نوشت:" میشه زنگ بزنم؟"
لبمو دندون گرفتم. نگاهی به هال انداختم. پدرم خواب بود. هدیه و هانیه هم با موبایل مشغول بودند.
"بله پنج دقیقه دیگه"
سر پنج دقیقه زنگ زد. به تراس رفتم.نفس حبس شده ام رو بیرون دادم. نه او سلام میکرد و نه من! تا چندثانیه فقط صدای نفس های همدیگه رو میشنیدیم.سکوت رو شکست. صدای پُر ابهت و مردونه اش رو شنیدم:_سلام
بدنم یخ کرده بود. با صدایی لرزون جوابش رو دادم.نمیدونم چرا پاهام میلرزید .هوا گرم بود اما من سردم بود. صدای نفس زدن هام به قدری بالا رفت که مجبور شدم جلوی دهنمو بگیرم.....
https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f
#فووولعاشقونه ♥️