پاییز آمده و رنگِ جهان به قهوهایِ آرامی فرو رفته است؛همان رنگی که بوی خاطره میدهد،بوی خاکِ بارانخورده و دلهای قدیمی.
درختان مثل پیرمردانی نجیب ایستادهاند و باد برگها را چون رازهایی کهنه بر زمین میپراکند.
من اما دل به این فصل دارم،با تمام تلخی و صداقتِ خاموشش.
پاییز مثل من است؛میداند چگونه زیبا بم_یرد.
و ماه...
ماه برایم غریبه است.
زیباییاش زیادی سرد است،زیادی بیدرد.
میتابد بر هرچیز،بیآنکه چیزی را بفهمد.
من از ماه میترسم؛
چون یادم میآورد نور،همیشه به قیمتِ تاریکی میتابد.
من ترجیح میدهم در سایهی درختی قهوهای
با بوی چای و خاک
خودم را پنهان کنم
از نگاهی که هیچوقت مرا نمیبیند.
𑜶𝑹𝑨𝑰𝑶𝑵
5𝑵𝒐𝒗𝒆𝒎𝒃𝒆𝒓2025
هوای صبح اینطوریه که دوتا هودی روی هم و پافر میپوشی باز سردته بعد از ظهرم که گرمای آبادان وارد شهرمون میشه و عصرام اینجا میشه محل زندگی خرسای قطبی...
بعد من انتظار دارم آدما رو یه مود باشن🤌🏻
موهایم هنوز بوی قهوهی غروب را میدهند و فرهایشان چون یادِ او،آرام بر شانههایم میلغزند.
آینه هر روز همان تصویر را میبیند اما من هر بار دختری تازهام.
کمی خستهتر،کمی دلتنگتر.
او رفت بیآنکه برگردد و تنها چیزی که از او مانده،لمسِ نرمیست که گاهی در باد حس میکنم.
رنگِ موهایم به سپیده نمیماند؛
قهوهایست،مثل زمینِ خیسِ پس از رفتنِ باران...
مثل چشمانِ کسی که یاد گرفته دلتنگی را با وقارِ سکوت بپوشد.
شانه میزنم،آرام و بیعجله و هر تار مو داستانیست از عشقی که هنوز تمام نشده و فقط از قابِ زندگی بیرون رفته است.
𑜶𝑹𝑨𝑰𝑶𝑵
6𝑵𝒐𝒗𝒆𝒎𝒃𝒆𝒓2025