📚
🔻#حکایت_شنیدنی (قسمت اول)
🟢#زن یگانه فردی است که سعادت را به ارمغان میآورد.
📖این حکایت برای همه مفید است؛
✍️حکایت میکنند پادشاهی بود که در کنارش حکیمی هوشمند زندگی میکرد و این پادشاه برای خودش خواب جوانی و قدرتمندی را میدید و نمیخواست پیری به سراغش بیاید.
*لذا از حکیم خواست برایش داروئی تجویز کند که عمرش را طولانی کند و به حکیم وعده داد اگر به خواستهاش جواب مثبت دهد به حکیم هر چه دلش بخواهد به او میدهد.*
*پس حکیم در شهرها سفر کرد تا از داروئی که عمر را افزایش میدهد و انسان در مرحله جوانی باقی بماند؛ جستجو میکرد.*
*بعد از سالها جستجو و بعد از اینکه بسیاری از مناطق را جستجو کرد به نتیجهی خوبی دست نیافت.*
*هنگامی که از روستائی عبور میکرد و از اهل شهر پرسید؛ از غذا و داروئی که عمر را طولانی بکند؟*
*اهل شهر گفتند: برو بالای این کوه جایی که دو برادر با هم زندگی میکنند شاید به نتیجهای برسید.*
*حکیم به جایی که این دو برادر زندگی میکردند حرکت کرد و نزدیکای غروب آفتاب به بالای کوه رسید.*
*خانهی اول خیلی کوچک بود*
*اشیاء و وسایل خانه هم اندک بود و جلوی خانه پیرمردی ناتوان نشسته بود که زمانه او را به تاراج برده بود.*
*حکیم سلام کرد بعد هم پیرمرد سلامش را علیک گفت و احوال پرسی کرد.*
*حکیم از پیرمرد خواست که امشب تا فردا پیش آنها خواهد ماند و قبل از این که پیرمرد جوابی بدهد از داخل خانه صدائی آمد، ناگهان این زنش بود که میگفت: ما جایی برای مهمان نداریم برو جایی دیگر برای خودت جستجو کن .*
*پس پیرمرد سرش را پایین انداخت و خیلی تاسف خورد.*
*حکیم متوجه خانه دیگر شد؛ ناگهان این خانه در غایت زیبایی و پاکیزگی و ترتیب بود و او را انواع گلها و گیاهان زیبا به علاوه صدای پرندگان و بلبلها احاطه کرده بود و آنجا جوانی با صورت و لباس زیبا منتظر اوست.*
👈ادامه دارد...👉
🆔@gozalvatanemnokhandan✍️
📚
🔻#حکایت_شنیدنی (قسمت دوم)
🟢#زن یگانه فردی است که سعادت را به ارمغان میآورد.
✍️...آن جوان به حکیم خوش آمد گفت و خانمش را صدا زد: امروز پیش شما مهمانی هست و زن آمد به حکیم بهترین خوشامدها را عرض کرد.*
*و در روز دوم حکیم برای مرد از سبب ملاقات با آنها را وانمود کرد و از او پرسید چرا تو در کمال صحت و جوانی هستی در حالی که برادر بزرگترتان پیر و فرتوت شده است.*
*مرد جوان خندید و گفت:*
*اشتباه می کنی او برادر کوچک من است و من از او ۲۰ سال بزرگتر هستم.*
*حکیم شگفت زده شد و شوقش به کشف راز بقای جوانی او زیاد شد و خواست آن را بداند.*
*در مقابل چه چیزی آن را جستجو میکند.*
*مرد به او وعده داد بعد از صرف صبحانه؛ خواهد گفت.*
*و به هنگام صبحانه مرد و زن بهترین غذای خود را برای مهمان مهیا کردند بعد زیر درختی که در دره سایه انداخته بود نشستند و مرد از زنش خواست که برود یک خربزهای که در باغ پایین دست دره قرار داشت بیاورد .*
*زن رفت و آن دو مرد، زن را زیر نظر گرفته بودند و بعد از گذشت مدت زمانی خربزه را آورد.*
*مرد به خربزه نگاه کرد و آن را با دست زد بعد گفت: ای خانم عزیزم میخواهم این خربزه را برگردانی و یه خربزه دیگری بیاوری.*
*زن گفت: چشم*
*به پایین دره رفت و با خربزهای برگشت.*
*ولی مرد قانع نشد و زنش را مرحله دیگر هم فرستاد و زن با تمام خوشحالی دوباره به پایین دره رفت و خربزهای دیگر آورد.*
*در این مرحله مرد بعد از این که خربزه را خوب نگاه کرد نصفش کرد و با هم خوردند.*
*حکیم دوباره سوالش را تکرار کرد و خواست بداند چه غذا و داروئی جوانی را حفظ میکند؟*
*مرد جواب داد: آنچه جوانی را حفظ میکند و غذا و دارو نیست بلک راز سلامتی و جوانی من زن است از زمانی که ازدواج کردهام از آن غیر از محبت، مهربانی، شفقت، احترام و تقدیر چیزی دیگر ندیدهام.*
*حکیم آیا میدانید که در باغ من غیر از این یک خربزه چیز دیگر نبود و این زن سه مرتبه رفت در پایین دره و هر بار که می رفت همین یک خربزه را می آورد اما او هرگز از خودش چیزی بروز نداد که شخصیت مرا پیش شما کم بکند.*
*حکیم از این زن شگفت زده شده و یقین کرد: که سعادت، آرامش قلب، سلامتی و جوانی را زن با محبت، عطوفت و اهتماماش به ارمغان می آورد.*
*واقعاً داستان تأثیر گذاری است برای هر نسل و هرکجای این کره خاکی.*
*چقدر جامعه ما از این نکات اخلاقی تهی شده است*
👈قسمت اول در👈https://eitaa.com/gozalvatanemnokhandan/52491
🆔@gozalvatanemnokhandan✍️