#آیه که سر بلند کرد، سید #مهدی نفس گرفت:
_خیلی ساله که منتظر این
لحظهام که بانوی قصهام بشی...
که بیام خواستگاریت! نمیدونی چقدر سخت بود که صبر کنم... که دلم بلرزه و بترسه که کسی زودتر از من نیاد و ببردت...
آیه:
_دلم خیلی سال پیش لرزید، برای یه پسر که یه روز با لباس نظامی اومد تو کوچه... دلم لرزید برای قدمهای محکمش، قدمهایی که سبک و
بیصدا بود... دلم لرزید برای چشمای خسته اش، چشمایی که نجیب بود و نگاه میدزدید از من!
سید مهدی:
_ آخ بانو!
نگو که منم هرهفته به امید دیدن تو میومدم که نفس بکشم توی اون کوچه...وقتی...
https://eitaa.com/joinchat/3040935979C079269de37
#رمان_جدید_ایتا😍👆 #دستاولداغِداغ