_با این شرایطی که گفتم همسری ایشون رو قبول می کنید؟
زیر چشمی به امیر نگاه کردم. کاش میشد یک معجزه رخ بده و الان همه چیز بهم بخوره. کاش همهی اینها یک خواب وحشتناک بود.
_بله، رو گفتن.
حاجآقا چپچپ به امیر نگاه انداخت.
_من باید صداشون رو بشنوم که نشنیدم. پس اجازه بدین خودشون رضایتشون رو اعلام کنن.امیر خودش رو بهم نزدیک کرد و آروم بهم هشدار داد. هم ازش میترسیدم، هم دل و جرات پیدا کرده بودم. ولی نمیتونم انکار کنم، بدجوری دستم زیر ساطور امیر گیره. سرم رو پایین گرفتم و با صدایی پر بغض جواب دادم.
_بله. 😔
https://eitaa.com/joinchat/3259629617C46f880cfa3
#آنلاین فقط اینجا هست👆👆 پی دی اف نداره😁