eitaa logo
طُرفه.
58 دنبال‌کننده
168 عکس
38 ویدیو
1 فایل
اگرشراب‌بیاری‌بیارخواهم‌خورد؛. وگر‌نماز‌بخوانیم،‌من‌وضو‌دارم.. https://harfeto.timefriend.net/17133662150694 نظراتتون @Da_mahi آیدیم
مشاهده در ایتا
دانلود
طُرفه.
مامان می‌گوید تهمینه شب هفت محرم گیر آمد . من عقلم قد نمی دهد اما تعریف میکند شب با خاله رفتید هیئت
بگذار بگویند این مذهبی‌ها همیشه می‌گریند و ناله سر‌ می‌دهند. تیره‌پوشند و تارک دنیا. یا به قول آن دختر این فلان شده های رکیک همه‌جا را گرفته‌اند. اصلا کدام بشر با شمس عالمین دنیاش تاریک است؟ آنکه پلک روی هم گذاشته و نور پرده‌ی چشمانش را ندریده. اصلا آدمیزاد انتظارش از شادی چیست؟ تفسیرش از غم چطور؟. توی مدرسه‌های ما گفته‌اند هرجا گونی رنج‌ها و تلاطم های زندگی‌ات را بگذاری زمین، یک کش و قوسی به بدنت بدهی و بگویی داشت کمرم خرد می‌شد‌. به مو رسیده بود، همان جا تو مسروری. کاش دیوانگی و خارج از ادب نبو،د می‌گفتم تمامب شادی های جهان چپیده شده توی همین محرم و صفر. یکهو به خودت می‌آیی و می‌بینی‌ تنها زیر آوارمانده‌ی زندگی و نداری ها و عذاب‌هایت نیستی همه هستند. مثل تو دارند به‌ سینه‌شان می‌کوبند و این, درد مشترک است. نخ تسبیح را که دارد از بطن‌ها و رگ‌هایت عبور می‌دهند را لمس می‌کنی؟ قلب تو چندهزارمینشان است. وقتش است گره‌اش بزنیم تا زهرا(س) بگیرد دستش و ان‌یکاد هایش را پشت پای پسرش بشمارد. لباس مشکی ات را از تنت بیرون کن و دلداری اش بده. در گوشش نجوای فاطمیه را مرثیه کن و دست بکش روی جای‌ نخ‌ها در قلب . قصه‌ی وصال نزدیک است که خوانده شود با این حال «خداحافظ ای صفرِ سفر کرده»
هیچ وقت قرار نیست این تنهایی پر بشه عزیزم
Mo Divoonom (story Version).mp3
20.96M
مو دیوونُم احسان عبدی‌پور
هدایت شده از توییت فارسی
طلای پارالمپیک برای والیبال نشستهٔ ایران 🔹تیم ملی والیبال نشسته ایران در فینال پارالمپیک 2024 پاریس مقابل بوسنی و هرزگوین با نتیجه 3-1 به پیروزی رسید و فاتح مدال طلا شد. 🔹این هشتمین مدال طلای تیم ملی والیبال نشسته ایران در ادوار مسابقات پارالمپیک است. • FT • @farsitweets
والیبال نشسته هم که ترکوند✨
داره روحت چنگ میزنه
همه معتقدن هر ۴۵دقیقه ربع ساعت استراحت ولی ما هر ربع ساعت ۴۵ دقیقه تو راه استراحت میکنیم
4_5980930349830508611.mp3
7.43M
ببخشید خدا قول داده بودم اما قرار نبود اینطوری بشه
آمدم ای شاه پناهم بده
82.5K
حاجی بی نهایت😭😭
+ببخشید شما شیرازی هستی ؟ هر فرشی، که پایش را دراز کرده و آدم ها را روی خودش جا داده بود، و یک مرد صدایش را انداخته بود توی گلویش و میخواند، می‌نشستم. آن دختر روسر سورمه ای که روسری، پیشانی را از دیده محو میکرد، این را پرسید. دهانم باز مانده بود. نمی‌دونم چطور با تته پته و ایما و اشاره تاییدش کردم و انگار که یک راز مگو را از ته چشمانم شکافتند، پرسیدم که چطور این را فهمیدی ؟ +یک دوست شیرازی دارم. چهرش عین خودته. و دیگر هیچ. مداح دم گرفت و چادرش را کشید روی سرش +توالت؟ یک زن با آن شانه های پهنش و هر درشتی اندامی که یک زن عرب داشت، رو به رویم ایستاد. +حرم یکهو شروع کرد به چانه زدن و با آن لهجه ی سفت و کوبنده اش این ور و آن ور را نشان میداد. این را فهمیدم که جای نزدیک تری میخواست اما نمیدانم عراق یا دیگر جزایر و کشور های موسوم به عرب ها رسم داشتند دستشویی را وسط خیابان بکارند ؟ روی فرش ها حتی جایی نبود تا سوزنی را فرو کنی. روی سرامیک های متصل به فرش‌ و نماز نشستیم. پیرزنی با چادر سورمه‌ای و آن گوشی نوکیایش که نصف بیشترش دکمه بود و یک بند انگشت صفحه، زد به کمرم که مفاتیح میخواهم. آمدم بلند شوم بروم توی آن بازار شام پیدا کنم که دست گذاشت روی پایم +نمیخواد بری. بزن تو موبایلت. من زدم رو پات بهم بدش. خدا خدا میکردم که نماز نیلوفر تمام نشود و نگوید پاشو برویم و من شرمنده اش شوم +تو که چادری نیستی. چطور بابات لباساتون براش مهمه. اصلا چطور حجابتون رعایت میشه؟. همینطور دور حیاط گوهرشاد می‌پلکیدیم و بحث وهم‌ها و ترس‌های مادران از برداشتن حجاب بود که این را گفت. خیلی جا نخوردم. ما زیاد از مذهبی‌هایی که جایشان در طبقه‌ی هفتم بهشت است خورده ایم. ولی این یکی جدید بود. چشم چرخاندم و سرتاپایش را نگاهی کردم. پیراهن چهارخانه‌ی مشکی سفید و روسری‌ که پیدا بود کلی پول برایش داده و چادرش. +ببخشید اما به جز پیرهن مانتوهای بلند هم توی بلاد ما پیدا میشه. شهر شما رو نمی‌دونم. ـروایت حرم.
عِشتَ مظلوما..... .امام‌حسن‌عسکری(ع)
نیمه شعبان کسیکه یاری مثل تو داره بیاره.mp3
4.61M
کسی که یاری مثل تو داره بیاره بیاره بیاره
وای دین ِ خونم زده بالا دلم کفر میخواد
سبحان کوچولو پسر سوم حسین آقا-پسر عمه‌ی باباست. سنش قد نمی‌دهد به آن سالها که با برادرش همبازی پر و پا قزص هم بودیم و مامان بازی در صدر انتخاب‌هایمان بود. حتی اسمم را هم نمی‌دانست و قبل از آن که چند تا اسم و نسب را بچپانند توی مغزش، اسمم را بهش یاد دادم و او هر جا که پا میگذاشت، می‌گفت حدیثه من میخواهم فلان کنم و فلان جا بروم. آن روز که رفتیم استخر، تعریف می کرد که از سرسره‌ی غیر از قرارشان پایین آمده و دیگر بابایش را ندیده، او مانده و کلی بچه‌ی نیمه برهنه که همه‌شان بابایشان هست و او تنهاست. بیرون که آمدند، مامانش را زیر مشت و لگدهای کوچکش گرفت که چرا تنهایش گذاشته. توی هتل که تن سبک کرده و نشسته بودند روی تخت، پریده بغل مادرش و زل زده توی چشماتش. انگار که تمام غم ها و نامردی های دنیای کوچکش را انداخت توی چشمانش و لب باز کرد:« میشه گریه کنم؟» و مامانش توی ذهنش نمی‌گنجید چطور کاسه‌ی صبر سبحان ۲,۳ ساله می‌تواند لبریز و ترَک ترَک شود. شاید همینجا وقتش است تمام مادرانگی‌هایش را بیدار کند، بپاشد توی دستانش و بغلش بگیرد. سبحان که بله را شنید، آن اشک هایی که پلک‌ها را هل میداد تا مقاومتشان را بشکند، پایین ریخت. کاش یکی هم می‌آمد من را توی یک حصار امن میگنجاند و دستانش را پناه می‌گرفت. اویی که من جرأتش را داشتم به او بگویم که حالا وقتش است تمام این غم ها را زار بزنم و او حوصله‌ی جواب بله دادن را.
تنها حربه‌ای که حداد پور جهرمی فکر میکنه داستاناش جذاب میشه «امشب نمیخواست به این راحتی ها صبح شود»
هدایت شده از انـدوه‌پَرست،
[ قِ‌ه‌و‌ه ]