🔸جلوگیری از اتلافوقت به سبکِ فرماندهی شهید
#متن_خاطره|هر موقع نماز صبح یا قبل از آن، به چادرِ مهدیهی گردان میرفتم؛ میدیدم آقا مجید داره قرآن تلاوت میکنه... نشسته بودیم به انتظارِ شروعِ جلسه. حاج مجید گفت: حالا که بیکار نشستیم، نباید الکی حرف بزنیم... رفت و چند تا قـرآن آورد و بین بچهها پخش کرد. دورِ هم نشستیم و قرآن خوندیم... هم قرآن خوندیم و هم وقتمون تلف نشد...
👤خاطرهای از زندگی سردار شهید حاجمجید زینلی
📚منابع: بنیاد حفظ و نشر ارزشهای دفاعمقدس/ پرتال فرهنگی راسخون
#شهــــــدآء
┄┅┅❅❁❅┅┅💚
@gsalambarshohada
💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🔸روش جالبِ شهید صیادشیرازی در تربیت فرزندانش...
#متن_خاطره|نسبت به تربیتِ بچهها خیلی حساس بود.سعی میکرد به وسیلهی مطالعه و مشورت با کارشناسان، بهترین روشِ تربیتی رو انتخاب کنه. یه روز دیدم بعد از واکس زدنِ کفشای خودش، شروع کرد به واکسزدنِ کفشهای پسر بزرگمون. وقتی علتِ این کارش رو پرسیدم، گفت: پسرمون جوونه، اگه مستقیم بهش بگم کفشت رو واکس بزن ، ممکنه جواب نده ؛ خودم کفشش رو واکس میزنم تا به طورِ عملی واکس زدن رو بهش یاد بدم...
خاطره ای از زندگی امیرسپهبد شهید علی صیادشیرازی
👤منبع: پایگاه اینترنتی مشرقنیوز، به روایت همسر شهید
#شهــــــدآء
┄┅┅❅❁❅┅┅📚
@gsalambarshohada
💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🔸رفتار زیبای شهیدهاشمی در بازارچه مقابل پدر و مادرش
#متن_خاطره|اوایل ازدواجمون بود. برای خرید با سیدمجتبی رفتیم بازارچه. در بین راه با پدر و مادرِ آقاسید برخورد کردیم. سیدمجتبی به محض اینکه پدر و مادرش رو دید، در نهایت تواضع و فروتنی خم شد، روی زمین زانو زد و پاهای والدینش رو بوسید. این صحنه برای من بسیار دیدنی بود. آقا سید با اون هیکلِ تنومند و قامت رشید در مقابل پدرو مادرش اینطور فروتن بود و احترام اونا رو تا حد بالایی نگه میداشت...
👤خاطرهای از زندگی سردار شهید سید مجتبی هاشمی
📚منبع: سالنامه یاران ناب ۱۳۹۳ به نقل از همسر شهید
#شهــــــدآء
┄┅┅❅❁❅┅┅💚
@gsalambarshohada
💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🔸طلبهای که دردِ مردم داشت...
#متن_خاطره|هر وقت از جبهه برمیگشت، به حفرِ چاه مشغول میشد. دستمزدش رو هم میداد به همسرش تا در غیابش راحت باشه... بعد از شهادتش افراد زیادی به خونهمون اومده و با گریه میگفتند که حسین شبها میرفته خونهشون ، مشکلاتشون رو حل میکرده و با رسیدگی به خانوادههای نیازمند، باعثِ شادیِ قلبشون میشده...
👤خاطرهای از طلبهٔ شهیدحسین سرمستی
📚منبع: کتاب بر خوشهی خاطرات ، صفحه ۲۵
#شهــــــدآء
┄┅┅❅❁❅┅┅💚
@gsalambarshohada
💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🔸نباید از امامخمینی برا خودمون خرج کنیم... بخاطر امامخمینی داخل آتش هم میروم...
#متن_خاطره|اونایی که نمیخواستند آقاسید مسئول باشه، خیلی بهش فشار میآوردند. سید تأییدِ امام رو داشت، اما هیچوقت این تأیید رو اعلام نکرد. میگفت: نباید از امام خرجِ خودمون کنیم، من فدای امام ... میگفت: من فقط یکجا کوتاه میام، اونم در برابرِ امام خمینی...
میگفت: ای کاش امام یکبار امتحان میکرد و از من میخواست تا داخل آتش بروم، به خدا میرم، بخاطر امام حتی داخل آتش هم میروم...
.
👤خاطرهای از زندگی شهید سید اسدالله لاجوردی
📚منبع: کتاب دیدهبان انقلاب، صفحه ۴۰ و ۴۲
#شهــــــدآء
┄┅┅❅❁❅┅┅💚
@gsalambarshohada
💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🔸فکر نمیکردم علیاصغر شهید بشه؛ چون خیلی معمولی بود...
#متن_خاطره|همیشه فکر میکردم شهدا آدمهای متفاوتی هستند. همیشه نماز شب میخونند و هر روز هیئت میرن. برا همین هیچوقت فکر نمیکردم علیاصغر شهید بشه. البته همسرم به حلال و حرام بسیار اهمیت میداد؛ به خمس مالش بسیار حساس بود، اما خیلی معمولی بود... توی وصیتنامهاش هم نوشته که واجبات رو در اولویت قرار بدین، و مستحبات رو در حد توان انجام دهید... علیاصغر از دوستان شهید پازوکی بود و هر وقت میرفتیم بهشتزهرا، به مزار این شهید هم سر میزدیم. همیشه میپرسیدم: علیاصغر! شهید پازوکی چطور شخصیتی بود که شهید شد؟ ایشون هم جواب میداد: خیلی معمولی بود؛ ولی روح سبکی داشت...
👤خاطرهای از زندگی شهید مدافعحرم علیاصغر شیردل
📚منبع: گفتگوی خبرگزاری مهر با همسر شهید
#شهــــــدآء
┄┅┅❅❁❅┅┅💚
@gsalambarshohada
💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
#خاکریزخاطرات ۶۲
🔸 بخوانید و از بزرگواری رئیسجمهور شهیدمان شگفتزده شوید...
#متن_خاطره|بابت تولیت حرم مطهر امامرضا علیهالسلام یک ریال هم برنداشته بود. وقتی من به عنوان تولیت حرم جایگزین ایشان شدم، به او گفتم: تمام حق تولیت شما آمادهی تحویل به شماست؛ به دوستان حرم گفتهام در آن تصرف نکنند، تا به شما تقدیم کنیم. اما آقای رئیسی فرمودند: من این پول را نمیگیریم و نمیخواهم. گفتم: حق شماست؛ با آن چه کنیم؟ ایشون گفتند: اگر میشه چند زمین از طرف حرم معین کنید، و با پول حق تولیت من برای مردم چند درمانگاه بسازید... و ما هم اینکار را انجام دادیم و شهید رئیسی با پولی که حق مسلّم خودش بود؛ برای مردم چند درمانگاه ساخت...
👤خاطرهای از زندگی رئیسجمهور شهید سیدابراهیم رئیسی
🗣 راوی: حجتالاسلام مروی( تولیت حرم امامرضا) در یک برنامه تلویزیونی
#شهــــــدآء
┄┅┅❅❁❅┅┅💚
@gsalambarshohada
💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🔸 تلنگر مهم شهید مدافعحرم به همهی ما...
#متن_خاطره|همون اوایلِ شهادتِ امیر خوابش رو دیدم؛ توی بهشت ایستاده بود. افتادم به پایش و با گریه دستش رو گرفتم و گفتم: امیر! ما که توی دنیا نتونستیم زمانِ زیادی با هم زندگی کنیم؛ کمک کن توی بهشت با هم باشیم... اینو که گفتم، امیر به بهشت اشاره کرد و گفت: رسیدن به این جایگاه فقط بستگی به اعمال شما داره...
👤خاطرهای از زندگی شهید مدافعحرم امیر کاظمزاده
📚منبع: خبرگزاری دفاعمقدس " وابسته به بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس" به نقل از همسر شهید
#شهــــــدآء
┄┅┅❅❁❅┅┅💚
@gsalambarshohada
💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🔸 احترام به پدر و مادر یعنی این...
#متن_خاطره| نوجوان که بود؛ یه روز اومد نشست کنارِ مادر. آرام و سر به زیر گفت: مادر! پارگیِ شلوارم خیلی زیاد شده ، تویِ مدرسه ... لحظاتی مکث کرد و ادامه داد: اگه به بابا فشار نمیاد بگین یه شلوار برام بخره...
پدرش میگفت: محمدجواد خیلی محجوب بود، مواظب بود چیزی نخواهد که در توانمون نباشه...
👤خاطرهای از نوجوانی طلبهی شهید محمدجواد باهنر
📚منبع: کتاب هنرِ آسمان ، صفحه ۱۱
#شهــــــدآء
┄┅┅❅❁❅┅┅💚
@gsalambarshohada
💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🔸 چقدر مهربون بوده این محمدمهدی...
#متن_خاطره|دمِ عید وقتی حقوق و عیدی معلمی رو گرفتم؛ با محمدمهدی که اون موقع ۵ یا ۶ ساله بود؛ رفتیم و براش یه کفش خریدم. خونهی ما توی محله فقیرنشین بود و چون خانوادهها قدرت خرید چندانی نداشتند؛ خیلی از بچه های محل بجای کفش، دمپایی میپوشیدند. وقتی محمدمهدی کفش جدیدش رو پوشید، توی کوچه متوجه نگاه حسرت بچهها شد. برا همین تصمیم گرفت نوبتی کفشش رو بده تا دوستاش هم بپوشن. بعد از یه مدت هم دیگه اون کفش رو نپوشید و گفت: چون دوستام مث کفشِ من رو ندارن؛ منم دیگه نمیپوشمش...
👤خاطرهای از زندگی شهید مدافعحرم محمدمهدی فریدونی
📚منبع: خبرگزاری دفاعمقدس؛ وابسته به بنیاد حفظ و نشر ارزشهای دفاعمقدس/ راوی: پدر شهید
#شهــــــدآء
┄┅┅❅❁❅┅┅💚
@gsalambarshohada
💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
#خاطرهشهید
🔸 خوابی که خبر از شهادت احمد میداد...
#متن_خاطره|چند ماه قبل از تولد احمد؛ نشانهای از شهادتش به ما رسید که اون موقع متوجه نشدیم. مادرش خواب دیده بود توی باغی مشغول راه رفتنه، که دو نفر با لباس سیادت جلو اومدند و گفتند: دخترم! نگران شهید نباش... مادر احمد بهشون میگه: اسم بچه شهید نیست؛ اسمش علی هست... اونا هم لبخندی میزنند و بدون اینکه چیزی بگن، میروند... مادر احمد وقتی بیدار شد، از من پرسید: میخوای اسم بچهمون رو بذاری شهید؟ گفتم: نه! میخوام بذارم احمد...
حالا بعد از شهادت احمد، تازه میفهمیم حکمتِ اون خواب، و معنای لبخندی که اون دو سید بزرگوار بر لب داشتند، چه بوده...
👤خاطرهای از زندگی شهید مدافعحرم احمد مکیان
📚منبع: کتاب سند گمنامی؛ صفحه ۱۴ به روایت پدر شهید
#شهــــــدآء
┄┅┅❅❁❅┅┅💚
@gsalambarshohada
💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🔸حکایت یک نامهی عاشقانه...
به بهانهی وفات همسر شهید صیاد شیرازی
#متن_خاطره|میگفت: خجالت میکشم؛ خیلی در حق خانوادهام کوتاهی کردم؛ کمتر پدری کردم؛ فرصتش کم بود، وگرنه خیلی دلم میخواست... یه روز هم دیدم درب خونه رو میزنند. پیک نامه آورده بود. قلبم ریخت که نکنه علی شهید شده باشه. پاکت رو که باز کردم، دیدم یه انگشتر عقیق برایم فرستاده؛ و روی یه برگه هم نوشته: به پاس صبرها و تحملهای تو...
👤خاطره ای از زندگی سپهبد شهید علی صیاد شیرازی
📚منبع: خبرگزاری دفاعمقدس؛ وابسته به بنیاد حفظ آثار/ راوی: همسر شهید
#شهــــــدآء
┄┅┅❅❁❅┅┅💚
@gsalambarshohada
💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🔸 نگاه جالب شهید به رضایت پدر....
#متن_خاطره|چند روز بود که شاد میدیدمش. با خودم گفتم شاید هدیه یا چیزی گیرش اومده، که اینطور خوشحاله... اما وقتی علت شادیاش رو ازش پرسیدم ، گفت: تو نمیدونی پدرم به من چی گفت! حرفی زد که انگار دنیا رو بهم ببخشیده... بابام بهم گفت: من از تو راضی ام ... وقتی پدرم از من راضی است، میخواهی خوشحال نباشم؟!!!
👤خاطرهای از روحانی شهید محمدزمان ولیپور
📚 منبع: کتاب مسافر ملکوت [انتشارات شهیدکاظمی] صفحه ۷
#شهــــــدآء
┄┅┅❅❁❅┅┅💚
@gsalambarshohada
💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🔸 جاذبهی بالای یک شهید...
#متن_خاطره|تا وقت نماز میشد، خودش رو به نزدیکترین مسجد میرسوند. اگه توی راه میدید دو سه تا جوان دور هم ایستادند، میرفت بینشون. چند لحظه بعد میدیدم اون جوونا رو که شاید اهل نماز نبودند و قیافهشون هم به بچه مسجدی نمیخورد، با خودش به مسجد آورده... ایامِ نوجوانی منصور در محله مون چند تا مشروب فروشی وجود داشت. آنوقت هم منصور می چرخید بین نوجوانان و اونا رو می آورد مسجد. منتظر نمی شد تا آنها مسجدی بشن، میرفت و مسجدیشون میکرد.
👤خاطرهای از زندگی سردار شهید منصور خادمصادق
📚منبع: کتاب آرزوی فرمانده ، صفحه ۱۳۱
#شهــــــدآء
┄┅┅❅❁❅┅┅💚
@gsalambarshohada
💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🔸 این جوون کی شهید شد؟!!!
#متن_خاطره|علی تازه شهید شده بود. یه پیرزن از جلو خـونهمون رد شـد و با دیدنِ اعلامیهی شهادت علی گفت: این جوون کی شهید شد؟ پرسیـدم: شما علی رو از کجا میشناسی؟ پیرزن گریه کرد و گفت: زمستونِ دو سال قبل ما بخـاری نداشتیم و از سـرمـا اذیت میشـدیم؛ نمیدونم این شهیـد از کجا فهمیده بود؛ برامون بخاری خرید و آورد...
👤خاطرهای از زندگی شهید مدافعحرم علی امرایی
📚منبع: سالنامه مدافعان حرم ۱۳۹۴
#شهــــــدآء
┄┅┅❅❁❅┅┅💚
@gsalambarshohada
💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🔸 ملاکِ کاندید اصلح از نظر شهید تهرانیمقدم
#متن_خاطره|مهمترین معیارِ پدرم برای انتخابات؛ نزدیکی طرز فکر؛ و منشِ کاندیدها به مواضع امـام و رهبری بود. پدرم توی رفتار و گفتار کاندیدها دنبالِ همین میگشت. اگـر میدید کاندیدی پیرویِ عملی از رهبری داره، اون کاندید میشد انتخابِ اول و آخرش...
👤خاطرهای از زندگی سردار شهید حسن تهرانیمقدم
📚منبع: کتاب «اثر انگشت» صفحه ۷۹ ؛ راوی دخترشهید
#شهــــــدآء
┄┅┅❅❁❅┅┅💚
@gsalambarshohada
💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🔸 تلاش شهید صحرایی برای دعوت به انتخابات
#متن_خاطره|بودند آدمهایی که میگفتند: چرا باید رأی بدیم؟ فایده نـداره که... آقـا روحالله برای همین یک سؤالشون، هزار تا جـواب داشت. میگفت: رأی تکتک ما توی سرنوشت کشور مهمه و اثر داره؛ اگه امروز رأی ندی؛ فردا حق نداری بگی چرا فلانی کشورمون رو به تبـاهی کشوند و فلان شد. اگه رأی دادی، اونوقت حقِ اظهار نظر پیدا میکنی..
👤خاطرهای از زندگی شهیدمدافعحرم روحالله صحرایی
🇮🇷منبع: کتاب «اثر انگشت» صفحه۵۹/ راوی: همسر شهید
#شهــــــدآء
┄┅┅❅❁❅┅┅💚
@gsalambarshohada
💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🔸 شهیدی که بخاطر انتخابات؛ عروسیاش رو کنسل کرد
#متن_خاطره|کلی برنـامه ریختـه بودند، تا بروند سـرِ خونه و زندگیشون. از قضا تاریخِ عروسی درست افتاده بود توی تب و تاب انتخابات.گفته بود: اگه بخوام عروسی بگیرم، دیگه نمیتونم برا انتخابات وقت بذارم. همه باید تلاش کنیم تا مردم بیشتری بیایند توی صحنه... عروسیاش رو هم گذاشت برا بعد از انتخابات...
👤خاطرهای از زندگی شهید حسن محمودنژاد
📚منبع: کتاب «اثر انگشت » صفحه ۷۳
#شهــــــدآء
┄┅┅❅❁❅┅┅💚
@gsalambarshohada
💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🔸 رفتار شهید مدافعحرم؛ در روز انتخابات
#متن_خاطره|عادتش رو می دونستیم؛ اما باز آخرِ شب گفت: بچهها! فردا اولِ وقت آماده باشید. صبح زود هم زیارت عاشورا؛ دعا و قرآنش رو خواند؛ بعد هم وضو گرفت و با بچهها رفتیم رأی دادیم. بعد از رأى دادن، حمیدآقا با دیدنِ انگشتان آبی بچهها لبخند زد و گفت: قبول باشه! ببینید چقدر سبک شدین؛ خیالتون راحت شد؛ چون اولِ وقت اومدین و تکلیفتون رو ادا کردین...
👤خاطرهای از زندگی سردار شهید مدافعحرم حمید تقویفر
📚منبع: کتاب "اثر انگشت" صفحه ۶۵/ راوی: همسر شهید
#شهــــــدآء
┄┅┅❅❁❅┅┅💚
@gsalambarshohada
💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
#خاکریزخاطرات ۸۰
🔸پیام این شهید را به همهی بچه هیأتیها برسانید
#متن_خاطره
یکی از مداحهای معروف رو آورده بودند گردانِ ما وقتِ سینهزنی که شد ، مداح به بچه ها گفت: پیراهنتون رو در بیارین ... بچه ها شروع کردن به بیرون آوردنِ پیراهنشون. یهو حسن اومد جلو ، مانع شد و گفت: اینجا از این خبرا نیست، خالصانه سینهتون رو بزنین...
👤خاطرهای از زندگی سردار شهید حسن رضوانخواه
📚منبع: یادگاران۲۱ « کتاب رضوانخواه » صفحه۶۳
#شهــــــدآء
┄┅┅❅❁❅┅┅💚
@gsalambarshohada
💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🔸من بخاطر نماز مجروح شدم...
#متن_خاطره|پدرم به سختی مجروح شده بود و توی بیمارستان شیراز بستری شد. یه روز که پزشک معـالج ایشون برا معـاینه اومد بالای سرش؛ دید پدرم در حال نماز خوندنه. برا همین از معاینه منصرف شد و رفت... بعد از مدتی دوباره اومد؛ اما باز هم پدرم در حال نماز بود. پزشک با دیدن این صحنه ناراحت شد و گفت: من وقت ندارم که منتظر ایشون بمونم؛ چرا نمازش رو زودتر تموم نمیکنه؟ بعد از مدتی نماز پدرم تموم شد و با آرامشی که در کلامش موج میزد؛ گفت: من بخاطر نماز مجروح شدم؛ بعد شما به من میگین که نمازم رو سریعتر بخونم؟!
👤خاطرهای از زندگی سردار شهید مرتضی خانجانی
📚منبع: نویدشاهد " وابسته به بنیاد شهید و امور ایثارگران"
#شهــــــدآء
┄┅┅❅❁❅┅┅💚
@gsalambarshohada
💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🔸خواب عجیب و مقدسی که تعبیر شد...
#متن_خاطره|خـودش میگفت: دو شب هست که خـواب میبینم تکفیریها روی سینهام نشستند تا سرم رو جدا کنند. منم فریاد زدم و امام حسین علیهالسلام اومد و فرمود: نترس! درد نداره... عزیز من! سر تو رو جدا میکنند؛ اما دردی حس نخواهی کرد، چون فرشتگان از هر طرف تو رو در بر خواهند گرفت... چند روز بعد توی عملیاتی زخمی شد و داعشی ها اسیرش کردند. همونطور که توی خواب دیده بود؛ سر از تنش جدا کردند. عزالدینِ بیسر فقط هفده سالش بود...
👤خاطرهای از زندگی مدافعحرم شهید ذوالفقار حسن عزالدین
📚منبع: کتاب خاطراتمدافعانحرم «انتشارات شهید ابراهیمهادی»؛ صفحه ۲۸
#شهــــــدآء
┄┅┅❅❁❅┅┅💚
@gsalambarshohada
💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
#خاکریزخاطرات ۸۵
🔸ایدهی جالب شهید ردانیپور؛ برای خودسازی
#متن_خاطره|بیخبر رفتم تویِ اتاقش. سرش رو از سجده بلند کرد. چشماش سرخ بود و خیسِ اشک. رنگش هم پریده بود. نگران شدم. گفتم: مصطفی! خبری شده؟ سـرش رو انداخت پایین . زل زد به مُهـرش و گفت: ساعت ۱۱ تا ۱۲ هر روز رو فقط برایِ خدا گذاشتهام؛ برمیگردم کارهام رو نگاه میکنم و از خودم میپرسم کارهایی که کردم برای خدا بوده یا برایِ دلِ خودم؟
👤خاطرهای از زندگی روحانی شهید مصطفی ردانیپور
📚منبع: یادگاران۸ «کتاب شهید ردانیپور» صفحه ۲۲
#شهــــــدآء
┄┅┅❅❁❅┅┅💚
@gsalambarshohada
💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🔸رتبهی اول دانشگاه تورنتو کانادا بود، اما...
#متن_خاطره|بخاطر معدل بالا، با پیشنهاد آموزش و پرورش برای ادامهی تحصیل به کانادا رفت و رتبهی اول دانشگاه تورنتـو کانادا رو بدست آورد. وقتی هم درسش تموم شد، اومد ایران و تصمیم گرفت به جبهه بره. بهشگفتم: شما تازه ازدواج کردی،یه مدت بمون و جبهه نرو. اما گفت: نه مادر! من از امکانات کشور استفاده کردم و رفتمکانادا تحصیل کردم، الان درسمتموم شده و وظیفهی شرعیام اینه که برم جبهه، و به اسلام و مردم خدمت کنم...
👤خاطرهای از زندگی مهندس شهید حسن آقاسیزاده
📚منبع: کتاب خدمت از ماست۸۲ ، صفحه ۷۰
#شهــــــدآء
┄┅┅❅❁❅┅┅💚
@gsalambarshohada
💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
#خاکریزخاطرات ۳۹
🔸مشتریِ ثابتِ پیرمردِ میوهفروش...
#متن_خاطره|آخرِ میوهفروشهای بازار یه پیرمردِ نحیف میوه میفروخت. بساطِ کوچک و میوههای لکدارش معلوم بود که خریداری نداره. اما پیرمرد یه مشتری ثابت داشت بنامِ محمدعلی رجایی... آقای رجایی می گفت: میوه هاش برکت خدا هستن ، خوردنش لطفی داره که نگو و نپرس. به دوستاش هم میگفت: این پیرمرد چند سر عائله داره ، از او خرید کنین...
👤خاطرهای از زندگی رئیسجمهور شهید دکتر محمد علی رجائی
📚منبع: کتاب « خدا که هست » صفحه ۱۰
#شهــــــدآء
┄┅┅❅❁❅┅┅💚
@gsalambarshohada
💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄