eitaa logo
تبلیغات گسترده ایتا
440 دنبال‌کننده
941 عکس
149 ویدیو
0 فایل
لینک گروه 1 👇 https://eitaa.com/joinchat/2270298125C03698c5143 لینک گروه 2👇 http://eitaa.com/joinchat/2270298125C03698c5143 آیدی جهت رزرو تبلیغات👇 @adss_eitaa کانال واریز👇 @variz_gsteitaa
مشاهده در ایتا
دانلود
با ذوق بدو بدو رفتم تو حیاط داشتم صندلامو میپوشیدم ڪه مامانم باز صدام زد : _ جان پلاستیڪ لباسات یادت رفت.. هر روز عصر ساعتای ۴ با لیلا و مریم قرار داشتیم.میرفتیم تو جنگل ڪنار رودخونه و بعد ڪلی بازی و شنا تا غروب برمی گشتیم خونه..... من و لیلا و مریم تنها بودیم ڪه توی روستا هنوز بودیم. دم دمای غروب و تاریڪی هوا بود که تصمیم گرفتیم برگردیم ولی بعد از جمع ڪردن چیزا من پشیمون شدم و رو به جفتشون گفتم : _بچه ها شما برید تو راهم پلاستیڪ منو بدید مامانم بهش بگید دلـــربا تا یڪ ساعت دیگه بر میگرده.هوا تقریبا تاریک شده بود. آروم آروم رفتم طرف رود و یواش واردش شدم. آب خنڪ و زلالی که دیوونه اش بودم و وقتی واردش میشدم همه چیز رو یادم میرفت. تو حال و هوای خودم بودم، که یهو... با ترس چشامو باز کردم و جیغ زدم که قرار گرفت. قلبم تند تند میزد و اصلا نمیتونستم تمرکز کنم نمیدونستم باید چیکار کنم. یکم دست و پا زدم ڪه ...... https://eitaa.com/joinchat/1738539096C1ae631732c **
با ذوق بدو بدو رفتم تو حیاط داشتم صندلامو میپوشیدم ڪه مامانم باز صدام زد : _ جان پلاستیڪ لباسات یادت رفت.. هر روز عصر ساعتای ۴ با لیلا و مریم قرار داشتیم.میرفتیم تو جنگل ڪنار رودخونه و بعد ڪلی بازی و شنا تا غروب برمی گشتیم خونه..... من و لیلا و مریم تنها بودیم ڪه توی روستا هنوز بودیم. دم دمای غروب و تاریڪی هوا بود که تصمیم گرفتیم برگردیم ولی بعد از جمع ڪردن چیزا من پشیمون شدم و رو به جفتشون گفتم : _بچه ها شما برید تو راهم پلاستیڪ منو بدید مامانم بهش بگید دلـــربا تا یڪ ساعت دیگه بر میگرده.هوا تقریبا تاریک شده بود. آروم آروم رفتم طرف رود و یواش واردش شدم. آب خنڪ و زلالی که دیوونه اش بودم و وقتی واردش میشدم همه چیز رو یادم میرفت. تو حال و هوای خودم بودم، که یهو... با ترس چشامو باز کردم و جیغ زدم که قرار گرفت. قلبم تند تند میزد و اصلا نمیتونستم تمرکز کنم نمیدونستم باید چیکار کنم. یکم دست و پا زدم ڪه ...... https://eitaa.com/joinchat/1738539096C1ae631732c **
با ذوق بدو بدو رفتم تو حیاط داشتم صندلامو میپوشیدم ڪه مامانم باز صدام زد : _ جان پلاستیڪ لباسات یادت رفت.. هر روز عصر ساعتای ۴ با لیلا و مریم قرار داشتیم.میرفتیم تو جنگل ڪنار رودخونه و بعد ڪلی بازی و شنا تا غروب برمی گشتیم خونه..... من و لیلا و مریم تنها بودیم ڪه توی روستا هنوز بودیم. دم دمای غروب و تاریڪی هوا بود که تصمیم گرفتیم برگردیم ولی بعد از جمع ڪردن چیزا من پشیمون شدم و رو به جفتشون گفتم : _بچه ها شما برید تو راهم پلاستیڪ منو بدید مامانم بهش بگید دلـــربا تا یڪ ساعت دیگه بر میگرده.هوا تقریبا تاریک شده بود. آروم آروم رفتم طرف رود و یواش واردش شدم. آب خنڪ و زلالی که دیوونه اش بودم و وقتی واردش میشدم همه چیز رو یادم میرفت. تو حال و هوای خودم بودم، که یهو... با ترس چشامو باز کردم و جیغ زدم که قرار گرفت. قلبم تند تند میزد و اصلا نمیتونستم تمرکز کنم نمیدونستم باید چیکار کنم. یکم دست و پا زدم ڪه ...... https://eitaa.com/joinchat/1738539096C1ae631732c **