eitaa logo
گسترده‌ تبلیغاتی هوشمند
1.4هزار دنبال‌کننده
422 عکس
14 ویدیو
0 فایل
مشاوره و بنر رایگان و رزرو تبلیغات🤩👇 گروه vip هوشمند 😁👇 کانال واریزی فوری 🫡👇 @variz_smart . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . 🤩گسترده هوشمند🤩
مشاهده در ایتا
دانلود
من روناهیم عروس خون بست تو این کانال سرنوشت خودمو براتون گفتم 😭😭😭 به خاطر تموم شدن جنگ دو طایفه عروس خان بزرگ شدم نه برام عروسی گرفتن نه کل زدن منو بدون هیچ مراسمی فقط با یک چادر سفید راهی خونه بخت کردن. همه با ترحم و دلسوزی نگاهم می‌کردن، عروس خون بسی محکوم به سیاه بختی بود. نه عزیز دل شوهرش بود نه ارج و قربی پیش خانواده همسرش داشت. تا به حال داماد رو ندیده بودم. منتظر اومدن داماد بودم که با ورود داماد و با دیدن چیزی که دستش بود از ترس زبونم لال شد... ادامه ماجرا این جاست اگه دلشو نداری نیا بخون😭😭😭😭👇 https://eitaa.com/joinchat/3033399661Cce36688bbf داستان های واقعی
من ایلماهم عروس خون بست تو این کانال سرنوشت خودمو براتون گفتم 😭😭😭 به خاطر تموم شدن جنگ دو طایفه عروس خان بزرگ شدم نه برام عروسی گرفتن نه کل زدن منو بدون هیچ مراسمی فقط با یک چادر سفید راهی خونه بخت کردن. همه با ترحم و دلسوزی نگاهم می‌کردن، عروس خون بسی محکوم به سیاه بختی بود. نه عزیز دل شوهرش بود نه ارج و قربی پیش خانواده همسرش داشت. تا به حال داماد رو ندیده بودم. پشت پرده ای به نام جله منتظر اومدن داماد بودم که با ورود داماد و با دیدن چیزی که دستش بود از ترس زبونم لال شد... ادامه ماجرا این جاست اگه دلشو نداری نیا بخون😭😭😭😭👇 https://eitaa.com/joinchat/3033399661Cce36688bbf داستان های واقعی
من ایلماهم عروس خون بست تو این کانال سرنوشت خودمو براتون گفتم 😭😭😭 به خاطر تموم شدن جنگ دو طایفه عروس خان بزرگ شدم نه برام عروسی گرفتن نه کل زدن منو بدون هیچ مراسمی فقط با یک چادر سفید راهی خونه بخت کردن. همه با ترحم و دلسوزی نگاهم می‌کردن، عروس خون بسی محکوم به سیاه بختی بود. نه عزیز دل شوهرش بود نه ارج و قربی پیش خانواده همسرش داشت. تا به حال داماد رو ندیده بودم. پشت پرده ای به نام جله منتظر اومدن داماد بودم که با ورود داماد و با دیدن چیزی که دستش بود از ترس زبونم لال شد... ادامه ماجرا این جاست اگه دلشو نداری نیا بخون😭😭😭😭👇 https://eitaa.com/joinchat/3033399661Cce36688bbf داستان های واقعی
من ایلماهم عروس خون بست تو این کانال سرنوشت خودمو براتون گفتم 😭😭😭 به خاطر تموم شدن جنگ دو طایفه عروس خان بزرگ شدم نه برام عروسی گرفتن نه کل زدن منو بدون هیچ مراسمی فقط با یک چادر سفید راهی خونه بخت کردن. همه با ترحم و دلسوزی نگاهم می‌کردن، عروس خون بسی محکوم به سیاه بختی بود. نه عزیز دل شوهرش بود نه ارج و قربی پیش خانواده همسرش داشت. تا به حال داماد رو ندیده بودم. پشت پرده ای به نام جله منتظر اومدن داماد بودم که با ورود داماد و با دیدن چیزی که دستش بود از ترس زبونم لال شد... ادامه ماجرا این جاست اگه دلشو نداری نیا بخون😭😭😭😭👇 https://eitaa.com/joinchat/3033399661Cce36688bbf داستان های واقعی