#دمک_اولماز
در یکی از روستاهای آذربایجان پیرمردی فقیر زندگی میکرد. روزی اسب او گریخت و رفت
اهالی به دیدارش آمدند و اظهار همدردی کردند.
گفتند چقدر بد شانس هستی.
پیرمرد گفت؛ "دِمَک اولماز، شاید خیر دی." (کسی چه میداند شاید خیر است شاید شر).
چند روز بعد اسب او همراه عده ای اسب وحشی به خانه برگشت
دوباره اهالی آمدند و اظهار شادی کردند گفتند چقدر خوش شانس هستی
باز پیرمرد گفت؛ "دِمک اولماز".
پسر پیرمرد هنگام تعلیم اسب ها زمین خورد و پایش شکست باز اهالی آمدند و اظهار همدردی کردند
پیرمرد باز گفت ؛ "دمک اولماز".
از قضا از طرف فرمانروا برای سرباز گیری آمدند و پسر پیرمرد که پایش شکسته بود را نبردند . اما اسب ها را در عوض کمک پیرمرد به ارتش با خود بردند.
اهالی دیگر هیچ نگفتند.