفتم یه هفته ای شرکت تعطیله و بعد هم حوله ام رو برداشتم و به حموم پناه بردم! تعطیلی یک هفته ای شرکت شد یک ماه و تو این مدت حتی به تلفن کارمندا هم جواب ندادم. یعنی هفته‌ی اول جواب تلفن هیچکس رو ندادم اما بعدش که دیدم بابااینا خیلی نگرانمن، بهشون گفتم دارم می‌رم ترکیه که پیش پوپک باشم. دروغ گفتم که دروغ قبلی رو درست کنه. دروغ زندگی عاشقانه ام با پوپک رو! بعدش هم گوشیمو خاموش کردم و یه وقتایی فقط روشن می‌کردم، پیام می‌دادم و می‌گفتم حالمون خوبه و دوباره خاموشش می‌کردم که فرصت مکالمه‌ی بیشتر و احتمالا ادامه‌ی زنجیره‌ی دروغ پیش نیاد. دوست نداشتم اذیت شن ولی حوصله‌ی سوال جواب هاشونم نداشتم. یه خرید اساسی برای خونه کردم و دیگه بیرون نرفتم. در رو قفل کردم و حفاظ رو هم کشیدم که همه فکر کنن کسی اینجا نیست. واقعا هم نبود جز یه جسمی که برای زنده موندن خودش فقط گاهی غذا می‌خورد و دیگه هیچی!... بی رمق رفتم سمت دستشویی. موقع بیرون اومدن، چشمم خورد به تصویر خودم تو آیینه و لبخند تلخی رو لبام نشست. آخرین بار کِی رفتم حموم؟ یادم نمیاد. کِی ریشامو مرتب کردم. سَری از روی تاسف تکون دادم و اومدم بیرون. نگاهی به خونه انداختم و به این فکر کردم که اصلا آخرین بار کِی ظرف شستم و خونه رو مرتب کردم؟ همه جا بوی آشغال می‌داد اما دیگه حوصله‌ی جمع کردنشون رو نداشتم. مواد غذایی داشت تموم می‌شد و نمی‌دونستم بعدش باید چیکار کنم. به صاحبخونه هم گفتم فعلا اجاره شو از پول پیش کم کنه! خودمو انداختم رو مبل و به ساعت نگاه کردم و فهمیدم شب شده‌. دفترم رو برداشتم که اتفاقات امروز رو بنویسم. ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷
📚 تقدیر قسمت شصت و یک ✍️«ششم آبان ماه هزار و چهارصد ودو امروز سی امین روزیه که بدون پوپک شب شد. یک ماه بدون پوپک» در ادامه جمله‌ی تکراری هرروز رو نوشتم: «کاش ممنوع الخروجش میکردم . کاش الان اینجا بود» دیگه حوصله‌ی نوشتن نداشتم، اصلا مگه اتفاق خاصی افتاده بود که بنویسمش! خودکار رو انداختم کنار و تکیه دادم به مبل، چشمامو بستم و با خودم تکرار کردم: «یک ماه بدون پوپک. ماهی بدون پولک!» راستی ماهی بدون پولک چه شکلی می‌شه؟ یهو یاد ماهی گفتنش افتادم و جواب دادم میشه مثل من! یه ماهیِ بی عُرضه بدون پولک، آره الان من ماهی بدون پولکم. ماهی بدون پولک! سعی کردم چهره اش رو تو ذهنم مجسم کنم. یاد شب عروسیمون افتادم که بهش گفتم مثل فرشته‌ای شدی که از ماه اومده! با فکر اون شب باز لبخندی رو لبم نشست و رفتم دم پنجره و چشم دوختم به آسمون.من حتی نمی‌دونم پوپک کجاست؟ چجوری یک ماه دوریش رو تحمل کردم وهیچ کاری نکردم؟ چجوری طاقت آوردم اینجا بمونم و فقط غصه‌ی نبودنش رو بخورم؟ چرا هنوز اینجام؟ اگه اون هم جای من بود، تسلیم می‌شد؟ قطعا نه! مثل وقتی که حق همه مون رو از باباش گرفت، می‌جنگید. یا مثل وقتی که برای ثبت این شرکت تلاش کرد. یا وقتی دونه دونه مشتری ها رو کشید اینجا. و منه احمق همه‌ی زحماتش رو با یک ماه تعطیلی شرکت به باد دادم. رفتم زیر دوش و فکر کردم، چطوری باید پیداش کنم؟ برم ترکیه؟ خوب کجای ترکیه دنبالش بگردم؟ نه! این راهش نیست. بیشتر فکر کردم و‌ یاد روزی افتادم که شرکت رو ثبت کرد. برای شرکت یه حساب اینستاگرام درست کرد و گفت اگر رفت می‌تونم از اون طریق باهاش در ارتباط باشم و ازش کمک بگیرم. افکار مزاحم رو پس زدم و دوش رو بستم. با حوله دویدم سمت گوشیم. روشنش کردم و رفتم تو اینستاگرام و تو دنبال کننده های صفحه‌ی شرکت دنبالش گشتم ولی نبود. چطور ممکنه نباشه. اسمش رو سرچ کردم و عکسش رو دیدم ولی وقتی می‌زدم روش، هیچ چیزی ازش نشون نمی‌داد. یعنی چی؟ خودش گفته بود چجوری باهاش در تماس باشم، پس چرا نمیشه؟ بلاکم کرده بود. حالا باید چیکار می‌کردم؟ زل زدم به عکس کوچیکش که تو میدون معروف ترکیه با کبوتر ها گرفته بود. اسمش چی بود؟ یبار می‌گفت یکی از آرزوهاش بوده که اونجا عکس داشته باشه البته زیر برج ایفل و تو قایق کنار ساختمون های ونیز و کلی جای دیگه هم جز آرزوهاش بود. حالا از اینکه به آرزوش رسیده خوشحاله؟ اونم دلتنگ من میشه؟ یک روزم با نگاه کردن به عکسش گذشت و بعد به فکرم رسید که با یه حساب دیگه باهاش ارتباط برقرار کنم. یکی درست کردم به اسم علی. اولین اسمی که به ذهنم رسید اسم بابا بود و همون رو گذاشتم و وارد صفحه اش شدم. درسته که صفحه اش خصوصی بود اما چون این حسابم بلاک نشده بود، می‌تونستم عکس پروفایلشو بزرگتر و واضح تر ببینم! دستاشو باز کرده بود که کبوتر ها رو پَر بده. بهش درخواست دادم و بیشتر روز رو خیره شدم به صفحه‌ی گوشی اما قبولم نکرد و ناچارا بهش پیام دادم. یجورایی هم خوشحال بودم که پسر دیگه ای رو هرچند تو دنیای مجازی قبول نکرده و هم ناراحت بودم که از این طریق هم نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم. نزدیک شب بود که آنلاین شد اما نه پیامم رو خوند و نه جواب داد.‌باید خوشحال می‌بودم ولی نبودم. دوست داشتم حتی شده به اسم یه غریبه باهاش در ارتباط باشم بلکه این دلتنگیم رفع شه! دوباره بهش پیام دادم که باز هم بی جواب موند و دوباره فکر کردم و فکر کردم و در نهایت به این نتیجه رسیدم که این بار یه حساب با اسم دخترونه برای خودم درست کنم و چقدر این کار برام سخت بود، به خصوص اینکه مجبور بودم چند روزی صبر کنم و بعد بهش پیام بدم که شک نکنه و اون چند روز برام مثل چند سال گذشت و مدام چشمم به عکسش بود و لحظه هایی که آنلاین می‌شد. بعد از یک هفته‌ی جهنمی، بلاخره بهش پیام دادم. با حساب یه دختر که برای عکس پروفایلش یه طرح گرافیکی گذاشتم به این امید که جواب بده. بهش پیام دادم و تو همون پیام اول خودم رو به عنوان یه طراح ایرانی که ساکن آمریکاست معرفی کردم و گفتم از طریق صفحه‌ی شرکت باهاش آشنا شدم و با توجه به اینکه سرپرست پروژه ها بوده، دوست دارم باهم همکاری داشته باشیم. ساعت از دوازده گذشته بود که رفتم سراغ اینستاگرام و دیدم جواب داده. مثل یه پسر نوجوون ذوق زده شدم و سریع جوابشو دیدم ولی در حد یه جواب سلام ساده بود و نظری در مورد همکاری نداده بود ولی همین جواب ساده هم خوب بود دیگه نبود؟ مکالمات ما چند روزی طول کشید و بلاخره باهم دوست شدیم ولی تمام مدت با اینکه باهاش حرف می‌زدم و یجورایی کنار خودم حسش می‌کردم، یه حس عذاب وجدانی هم بابت دروغ هایی که بهش می‌گفتم داشتم، اگربرمیگشت دیگه نمیذاشتم بره! شاید خودخواهی بود اما باید بهش می‌گفتم حسم بهش چیه و ازش می‌خواستم بمونه! خودشم دوست نداشت بره، ناچار شده بود. باید کنار من می‌موند. ادامه دارد تعجیل در فرج صلوات 🌷
مهدی جان میدانی آقــاجان خواب مانده ایم از همان روز اول، همان روز در سقیفه، همان موقع کنار در خانه میدانی اگر خواب نبودیم کار به پهلوی مادر نمی رسید به خار در چشمان پدر نمی رسید به جگر سوخته مجتبی به ظهر عاشورا، به زندان، به زهر به غربت یتیمی نمیرسید اگر خواب نبودیم کار به انتظار شما نمی رسید… شما دعا کن که بیدار شویم 😓💔 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
✰💫﷽💫✰‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌ •••❈🍃🌸🍃❈••• ❈نهج‌البلاغه در آینه تصویر❈ قرآن را نیک بفهمید که بهار دل‌هاست. 📚نهج‌البلاغه خطبه ۱۱۰ (بند۲) ‎‌‌‌‌ •••❈🍃🌸🌸🌸
‌‌میگفت .. _ چراخودت‌رورهانمیکنی ؟ _ دادبزنی‌ازامام‌حسین‌بخـوای ؟ _ برو‌درِخونه‌اباعبداللّٰه‌ _ منتش‌روبکش‌،دورش‌بگرد ! _ مناجات‌‌کن‌باامام‌حسین:) _ بگوامام‌حسینم‌من‌باتوآغاز‌کردم .. _ ولم‌نکنی ! _ دیگه‌نمی‌کشم‌ادامه‌بدم _ متوقف‌شدم .. _ امام‌حسین‌بازم‌دستت‌رومیگیره‌ _ فقـط‌بخـواه‌ازش :)! ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
هربار چیزی گم میکنیم ‌می گویند چندصلوات بفرست ان شاءالله پیدا می شود! مولای عزیزتر از جانمان ‌چند صلوات بفرستیم تا پیدایت کنیم؟...♥️! ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
کاش میان این جنگ ها و آشوب ها صدایی بیاید الا یا اهل العالم أنا امام المهدی 🤍🌸 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
🍃🌸 دعای فرج را بخوانیم به نیت چهارده نور الهی (علیهم السلام)، شهدا و امام شهدا و مومنین عزیز ان شاء الله خداوند متعال امر فرج را تسریع فرموده و ما را از یاران و سربازان حضرت مهدی(عج) قرار دهد🤲 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹 🌷 تاریخ شهادت: ۱۳۶۶/۰۶/۲۵ - جزیره مجنون عراق ✍🏻 بخش‌هایی از وصیت‌نامه این شهید عزیز: ✅ عزیزان من، لذت زندگی ، در جهاد مستمر در همه ابعاد است و لذتی بالاتر از خدمت به ملت و جامعه نیست پس این لذت را دریابید و ای مسئولین آگاه باشید که خداوند ناظر بر اعمال و افکار ماست. ✅ مبادا فریب شیاطین را بخورید. بر گرد چراغ رهبری حلقه زده و با استقامت اسلام و عدل را در جامعه خویش استوار سازید 🌸 هدیه به روح مطهر شهید عزیز صلوات 🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این طور نماز خوندن مردم رو بی نماز میکنه ! ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
🔴 محـــــاسبه نفـــــس ✍ در روايات متعدّدى سفارش شده كه براى رهايى از حساب قيامت، در دنيا هر شخصى خودش را محاسبه و حسابرسى كند، يعنى در هر شبانه روز چند دقيقه و ساعتى را به فكر در عملكرد خود بپردازد تا اگر كار نيكى انجام داده خدا را شكر كند و اگر كار خلافى مرتكب شده است، توبه و عذرخواهى و جبران نمايد. در حديث مى خوانيم: كسى كه خودش را محاسبه كند، خداوند در قيامت دوباره از او حساب نمى كشد و خداوند بالاتر از آن است كه به حساب كسى برسد كه او خود به حسابش رسيده است. امام كاظم عليه السّلام فرمود: از ما نيست كسى كه در دنيا از خود غافل باشد و به حساب كار خودش در هر روز رسيدگى نكند. ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
وشمامحبوب‌ترین‌قصهِٔ‌ این‌قلب‌شُدید🧡؛ ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔🌷💔 إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِیباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ 💔🌷💔 💚 🤲 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
🌷شهید مدافع امنیت🌷 🤲 هدیه به روح شهید 🌷🌷 ودیگرشهدای راه اسلام وقرآن، امام شهدا، اموات واسیران خاک، وتعجیل در فرج آقا صلوات 🌷 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩هادی چطور شهید شد؟! حجت الاسلام سید کاظم موسوی، رئیس کل دادگستری استان فارس با اعلام جزئیاتی از نحوه شهادت طلبه شهید مدافع امنیت احمدرضا(هادی)عرفانی_نیا گفت: حوالی ساعت ۴:۵۰ سحرگاه ۲۲ مهر ۱۴۰۱ دوتا اغتشاشگر وطرفدارجنبش کثیف ززآ مشغول شعارنویسی بودن، که هادی ودوستش اونارومیبینن ومیفتن دنبالشون واینجابوده که بوسیله سلاح گرم تیراندازی میکنن وتیر به سرهادی میخوره وشهید میشه...💔 تعجیل در فرج صلوات 🌷 🤲 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲به نام خدایی که مهر او قوت قلب ما و یاد او راحتی روح ماست هرگاه بنده بگوید: 🍃👈بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃 🕋خداى متعال می‌گوید: 🌸بنده من بانام من آغازکرد برمن است كه كارهایش را به انجام رسانم و او را در همه حال برکت دهم🍃 🌸 پس الهـی بـه امیـد تـو 🌸 ❤️ پیامبر اکرم (ص) می‌فرمایند: 🤲هرگاه يك نفر دعا مى‌ كند، براى همه دعا كند؛ زيرا اين دعا به اجابت نزديكتر است.🌻 📚بحارالانوار👈 ج۹۰، ص۳۱۳ 🙋‍♂️ سلام صبح شما بخیر و شادی 🌳آخرین دوشنبه شهریور ماه ۱۴۰۳ 🤲 یا قاضی الحاجات 🕋 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️نزدیک باز شدن مدارس هستش دانش آموزان باید به فکر کتاب ودفتر وسایل مورد نیازشون باشن... 💠ببینید این معلم چجوری کتاب‌ها و طریقه استفاده ومعرفی یک کتاب مهم رابیان میکنه... الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج 🤲 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
به قول آمصطفیٰ صدرزاده ؛ کسی كِ توی هیئت فقط سینه میزنه خیلی کار بزرگی نمی‌کنه . کسی که سینه‌میزنه فقط‌‌ یه سینه‌زنه ، شیعه‌ٔ مرتضی‌علی باید با رفتارش عشقش رو ثابت کنه . . ! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
27.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 این ویدیو با ساخته شده ⭕️ خطبه 188 نهج البلاغه: مَا أَسْرَعَ السَّاعَاتِ فِي الْيَوْمِ وَ أَسْرَعَ الْأَيَّامَ فِي الشَّهْرِ وَ أَسْرَعَ الشُّهُورَ فِي السَّنَةِ وَ أَسْرَعَ السِّنِينَ فِي الْعُمُرِ! چه زود مى‌گذرد ساعات روز و روزهاى ماه و ماههاى سال و سالهاى عمر! با نهج‌البلاغه همراه باشید         
📚 تقدیر قسمت شصت و دو ✍️بالاخره بعد از سه هفته، به دستور ماهان شیطانی درونم، بی‌رحمانه ترین دروغ زندگیم رو گفتم. اینکه می‌خوام برم ایران و به خانواده ام سر بزنم و بهش پیشنهاد دادم اونم بیاد که همدیگه رو تو ایران ببینیم و بیشتر در مورد کار، صحبت کنیم. باز حس جنونِ داشتنش تمام وجودم رو گرفته بود و هیچ عذاب وجدانی نمی‌تونست ازبین ببرتش! اولش قبول نمی‌کرد و می‌گفت ممکنه با اومدنش به ایران، کاراش به مشکل بخوره و ازم خواست تو ترکیه همدیگه رو ببینیم ولی حتی اگر این مدت پاسپورتم رو هم تمدید کرده بودم، قبول نمی‌کردم برم ترکیه چون ممکن بود با دیدنم، به خاطر دروغ هایی که گفته بودم، بیشتر لج کنه و دیگه هیچوقت دستم بهش نرسه. برای همین از وقت کمم برای دیدن خانواده گفتم و اینکه برنامه‌ی سفرم رو از خیلی وقت پیش چیده بودم و نمی‌تونم اینطور یهویی بهمش بزنم. خودم رو مشتاق دیدنش نشون دادم اما دیگه برای اومدنش اصرار نکردم که نیفته رو دنده‌ی لج و قرار شد اگر اومد، بهم پیام بده و از همون موقع، استرس من شروع شد. نه می‌تونستم مدام آنلاین باشم و نه طاقت آفلاین بودن و ندیدن به موقع پیاماش رو داشتم. دلم نمی‌خواست این فرصت دوباره دیدنش رو از دست بدم اما کار دیگه ای هم ازم بر نمی‌اومد. بلاخره بعد از یک هفته که کمتر باهم حرف می‌زدیم و من الکی خودمو مشغول نشون داده بودم، گفت دو روز دیگه میاد ایران و اون لحظه نمی‌دونستم چجوری باید ذوق و شوقم رو کنترل کنم. همون موقع باهاش تو کافه‌ای که آدرسش رو از توی اینترنت درآورده بودم و نزدیک خونه‌ی پدرش بود، قرار گذاشتم و خودمو آماده کردم که به هر سختی، اون دو روز جهنمی رو بگذرونم! روزی که قرار بود بعد از دوماه پولکیم رو ببینم رسید. حسابی به خودم رسیدم و رفتم سمت کافه اما یه حسی بهم گفت نباید برم سر قرار چون ممکنه عصبانی شه و بره و دستم دیگه بهش نرسه! پس مجبوری ماشین رو تو یه کوچه پارک کردم و از دور منتظر اومدنش شدم. وقتی رسید، مثل همیشه اخم کرده بود و خبری از خنده هاش تو عکس پروفایلش نبود. وارد کافه شد و من کلی منتظرش شدم که بیاد بیرون. حدودا یه ساعتی منتظر موندم و بعد دیدم که عصبانی تر از قبل اومد بیرون. سریع رفتم سراغ ماشین که تعقیبش کنم و ببینم کجا می‌ره. هرچند که به جز خونه‌ی باباش جایی رو نداشت. منم عمدا یه کافه اون نزدیک معرفی کردم که راحت باشه ولی اشتباه می‌کردم و اونجا نرفت. منِ احمق چرا یادم نبود رابطه‌ی اونا از اولم خوب نبوده و بعد از جریان خسارت گرفتن کارمندای شرکت، کلا قطع شد و انگار دیگه پدر و دختر نبودن؟ حالا خوبه به این امید نموندم و دنبالش اومدم. حدس می‌زدم بره پیش دوستاش اما دم یه هتل وایساد و پیاده شد! منم سریع ماشینو دوبله گذاشتم و دنبالش رفتم تو. دم در هتل طوری که انگار منتظر کسی هستم، نگاهم به بیرون و پشت به پوپک و مسئول پذیرش وایسادم که شماره‌ی اتاقش رو بشنوم و قبل از اینکه متوجه من بشه، از هتل خارج شدم و ماشین رو یه جای درست حسابی پارک کردم و برگشتم که منم اتاق بگیرم. اینجوری هم نزدیک پوپک بودم و هم به عنوان یه مسافر، دسترسی به فضای داخلی هتل و در اصل اتاق پوپک رو داشتم. متاسفانه اتاق هامون تو یه طبقه نبود، حتی اتاق یه تخته هم نداشتن و این یعنی هزینه‌ی بیشتر ولی خوب این هزینه ها برای رسیدن به پوپک و نزدیک بودن بهش، چیزی نبود. وارد اتاقم شدم و با دیدن تخت سفید دونفره، لبخندی رو لبم نشست. خیال بافی رو گذاشتم کنار. باید سریع تر آنلاین می‌‌شدم وبه بهونه‌ی مریضی مادرم و حاضر نشدن سر قرار، ازش عذرخواهی می‌کردم که یهو به سرش نزنه بره. خیالم راحت بود که فعلا نمی‌تونه از کشور خارج شه چون برای ممنوع الخروجیش اقدام کرده بودم. نمی‌خواستم کلا این نامردی رو در حقش بکنم، فقط میخواستم قبل از اینکه حرفامو می‌شنوه نره! یعنی درواقع دوست داشتم بعد از شنیدن حرفام، به خواست خودش نره اما خوب اگه از هتل می‌رفت، پیدا کردنش خیلی سخت می‌شد. لبه‌ی تخت نشستم وارد حسابم شدم و خواستم بهش پیام بدم که متوجه شدم اون حسابم رو هم بلاک کرده. یعنی هیچ فرصت دفاعی به مثلا دوستش نمیده؟ خوب شاید بنده خدا تصادف کرده باشه! ما که به هم شماره‌ای نداده بودیم که من یعنی همون دختره، بهش خبر بدم نمیام ولی خوب شاید بهتر بود زودتر یه پیام می‌دادم وعذرخواهی می‌کردم. احتمالا وقتی دیده پیامی ندادم ناراحت شده و بلـ.اکم کرده. حالا چجوری دوباره باهاش قرار میذاشتم؟دوست نداشتم با فکر کردن به این موضوع، بیشتر از این دیدنش رو عقب بندازم. باید همینجا می‌دیدمش وباهاش حرف می‌زدم. اما چجوری؟ یکم فکرکردم و بلاخره به این نتیجه رسیدم که از مسئول پذیرش بخوام بهش بگه یکی توکافه منتظرشه، ولی بعد، یادم افتادبعضی وقتا بدجوری لجباز می‌شه و احتمالااون آقا نمی‌تونه متقاعدش کنه که بیاد. به خصوص که الان عصبانی هم هست‌. ادامه دارد تعجیل در فرج صلوات 🌷
📚 تقدیر قسمت شصت و سه ✍️برای همین خودم داخلی اتاقش رو گرفتم و یکم صدام رو عوض کردم که جای مسئول پذیرش باهاش حرف بزنم. فقط امیدوار بودم که وقتی می‌ره پایین یه راست بره کافه و با مسئول پذیرش واقعی برخوردی نداشته باشه که دروغم، رو نشه! یکم طول کشید که جواب بده و بعد، پروسه‌ی متقاعد کردنش شروع شد. اصرار داشت که اشتباه گرفتم و کسی نمی‌دونه اینجاست که باهاش کاری داشته باشه و هرچقدر هم اسم و فامیلش رو می‌گفتم باز یه چیز دیگه می‌گفت ولی در نهایت راضی شد که بیاد. احتمالا برای اینکه ثابت کنه اشتباه می‌کنم. بعد از گذاشتن گوشی، سریع از اتاق رفتم بیرون و برای اینکه تو آسانسور باهاش روبه‌رو نشم، از پله ها رفتم پایین و تو کافه رستوران هتل، روی یه میز نزدیک و پشت به در نشستم که اگر بعد از دیدنم، خواست بره بتونم مانعش بشم. میزهای دیگه هم تک و توک پر بود اما خوب همه با هم بودن و به نظر نمی‌رسید منتظر کسی باشن و این حتما پوپکی رو که موقع ورود منو نمی‌بینه، عصبانی تر می‌کنه. صدای تق تق پوتین هاشو که نزدیک می‌شد شناختم و انگار با هر قدمش، ضربان قلب من هم بالاتر می‌رفت. وقتی وارد کافه شد، همونطور که انتظارش رو داشتم، متوجه من نشد و وقتی دید کسی منتظرش نیست، همزمان که داشت زیر لب غر می‌زد: «من که گفتم اشتباه می‌کنه و کسی با من کاری نداره» خواست برگرده که بلند شدم وایسادم و گفتم: «سلام پولکی! هیچم اشتباه نشده!» اول تو جاش خشکش زد و بعد که برگشت، چند لحظه مات و متعجب نگاهم کرد و یهو اخماشو کشید تو هم. خواست بره که دستشو گرفتم و گفتم: «صبر کن حرف بزنیم!» همینطور که تلاش می‌کرد دستشو دربیاره گفت: «ولم کن! تو از کجا پیدات شد دیگه!» کشیدمش سمت خودم و گفتم: «من که جایی نرفتم. تو چجوری دلت اومد یهو خودتو گُم کنی؟» بی حرف مشغول تقلا کردن بود که گفتم: «میخوام باهات حرف بزنم. جدی و بدون این بچه بازیا» دست از تقلا کردن کشید و زل زد تو چشمام و گفت: «که چی؟ نامه رو خوندی دلت برام سوخته؟ این دوماه کجا بودی؟» لبخندی زدم و جواب دادم: «گفتم که همینجا! بیا بشین برات توضیح می‌دم» با لجبازی گفت: «همینجا بگو» ولی من دستمو گذاشتم پشتش، هدایتش کردم سمت میز و با لبخند گفتم: «چی میخوری؟» روشو برگردوند و جوابی نداد. صندلی رو کشیدم بیرون که بشینه و خودم هم رو‌به‌روش نشستم و دستاشو گرفتم، مثل همون روز تو خونه که بعدش عصبانی شد و دلیلش رو اون موقع نفهمیدم. خواست دستشو بکشه که نذاشتم و گفتم: «پرسیدی کجا بودم؟» حتی نگاهم نکرد. ولی من آماده‌ی هر رفتاری ازش بودم! خودم دوباره گفتم: «یه ماهش، خودمو تو خونه زندانی کرده بودم و یه ماهشو نزدیکت بودم. سرشو بلند کرد و گفت: «نزدیک؟» چشمامو به تایید حرفش بستم که پرسید: «یعنی ترکیه بودی؟» ابروهامو دادم بالا! شونه ای بالا انداخت و گفت: «سرم درد میکنه، یه چایی» دستشو گرفتم و گفتم: «بیا باهم بریم سفارش بدیم، می‌ترسم فرار کنی» اخمی کرد و گفت: «گفتی حرف بزنیم، قبول کردم دیگه، هستم برو» با دو دلی و فقط به این امید که اگه رفت سریع می‌رم دم اتاقش، رفتم چایی و کیک سفارش دادم و با عجله برگشتم پیشش که منتظرنگاهم کرد و گفت: «خوب؟ بگو» اینبار کنارش و پشت به بقیه نشستم، دستشو گرفتم، بوسیدم و گفتم: «تو دستات بودم»‌. بعد لبام به خنده باز شد و وقتی نگاه سوالیِ با چاشنی اخمشو دیدم ادامه دادم: «ولی بلاکم کردی» بعد از گفتن این حرف فقط زل زد تو چشمام بدون هیچ حسی و بعد خواست دستشو از تو دستم بیرون بکشه که محکم تر گرفتمش و تند تند گفتم: «وقتی رفتی فهمیدم چقدر دوستت دارم، چقدر عاشقتم و چقدر بدون تو نمی‌تونم زندگی کنم.لطفا بمون» پوزخندی زد و با زوری که هیچوقت فکرشو نمی‌کردم داشته باشه دستشو کشید و‌ از کافه رفت بیرون و اون لحظه چقدر خوشحال شدم که با آینده نگری درستم، اتاق گرفتم و حالا می‌تونم دنبالش برم! ولی تا بهش برسم درِ آسانسور بسته شد ‌و برای اینکه از دستم فرار نکنه، پله ها رو با سرعت بالا رفتم و درست لحظه ای که میخواست در اتاقش رو ببنده، آروم هلش دادم تو اتاقش و وارد شدم.‌ اخماشو کشید تو هم و‌ گفت: «نری بیرون جیغ می‌کشما! با اخم و صدای نسبتا بلندی گفت: «گمشو بیرون» منم مثل خودش اخم کردم و گفتم: «گفتم حرف بزنیم نشنیدی؟» با داد زدن گفت: «من با وحشیا کاری ندارم!» نا خواسته تک خنده ای کردم و گفتم: «قبلا که داشتی!» بدون حرفی فقط زل زد تو چشمام و بعد چشمه‌ی لعنتی اشکش جوشید و سرش رو انداخت پایین! آروم بهش گفتم: «منو بابت نفهمیام می‌بخشی؟» چرخید سمتم و بدون جوابی فقط گریه کرد و‌ من براش از این دوماه گفتم که چقدر بی‌تابش بودم. وقتی آروم شد، با صدای گرفته ای گفت: «چجوری تونستی اینهمه دروغ بگی و منو بکشونی ایران؟ بی صدا خندیدم و گفتم: «دروغ؟ چه دروغی؟ اینکه طراحم و بهت پیشنهاد همکاری دادم کجاش دروغ بود؟» ادامه دارد تعجیل در فرج صلوات 🌷
27.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. هرکه داردهوس کرببلا بسم الله...💔 لحظاتی همراه شهیدان🌷 🤲 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313