eitaa logo
سه شنبه های مهدوی
46 دنبال‌کننده
167 عکس
75 ویدیو
5 فایل
درصورت داشتن هرگونه انتقادوپیشنهاد به ایدی زیر مراجعه کنید: @Gut_mahdavii دانشگاه صنعتی اصفهان دانشکده گلپایگان
مشاهده در ایتا
دانلود
📣 سوپر اپلیکیشن ۱۲ منتشر شد 🧡 سفرتو به دنیای ۱۲ آغاز کن... 📱 شما عزیزان هم‌اکنون می‌توانید سوپر اپلیکیشن ۱۲ را از بازار دانلود و نصب بفرمایید (بر روی متن آبی بزنید)👇 🔸 از طریق « نرم‌افزار بـــــازار » 🔹در صورت وجود هرگونه مشکل، لطفا به آی‌دی زیر مراجعه کنید👇 👤 @App12_Admin 🌐 سوپر اپلیکیشن ۱۲ | فراتر از انتظار @app12_official
♨️ تشکل جامعه اسلامی دانشجویان علوم پزشکی کرمان تقدیم میکند: در ماه مبارک رمضان با ما همراه باشید با 🔆مسابقه گامی تا روشنایی🔆 🎁همراه با هدایای ویژه نفر اول 2 میلیون تومان نفر دوم 1.5 میلیون تومان نفرات سوم و چهارم 1 میلیون تومان نفرات پنجم تا دهم هرکدام 500 هزار تومان ⏳زمان برگزاری مسابقه 6 فروردین 1403 رأس ساعت 21 📚منبع مسابقه سومین نشریه گامی تا ظهور جهت دریافت نشریه بر روی یکی از لینک های زیر کلیک کنید. تلگرام : https://t.me/jadkmu/7488 ایتا : https://eitaa.com/jad_kmu/517 ⭕️نکته مهم⭕️ ⇦شرکت برای عموم آزاد می‌باشد. ⇦لذا خواهشمندیم تا حد امکان این مسابقه را پخش نمایید،تا شما نیز در بسط معارف مهدوی شریک باشید. 📩برای ارتباط بیشتر و اطلاع رسانی های بعدی در یکی از کانال هامون از طریق لینک زیر عضو شوید👇🏻: https://zil.ink/jadkmu 《 تشکل جامعه اسلامی دانشجویان علوم پزشکی کرمان》
سه شنبه های مهدوی
❓ #کجای_قصۀ_ظهوری ؟!  3⃣ قسمت سوم 💤 هنوز چشام گرمِ خواب نشده بود که سلام کرد. اونم چه سلامی! گرم
؟!  4⃣ قسمت چهارم ⏰ منتظر جوابم نموند. دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت: یه یاعلی بگو پاشو، پاشو سیّد! دستامون به هم گره خورد. خیلی وقت بود کسی دستمو اینجور محکم فشار نداده بود. با تبسم گفتم: یاعلی... همه‌جا روشن بود، یه نور ملایم، مگه من چند ساعته خوابیدم؟ نمی‌دونم چرا نپرسیدم: الان ساعت چنده؟! گفتم: به سلامتی کجا حاجی؟! برگشت نگاهم کرد با همون هیبت، سگرمه‌هاش گره خورد و گفت: دنبال جواب سوالت؟! مگه نمی‌خواستی جواب سوالتو بفهمی؟! 🛵 وقتی گیج می‌زنم و موتورم دیر روشن می‌شه، از خودم بدم میاد. کدوم سوال؟! نپرسیده، ذهنمو می‌خونه و می‌گه: اخوی! داداش! یادت نیست دیشب جلو مسجد گیر دادی به عکس دختر کوچولومو، مدام با رفیقت فلسفه‌بافی می‌کردین و داشتی از طرف من، جواب می‌دادی که چی شد اینا قید زندگی و زن و بچه رو زدن و رفتن؟! تازه یادم افتاد. یکّه خوردم. آب دهنمو قورت دادم و با خودم گفتم: یا خدا... این دیگه کیه؟! من داشتم در مورد فلان شهید... 📸‌ برگشتم طرفش، توی صورتش ریز شدم، به چشاش که گیرایی عجیبی داشت، خیره شدم. یهو بلند زدم زیر خنده و گفتم: وای خدای من... چقدر چهره‌ت آشناس! شما آقا حمید هستین؟ شک ندارم! خیلی شبیه عکستون هستینا! خندید و گفت: من شبیه عکسمم یا عکسم شبیه منه؟! دوتایی خندیدیم. گفتم: آخه آقا حمید، شما کجا، اینجا کجا؟! شنیدم توی عملیات کربلای ۵ شهید شدین… 🤝 دستمو فشار داد و گفت: مومن! درست شنیدی! اما اینم شنیدی شهدا زنده‌ن! اومدیم یه چرخی توی شهرتون بزنیم تا هم جواب سوالتو بدم و هم بدونی خودت و رفقات، کجای قصه هستین… 🗣 ادامه دارد... 📖 ✅️ @gut_3shanbe_mahdavi
10 توصیه مهم برای سلامت کلیه ها در روزه‌داری 💠الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ💠
آخرین جمعه سال است... کجایی آقا؟😔💔 ✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ✨ 🆔 @gut_3shanbe_mahdavi
سه شنبه های مهدوی
❓ #کجای_قصۀ_ظهوری ؟!  4⃣ قسمت چهارم ⏰ منتظر جوابم نموند. دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت: یه یاعلی
؟!  5⃣ قسمت پنجم 🌷 تا چشامو وا می‌کنم، وسط مزار شهدام، اما برخلافِ روزای دیگه‌س که هر‌وقت دلم می‌گرفت، میومدم اینجا. کمتر دیده بودم اینجا شلوغ باشه، مگه پایان هفته‌ای بشه و خونواده‌ها یه سر به مزار بزنن. اما امروز اینجا سوت و کور نیست، کلی بسیجی رو آوردن واسه مراسم، حتماً هفته دفاع مقدسه.. نه، بعید می‌دونم… شایدم هفته دولته… غروبا اینجا تقریباً نیمه‌تاریکه، اما دمشون گرم! کی محوطه رو چراغانی کردن که من بی‌خبرم؟! چقدر اینجا نورانیه… 📆 حمید نگام می‌کنه و بی‌مقدمه می‌گه: بابا هفته دفاع مقدس و نور رو بی‌خیال شو! اینا بچه‌های خودمون هستن. داریم آماده می‌شیم واسه راست و ریس کردن کارای شهر. می‌پرسم: کدوم بچه‌ها؟! کدوم کارا؟! با انگشت سبابه اشاره می‌کنه و می‌گه: نگاهشون کن! بعید می‌دونم اونا رو نشناسی. اسامی‌شون روی سنگ قبرشون هست. امتداد نگاهشو دنبال می‌کنم. راست می‌گه. این مهدی هست! اون علیرضا! اونم آقای عزتی... ادامه می‌ده و می‌گه: فکر کردی بعد از شهادت بچه‌ها، خودتون دارین به تنهایی اوضاع شهر رو می‌چرخونین؟ بیا نزدیک بشو تا بفهمی اینجا چه خبره. 🥾 همه دارن بند پوتین‌هاشون رو محکم گره می‌زنن، سربندهاشون هم متفاوته، یکی با‌هیبت، لبهٔ بلندی مشرف به شهر ایستاده و دستور می‌ده. بچه‌ها، حاجی صداش می‌کنن. معلومه فرمانده‌س. حاجی با انگشت مدام اینور و اونور شهر رو نشون می‌ده و می‌گه: بچه‌های گردان عاشورا! امروز یه سر بزنین به بلوار، اوضاع اونجا تعریفی نیست! متأسفانه هر روز دخترامون با وضع ناجور و بی‌حجاب میان اونجا و بچه‌های مسجدی و مومنا هم چشمشون مونده به لایحه حجاب و انگار نه انگار کسی وظیفه‌ای داره! 🔸 صدایی از توی جمع می‌گه: چشم حاجی... یاعلی! حاجی، رو می‌کنه به یه جوون که کنارش ایستاده و می‌گه: جعفر! بچه‌های گردان میثم رو ببر تو بازار، یه عده بازم قصد اغتشاش کردن دارن! قراره چادر از سر ناموسمون بکشن! بجنب! می‌گه: چشم حاجی! 🗣 ادامه دارد... 📖 ✅️ @gut_3shanbe_mahdavi
🔶 پاداش عجیب خواندن سوره قدر در زمان افطار و خوردن سحری 💚 امام صادق عليه السلام فرمودند: ✨ مَا مِنْ مُؤْمِنٍ صَامَ فَقَرَأَ إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقِدْرِ عِنْدَ سَحُورِهِ وَ عِنْدَ إِفْطَارِهِ إِلَّا كَانَ فِيمَا بَيْنَهُمَا كَالْمُتَشَحِّطِ بِدَمِهِ فِي سَبِيلِ اللَّهِ. ✨هیچ مؤمن روزه داری نیست که در هنگام خوردن سحری و افطارش سوره قدر را بخواند مگرآنکه بین این دو زمان ثواب کسی را خواهد داشت که در راه خدا در خون خود غلتیده است. 📚 بحارالأنوار، ج ۹۷، ص ۳۴۴ @gut_3shanbe_mahdavi
سه شنبه های مهدوی
❓ #کجای_قصۀ_ظهوری ؟!  5⃣ قسمت پنجم 🌷 تا چشامو وا می‌کنم، وسط مزار شهدام، اما برخلافِ روزای دیگه‌س
؟!  6⃣ قسمت ششم 🔍 حاجی ادامه می‌ده و می‌گه: مهدی! شما و بچه‌های غواص برین سمت دبیرستان، کلی اونجا کار داریم. هوای قلب بچه‌ها رو داشته باشین! یه از خدا بی‌خبر داره توی کلاس با‌شبهه، فکر بچه‌هامون رو خراب می‌کنه… کم‌کم دور و برمون خلوت می‌شه. من می‌مونم و حمید. می‌پرسم: راستی به مسجد ما هم سر می‌زنین؟ می‌گه: سید! ما همه‌جا هستیم، هر جا که لازم باشه میایم! کنارتون هستیم. توی شبای هیأت، توی سینه‌زدنتون، توی روضه ارباب... وقتی یادمون می‌کنین، توی روزایی که یادمون نمی‌کنین، ما هستیم. ❓ برمی‌گرده طرفم و با دلخوری می‌گه: گاهی ازتون دلخور می‌شیم، اما خراب‌کاری‌هاتون رو ردیف می‌کنیم. شمام که بی‌خبر از عالم، راست‌راست میاین و می‌رین، نه می‌پرسین چی شد که اوضاع یهویی باب دلتون شد! دستش رو می‌گیرم و می‌گم: نمی‌خوای جواب سوالمو بدی؟ چی شد راحت دل بریدین و رفتین؟! منو می‌کشه دنبال خودش و می‌گه: فعلاً بیا بریم، توی راه واست می‌گم. 📱 وارد کلاس می‌شیم. از دیدن فضای کلاس و خانم معلم و دخترا حسابی جا می‌خورم. می‌گه: دخترمه! همون که ندیدمش. معلم شده و هر وقت دلم واسش تنگ می‌شه، میام دیدنش! مگه نشنیدی دخترا بابائین؟! گاهی وقتی دخترا، با‌شبهه سوال‌پیچش می‌کنن، کمکش می‌کنم جواب شبهه رو پیدا کنه. واسه خودش یه افسر جنگ نرمه، همون که حضرت آقا می‌خواد، شبا توی فضای مجازی می‌جنگه، روزا سر کلاس از داشته‌هامون دفاع می‌کنه. می‌دونی که چی بهش می‌گن؟! تندی می‌گم: جهاد تبیین. ☀️ سری به نشونه تأیید تکون می‌ده. ذوق می‌کنم. ادامه می‌ده و می‌گه: سید! من با دخترم همیشه هستم، توی تنهایی‌هاش، پای اشک‌ریختناش… اما خوشحالم، همسرم خوب تربیتش کرده، می‌دونم دخترم می‌تونه معلم خوبی باشه. نه اینکه دخترمه! نه! هر کی دستشو بذاره توی دست اهل بیت، بدجور هواشو دارن. 🔔 صدای زنگ اومد. بچه‌ها از کلاس رفتن بیرون. من موندم و حمید که اونور نیمکت نشسته بود. خواستم بپرسم که پیشدستی کرد و گفت: خودت جواب سوالتو بده؛ فکر می‌کنی چرا ماها راحت دل بریدیمو و رفتیم؟ گفتم: باورهای دینی و ایمان و وطن‌پرستی و از اینجور حرفا... 🙂 خندید. صورتش گل انداخت و گفت: قشنگ حرف می‌زنی سید! همه اینا می‌تونه درست باشه، اما بگذار یه جواب بهت بدم که کل این جوابا توشه! تا حالا شنیدی می‌گن: «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا»… 🗣 ادامه دارد... 📖 ✅️ @gut_3shanbe_mahdavi
🔸استاد فاطمی نیا: 🔻 برخی که قادر به گرفتن روزه نیستند می گویند: سعادت نداشتیم! این چه جمله ای است؟! تو به دستور خدا روزه نگرفته ای! این جمله یعنی خدا مرا بی سعادت کرد! این بی ادبی است به خداوند و باید ترک شود؛ همانطور که روزه دار به امر خدا عمل میکند آن که به خاطر مریضی روزه نمی گیرد هم به فرمان خداست. @gut_3shanbe_mahdavi
سه شنبه های مهدوی
❓ #کجای_قصۀ_ظهوری ؟!  6⃣ قسمت ششم 🔍 حاجی ادامه می‌ده و می‌گه: مهدی! شما و بچه‌های غواص برین سمت د
؟!  7⃣ قسمت هفتم 🔸 دستمو زیر چونه‌م زدم و گفتم: آره... گفت: به معنیش فکر کردی ینی چی؟ کمی جابه‌جا شدم و گفتم: خب معلومه، ینی همهٔ روزا عاشوراس… اونم خندید و ادامه داد: حتماً همهٔ زمینا هم کربلا... از حاضر‌جوابیش خندم گرفت. اما چهره‌ش یهویی جدی شد و گفت: سید! اگه جواب این سوال رو بفهمی، مسیر زندگیت عوض می‌شه، اون‌وقت شک نکن شهید می‌شی یا می‌میری یا لااقل از غصه، دق می‌کنی! 🔹 سکوت می‌کنه، نمی‌تونم صبر کنم، منتظر شنیدنم، صدای نفس کشیدنم رو می‌شنوم. اشکش رو که می‌بینم، می‌فهمم کلی حرف واسه گفتن داره. آهی می‌کشه و می‌گه: هزار و اندی سال پیش توی کربلا، امام حسین که امام‌زمان‌شون بود، اومد مقابل لشکر دشمن، یه ندا داد که تا روز قیامت واسه مظلومیتش می‌شه خون گریه کرد. 🔸 آقا فرمود: هل من ناصر ینصرنی؟ کسی هست یاریم کنه؟ بعضیا هلهله کردن! بعضیا نشنیدن، چون مال حرام نمی‌گذاشت بشنون! بعضیا شنیدن، اما مزه گندم ری زیر دندوناشون بود! بعضیا هم صدای سکه‌های یزید رو واضح‌تر شنیدن تا صدای مظلومیت فرزند رسول خدا که میون معرکه، یاری‌کننده طلب می‌کرد... از اون زمون تا حالا، هر سال، هر ماه، هر هفته، هر روز، اسم آقای مظلوممون که میاد، بی‌اختیار اشک همه در میاد. 🔹 چشاش رو دوخت به من و پرسید: چقدر شده با خودت بگی کاش منم کربلا بودم؟ غافلگیر شدم. اما محکم و با‌هیجان گفتم: خودت که خوب می‌دونی بیشتر عصرا پاتوقم کجاس؟! یه عهد قدیمیه که هر روز اونجا زیارت عاشورا بخونمو مدام به خودم بگم: کاش کربلا بودم و جونمو فدای مولا می‌کردم! با لحنی خاص و کشدار گفت: مطمئنی؟! 🗣 ادامه دارد... 📖 ✅️ @gut_3shanbe_mahdavi
خدایا شیطان که در این ماه در بَند است، ما را از دست خودمان نجات بده...😔 💠الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ💠 @gut_3shanbe_mahdavi
خدا تنها عاشقی ‌ست که از بی‌توجهی معشوقش خسته نمی‌شود... 💠الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ💠 @gut_3shanbe_mahdavi
سه شنبه های مهدوی
❓ #کجای_قصۀ_ظهوری ؟!  7⃣ قسمت هفتم 🔸 دستمو زیر چونه‌م زدم و گفتم: آره... گفت: به معنیش فکر کردی ی
؟! 8⃣ قسمت هشتم 🌍  ته دلم لرزید، اما گفتم: شک نکن، آره! روشو کرد طرف پنجره، انگار دوست نداشت توی صورتم بعضی چیزا رو ببینه یا شایدم بخونه. آروم گفت: «کل یوم عاشورا» یعنی اینکه یه امام زمان داری که ۱۱۹۰ ساله وسط میدون معرکه ایستاده و نگاهش به شماهاس و مدام می‌گه: آیا یاری‌کننده‌ای هست؟! و «کل ارض کربلا» یعنی هرجا که هستی، میدون کربلاست، فقط کافیه خوب نگاه کنی! امام زمانت رو ببینی و خوب گوش بدی. می‌شنوی؟! 👂 سکوت کرد. داشت گوش می‌داد. به کدوم صدا؟! کنجکاو شدم! گوشامو تیز کردم، اما هیچی نشنیدم. نگاش کردم، هنوز چشاش بسته بود، اما زیر پلک‌های بسته‌ش، انگار خبرایی بود که عرق نشست به پیشونیش! مدام رنگ به رنگ می‌شد. گفتم: چت شد؟ چرا بی‌تابی می‌کنی؟ 🫀 چشاشو باز کرد. با تعجب نگام کرد. لبخند تلخی زد و گفت: ای وای... تو صدا رو نشنیدی؟! نکنه…نکنه... تو هم نمی‌شنوی؟! گفتم: تو رو خدا، بگو چی می‌شنوی؟ با بغض گفت: اگه قلبت، قلب باشه! اگه گوشات، گوش باشه! اگه چشات، چشم باشن، الان می‌دیدی، کلّ عالم، عاشوراست، درست وسط کربلا ایستادی! صدای امام زمانت رو می‌شنوی که هر لحظه محکم‌تر از قبل ندا می‌ده: هل من ناصر ینصرنی؟! 🌥 گفتم: چرا نمی‌بینم؟ چرا نمی‌شنوم؟ نگام نکرد. چشم دوخت به چند تکه ابر که توی آسمون آبی داشتن نگاهمون می‌کردند و آروم گفت: خودت نمی‌دونی با امانت خدا چیکار کردی مومن! نکنه کارایی‌شون رو از دست داده باشن؟! سرمو پایین انداختم. واقعاً خجالت کشیدم. بعد تیر خلاصی بهم زد و ادامه داد: جواب سوالت همینه! 🗣 ادامه دارد... 📖 ✅️ @gut_3shanbe_mahdavi
سه شنبه های مهدوی
❓ #کجای_قصۀ_ظهوری ؟! 8⃣ قسمت هشتم 🌍  ته دلم لرزید، اما گفتم: شک نکن، آره! روشو کرد طرف پنجره، ان
9⃣ قسمت نهم 🧡 منظورش رو نمی‌فهمم. برای همین می‌پرسم: می‌شه یه جور بگی منم بفهمم؟! نفسش رو بیرون می‌ده و می‌گه: من و شهدا، این صدای مظلومیت رو شنیدیم. صدایی که خواب و خوراک رو ازمون گرفت. مگه می‌شه امام‌زمانت ازت کمک بخواد و تو راحت بچسبی به دغدغه‌های خودت؟! باید انتخابمون رو می‌کردیم: کمک به امام زمان یا عشق به زندگی و زن و بچه‌! اگه عاشق باشی، می‌فهمی لبیک‌گفتن به صدای یاری امام، بهت نیرویی می‌ده که تموم وجودت می‌شه عشق به امام و همه‌چیز مثل خواب، خوراک و زندگیت، حول محور امام می‌چرخه. سر بزنگاه‌ها مردد نمی‌شی، به چه‌کنم، چه‌کنم نمی‌افتی! ببین، مظلومیت بالاتر از اینکه امام از ماها انتظار یاری داره؟ هی روزگار... ❓ خواستم چیزی بپرسم که می‌گه: می‌خوای ببرمت یه چرخی تو گذشته‌ات بزنیم؟ هاج و واج می‌گم: مگه می‌شه؟ چشاشو کوچیک می‌کنه و می‌گه: به امتحانش می‌ارزه! سالن پر از جمعیت بود. سمت راست سالن، مادرا نشسته بودن و سمت چپ، دانش‌آموزای دختر. شناختم کجاست! دبیرستان دخترانه «بقیة الله» که اون سال برای نیمه‌شعبان دعوتم کرده بودن که سخنرانی کنم. خودمو که دیدم خنده‌ام گرفت. اون موقع لاغرتر از الان بودم. حمید انگشتش رو گذاشت رو لبش و اشاره کرد ساکت بمونم و فقط گوش بدم. چنان با شور و هیجان از وظایف منتظران می‌گفتم که خودم برای سخنرانی خودم، دلم غنج می‌زنه. باورم نمی‌شد، تموم حرفای اون روزم کلمه به کلمه‌شو بشنوم! ☀️ یه قسمت از حرفام این بود: انتظار یه حال نیست. انتظار یعنی آماده‌باش، یعنی کارکردن برای ظهور مولات. باید برای اومدن امامت، سنگ تموم بگذاری. مگه بهمون یاد ندادن اهل بیت رو از پدر و مادر و بچه‌هامون بیشتر دوست داشته باشیم، پس باید توی عمل نشون بدیم. چقدر حاضریم برای ظهور مهدی فاطمه پای کار باشیم؟! مگه پیامبر صلی الله نفرمود: «افضل الاعمال امتی انتظار الفرج...» بالاترین عمل، انتظار هست. اینجا در مورد اعمال داره حرف می‌زنه، یعنی سبک زندگی‌مون باید امام زمانی باشه، نه فقط به صرف چند دعا و گریه و صدقه... باید کل زندگی‌مون رنگ امام زمان به خودش بگیره... 📿 یه قسمت از حرفام رو دوست دارم. اونجا که گفتم: خیلیا هستن اهل مسجد و نماز جماعتن، اما دریغ از پرداخت خمس مالشون، انگار نه انگار سهم امام‌زمان‌شون رو بالا کشیدن، دلشون خوشه اسمشون مسلمونه! با لبخندی غرور‌آمیز، زدم رو شونه حمید و گفتم: دمت گرم رفیق، نه اخوی! خوب خواستی شگفت‌زده‌ام کنی! خدا رو شاکرم توفیق داشتم این حرفا رو اون روزا بزنم، امیدوارم ازم بپذیرن! یه نگاه بهم کرد که بدجور منو بهم ریخت... 🗣 ادامه دارد... 📖 ✅️ @gut_3shanbe_mahdavi
🖼 🎇 🌸 بهار طبیعت و بهار قرآن، نوروزمان فقط تو را کم دارد، یا ربیع الانام! ✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ✨ 🎉 آغاز سال ١۴٠٣ هجری خورشیدی را محضر امام عصر عج الله تعالی فرجه و شما محبان و دوست داران ایشان مبارک باد. 💐🥳 ┏━━━━━━━━🌺🍃━━━┓ @gut_3shanbe_mahdavi ┗━━🌺🍃━━━━━━━━━┛
سه شنبه های مهدوی
❓ #کجای_قصۀ_ظهوری 9⃣ قسمت نهم 🧡 منظورش رو نمی‌فهمم. برای همین می‌پرسم: می‌شه یه جور بگی منم بفهمم
؟! 🔟 قسمت دهم 🔸 مثل بچه‌ها دستمو گرفت و کشید بیرون سالن جلسه. مدام به عقب نگاه می‌کردم. نگاه مشتاق والدین و نگاه تحسین‌برانگیز همکارام، نشون می‌داد جلسه خوب گرفته. اگه حمید بگذاره، یه کم خاطره‌بازی کنم. ☀️ اومدیم توی حیاط دبیرستان، از لای پنجره نیمه‌باز صدام هنوز می‌اومد که داشتم یه رباعی می‌خوندم. یادمه شب قبل برای حفظ‌کردنش، کلی تمرین کرده بودم. - چطور بود؟ سرمو چرخوندم طرفش: با منی؟! لبشو ورچید و دوباره پرسید: چطور بود جلسه؟! به خودت چه نمره‌ای می‌دی؟! خواستم هیجانمو قورت بدم، یه کم شکسته‌نفسی کنم. برای همین گفتم: خودت که دیدی! حقیر این از دستم می‌اومد. خدا رو شکر احساس می‌کنم مجلس گرفت. یه مکث کردم تا تأثیر حرفمو توی صورتش ببینم. بعد ادامه دادم: امیدوارم مورد رضای امام زمان باشه. 📚 هنوز آمین نگفته بودم که اخمش باعث شد آمینم رو قورت بدم. کاش می‌دونستم کجای سخنرانی باب دلش نبوده. شایدم شعرمو دوست نداشته. گفت: شایدات تموم نشد؟! فکر کردی برای آقا سنگ تموم گذاشتی؟! با چند تا کتاب و چند جلسه حرف‌زدن، وظیفه‌تو انجام دادی؟! گفتم: آخه اخوی! حاجی! من همینا از دستم میاد، خب می‌گی چیکار کنم؟ همون چند تا کتابی که می‌گی، کلی زمان صرف خوندنش کردم. تازه سر همین سخنرانی برای آقا، هر‌جا می‌رم بهم تیکه می‌ندازن و فکر می‌کنن دنبال اسم و رسم و مقام هستم. اون از اونا، اینم از شما که واقعاً انتظار نداشتم اینا رو ندید بگیری! ⚰ لحنش مهربون شد: جان برادر، مشکل اینجاست که با چند تا از این جلسه و کارای ریز و درشت فکر کردی منتظر هستی! اصلاً به حرفایی که زدی اعتقاد داری؟! دیگه بهم بر‌خورد. برای همین محکم گفتم: آره... اگه کسی امام زمانش رو نشناسه، به مرگ جاهلیت از این دنیا می‌ره. گفت: ایول! اینو خوب اومدی! پس بیا به قول خودت یه کم خاطره‌بازی کنیم. آماده‌ای؟ 🗣 ادامه دارد... 📖 ✅️ @gut_3shanbe_mahdavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سه شنبه های مهدوی
❓ #کجای_قصۀ_ظهوری ؟! 🔟 قسمت دهم 🔸 مثل بچه‌ها دستمو گرفت و کشید بیرون سالن جلسه. مدام به عقب نگاه
؟!  1⃣1⃣ قسمت یازدهم 🏠 دمش گرم این آقا حمید، همسفر باحالیه، عجب جایی اومدیم، خونه خودم! داره به در و دیوار نگاه می‌کنه! می‌گه: خونهٔ جمع و جور و قشنگی داری! می‌گم: مبارک صاحبش باشه. حقیر اینجا مستأجرم. تعجب نمی‌کنه. می‌دونم از قبل همه رو می‌بینه. فکر کردم اگه بدونه مستأجرم و به فکر امام زمان، حتماً یه امتیاز حساب می‌شه. اما کم‌کم داره دستم میاد. متر و تراز اینا حسابی با ما فرق می‌کنه! 🎁 - برای تولدت پسرات چیکار کردی؟! امان از حمید، وسط خاطره یهو با یه سوال منو می‌کشه بیرون. نمی‌دونم تولد پسرم چه ربطی ممکنه به ظهور داشته باشه. با احتیاط می‌گم: خب یه جشن ساده با یه کادو و یه مهمونی! گفت: همین جشن ساده چند برات آب خورد؟! گفتم: یه میلیون! نگی زیاده که توی این دوره و زمونه، یه میلیون بیشتر به یه جوک می‌مونه تا هزینه تولد! 💸 تمام‌قد برگشت به طرفم و گفت: جناب منتظر، امسال برای تولد امام زمانت چقدر هزینه کردی؟! مگه توی جلسه نمی‌گفتی‌، امام رو از پدر و مادر و بچه‌هات بیشتر دوست داری؟! عرق نشست روی صورتم، واقعاً مونده بودم چی بگم. با شرمساری گفتم: یه پنجاه تومنی کمک کردم. اما حق با شماست! گفت: تو خوب حرف می‌زنی، اما یادت باشه میزان، نیت و اخلاصه! اگه راست بگی، خدا کمت رو زیاد حساب می‌کنه، به شرطی که صادق باشی. 🚘 اشاره به ماشینم کرد و گفت: ماشین خوبی داری! گفتم: قابل شما رو نداره. یه ۲۰۶ ساده‌است که انداختمش توی مسیر انقلاب و مهدویت. خنده‌اش گرفته بود. با تبسم گفت: ساده؟ چرا پارسال برچسب «سلام بر مهدی» رو کندی؟! ج یادم افتاد. سرمو خاروندم و گفتم: خب من از روزی که این ماشین رو گرفتم یه برچسب بزرگ گرفتم و چسبوندم عقب شیشه تا همه بدونن عاشق امام زمانم! اما... - اما چی؟! من‌من‌کنان گفتم: اما پارسال اوضاع یهویی قاطی شد… 🗣 ادامه دارد... 📖 ✅️ @gut_3shanbe_mahdavi
سه شنبه های مهدوی
❓ #کجای_قصۀ_ظهوری ؟!  1⃣1⃣ قسمت یازدهم 🏠 دمش گرم این آقا حمید، همسفر باحالیه، عجب جایی اومدیم، خ
؟! 2⃣1⃣ قسمت دوازدهم ✊ پارسال یادتونه دشمن سر بحث حجاب و اون جریانا و شعار زن، زندگی، آزادی، چه بر سر امنیت کشورمون آورد؟ اون شبا امنیت نداشتیم. سر چهارراه نزدیک خونه‌مون، یه عده اراذل و اوباش می‌ایستادند و به هر ماشینی شک‌می‌کردن که طرف حزب‌اللهی هست، حمله می‌کردن. منم ترسیدم. مجبور شدم برچسب «سلام بر مهدی» رو از پشت شیشهٔ ماشینم بکنم. اما نگران نباش! تو فکرش هستم یکی بزرگ‌ترش رو بخرم و بچسبونم سرجاش. 📝 نگاش روم سنگینی کرد. کاش حرف می‌زد، اما ترجیح داد سکوت کنه و منو با استدلال‌های خودم تنها بگذاره. مرور اون اتفاق به ظاهر ساده، برام یه نشونه بود. برای موندن پای امامی که خودم رو از منتظراش می‌دونستم! حالم بهم می‌خورد از این همه ادعا! منی که نتونسته بودم پای یه نوشته بمونم، حالا چطور مدعی بودم پای امام زمان می‌مونم؟! - اخوی! استاد! بریم واسه خاطره‌بازی؟ خواستم قهر کنم و بگم نه، اما حمید رفته بود و یه نیرویی منو دنبالش می‌کشید. نیرویی که می‌تونست به من بفهمونه کجای زندگی‌ام لنگ می‌زنه. 🌷 نسیم خنکی به موهام خورد. اون بالا، کنار مقبره شهدای گمنام، شهر دیدن داشت. پشتم به حمید بود. اونجا همه‌چیز کوچیک بود و مثل نقاط گنگ، راز‌گونه نشون می‌داد. از همهمه پشت سرم، کنجکاوانه برگشتم. حمید بود و پنج نفر که رو قبر شهدای گمنام، حلقه‌ای نشسته بودند و داشتن بحث می‌کردن. جلو رفتم و سلام کردم. جواب سلام‌ها پیچید توی فضای یادمان. حمید گفت: بیا بشین، جمع خودیه! توی جمعشون نشستم، همه‌شون جوون بودن. هجده یا نوزده، شایدم بیست… درست مثل مشخصات رو قبر شهید گمنام که نوشته بود: ۱۸، ۱۹، ۲۰… 🤲 گفتم: دمتون گرم که شهید شدین، حسرتش رو به دل ما گذاشتین. یکی که از همه جوون‌تر بود گفت: سیّد! حواسمون بهت هست که میای، گاهی دور، گاهی نزدیک، مدام برای شهادت دعا می‌کنی! خودت خوب می‌دونی گیرت کجاست! 🗣 ادامه دارد... 📖 ✅️ @gut_3shanbe_mahdavi
سه شنبه های مهدوی
❓ #کجای_قصۀ_ظهوری ؟! 2⃣1⃣ قسمت دوازدهم ✊ پارسال یادتونه دشمن سر بحث حجاب و اون جریانا و شعار زن،
؟! 3⃣1⃣ قسمت سیزدهم 🔇 حس دوگانه‌ای دارم. موندم خوشحال باشم یا غصه بخورم! از اینکه جایی اومدم که با حرفات کاری ندارن و درونت رو می‌بینن، سکوت می‌کنم. سکوتی پر از تمنا و شاید هم کلی دعا که نکنه پشت پرده، خیلی چیزا رو ببینه یا بخواد بگه! 🔆 اما دلم به این جماعت قرصه، جنسشون با خدا، قرابت و شباهت داره، آبرو بردن تو مرامشون نیست. مگه گاهی بخوان برای تلنگر و بیدار شدن، اونم به قدر ضرورت، نشونت بدن تا بدونی از کجا داری چوب می‌خوری! صدای گرمش می‌شینه توی ذره‌ذره وجودم. سرش پایینه. چقدر خوبه نگام نمی‌کنه که مدام رنگ به رنگ شدن منو ببینه. می‌گه: آقا سید! شهادت یه آرزو نیست، یه جایزه‌است برای کسایی که برای خدا و حجتش اونقدر دویدن و گمنام و مخلصانه کار کردن که خدا اونا رو با شهادت می‌خره برای خودش. ✍ یه سوال ازت دارم. می‌گم: جانم داداش، بگو! می‌گه: برای امام زمانت چیکار کردی که انتظار داری جایزه شهادت رو بهت بدن؟ فکر کردی با چند خط‌نوشتن و پست‌گذاشتن و ندبه‌رفتن کار تمومه؟! اگه اینجوری بود که آقا تا حالا اومده بود. به قول حاج قاسم اونقدر برای خدا باید بدویی که مدیون خستگی زانوات بشی، مدیون بی‌خوابی‌هات، مدیون بچه‌هات که یه دل سیر کنارشون نبودی و بغلشون نکردی، مدیون آبروت که برای رضای خدا خرجش کردی، اگه اینجوری بودی الان اون‌ور نبودی، اینور دنیا بودی، پیش ما و نفس تازه می‌کردی برای برگشتن، برای کار کردن! 💔 اشک از چشام جاری شد. دلم شکست. احساس جاموندن از آدمایی که اون‌ور زیبایی‌ها، نگام می‌کردند. گفتم: من هیچ‌کدوم از اینا که گفتین نیستم، اما امام زمانم رو دوست دارم. شما بگین چیکار کنم! نگاهی به هم کردن. کنار دست حمید، یه جوون با محاسن کم‌پشت نشسته بود. نگاه جمع روی اون چرخید. گفت: ناامیدی کار شیطون هست و امید جزء جنود عقل، اما این مسیر، عشقی می‌خواد که عین عقله. خودتون مگه از کتاب «مکیال مکارم» از لزوم شناخت امام برای دیگرون نگفتین؟ اگه امام‌زمانت رو بشناسی و معرفت بهش پیدا کنی، برای مودت امام سنگ تموم می‌گذاری، مودت فقط دوست‌داشتن نیست، مودت یعنی همدلی، همبستگی و همراهی و در نهایت همکاری با امام. 🔥 اون‌وقت برای تحقق امر امام به آب و آتش می‌زنی. حرف امام زمین نمونه. درست مثل ما بسیجیا که برای حرف نائب امام، توی کانال کمیل، با دست خالی و با لبای تشنه، جون دادیم، اما نگذاشتیم حرف امام خمینی زمین بمونه. 🗣 ادامه دارد... 📖 ✅️ @gut_3shanbe_mahdavi
سه شنبه های مهدوی
❓ #کجای_قصۀ_ظهوری ؟! 3⃣1⃣ قسمت سیزدهم 🔇 حس دوگانه‌ای دارم. موندم خوشحال باشم یا غصه بخورم! از این
؟! 4⃣1⃣ قسمت چهاردهم 🧶 مثل کلاف سردرگمی می‌مونم که لحظه به لحظه توی خودش فرو می‌ره. یه عمر واسه این و اون حرف از انتظار زده بودم و حالا خودم نشسته بودم پای شهدای گمنام شهرم که حتی اسمشون رو نمی‌دونم، اما حرفاشون بدجور منو بهم ریخته. اشک از چشام نم‌نم می‌باره و یه گوشه از سنگ قبر رو خیس می‌کنه. دوست دارم فقط بشنوم. کلمات با ضرب‌آهنگ اشکام انگار شنیده می‌شن، مثل قطرات بارون پاییزی... 🌷 اول حمید پا می‌شه، بعدش من. لحظهٔ آخری به اون جوون می‌گم: رفقاتون همه شهید شدن؟ می‌گه: نه! خیلیا توی صف انتظارن، اما ما منتظرشون می‌مونیم، اینا نشونه دارن. به قول حاج قاسم، شرط شهید شدن، شهید بودنه. میوه‌ات برسه، می‌چیننت، تلاش کن برسی رفیق! اشک معجزه می‌کنه. یادته راز این اشک رو معاون علی آقا به علی چیت‌سازان هم گفت، اگه می خوای جا نمونی، گمنام باش و فقط برای خدا کار کن. 🪽 راه افتادیم. حمید راحت قدم برمی‌داره، سبک‌بال و رها، اما من بدجور سنگینم، انگار پاهامو به زمین دوختن. بهش می‌گم: آقا حمید، بدجور توی دو‌راهی موندم. نه راه پیش دارم، نه راه پس! سرعتشو کم کرد و به بهونه جواب دادن به من، چند قدم راه رفته رو برگشت. نگام کرد. می‌دونستم ذهنمو می‌خونه، اما دوست داشتم خودم بهش بگم. 🗻 با غصه گفتم: سال‌ها از وظایف منتظران خوندم و برای خودم و دیگرون هم گفتم، اما با این دقت که می‌بینم، مو رو از ماست می‌کشن بیرون. ترس برم داشته که نکنه دارم درجا می‌زنم! اصلاً وقتی اینقدر انتظار سخته، پس بذار بی‌خیال بشم که لااقل بهم نگن ادعای منتظر رو داری در‌میاری! خندید و کنارم ایستاد. چشم دوخت به افق و غروب دلگیر شهر و با طمأنینه گفت: سید، می‌دونی انتظار بالاترین قله‌ای هست که تموم انبیا و صلحا در طول تاريخ، آرزو داشتن توی این عصر آخرالزمانی جای من و تو باشن و به این مقام بی‌نهایت بزرگ منتظر برسن. 🔆 انتظار اونقدر اجر و قرب داره که اجر پنجاه شهید رو بهش دادن و کلی حدیث داریم که شنیدنش آدم رو به وجد میاره. رسیدن به این قله رفیع، اراده و ایمان قوی و توکل بر خدا و عنایت اهل‌بیت رو می‌خواد. حیفه جزء یاران امام حسین توی قصه کربلا نباشی، قصه، همون قصه کربلاست. کنار‌کشیدن و بی‌خیال شدن، یعنی توی لشکر دشمن رفتن. برای همین توی این عمر کوتاه دنیا می‌شه یه تجارت بزرگ و ماندگار کرد. اونم تلاش برای تمدن‌سازی و پای انقلاب موندن و گوش به حرف نایب امام زمان، رهبر عزیز سپردنه که داره انقلاب رو به سرمنزل مقصود می‌رسونه. 🗣 ادامه دارد... 📖 ✅️ @gut_3shanbe_mahdavi
سه شنبه های مهدوی
❓ #کجای_قصۀ_ظهوری ؟! 4⃣1⃣ قسمت چهاردهم 🧶 مثل کلاف سردرگمی می‌مونم که لحظه به لحظه توی خودش فرو می
؟! 5️⃣1️⃣ قسمت پانزدهم 📱بهش گفتم: حمید، یه چیز بگم خوشحال بشی؟ نگام کرد. گفتم: من رفقای باحالی دارم. همه‌شون مهدوی هستن و پای کار آقا! دمشون گرم. هم توی فضای مجازی پای کارن، هم توی مراسم‌ها و هیأت‌ها. مطمئنم اونا رو ببینی کیف می‌کنی! اونا مثل من نیستن! تبسمی کرد. خواست چیزی بگه، اما پشیمون شد. رو کرد سمت شهر، گفت: اونا هم صدای یاری امام رو می‌شنون؟! 📿 موندم چی باید بگم. واقعاً نمی‌دونستم. شاید آره، شایدم نه! البته احتمال اولی بیشتره، چون می‌دونم اهل ریا نیستن و از پیشونی‌هاشون می‌شه فهمید که اهل نماز شب و تهجد و راز و نیازن. نخواستم فکر کنه رفقامو نمی‌شناسم. برای همین گفتم: اونا ذکر هر روزشون «اللهم‌ عجل ‌لولیک ‌الفرج» هست. یه جمعه نیست برای ندبه نیان، اینا حتماً جز منتظران آقان... بعد تهش گفتم: ان‌شاء‌الله! 🎤 گفت: کدومشون رو بیشتر از همه قبول داری؟ گفتم: حاج آقا فلانی، هم مداحه، هم سخنران و هم امام جماعت مسجدمون. گفت: بیا بریم سراغش. مشتاقم ببینمش. توی مسجد بودیم. از در و دیوار مسجد می‌شد فهمید که دهه اول محرمه. فهمیدم بعد از نماز صبح، روضه‌های صبحگاهیه و کلی جمعیت نشستن و دارن به فرمایشات رفیقمون گوش می‌دن. مثل این بود که یه نوار ضبط صوت بگذارن رو دور تند! تموم اون دهه رو گوش دادیم. هر روز یه موضوع جدید، با کلی مطلب جالب، ته همه‌شون هم یه روضه عالی و بعدشم بساط صبحونه... چیزی برای گیر دادن نمی‌دیدم. 🔆 به حمید نگاه کردم. برخلاف من، اثری از ذوق‌زدگی درش ندیدم. طاقت نیاوردم و گفتم: می‌دونم همه سخنرانیش رو گوش دادی، نظرت چیه؟ گفت: جوابتو با یه سوال می‌دم. گفتم: بفرما! ادامه داد و گفت: توی این ۱۰ روز که سخنران مجلس بود و کلی مستمع داشت، یادی هم از امام زمان کرد؟ آیا توی این ۱۰ روز نمی‌شد یه موضوع رو هم به آقا اختصاص بده؟! آیا بحثی مهم‌تر از یاد امام زمان ارواحنافداه وجود داره؟! روضه‌ خوند، اما از منتقم امام حسین علیه‌السلام حرف نزد؟ 🧮 سید! خیلیا هستن عاشق امام حسین هستن. نمونه‌اش همین پیاده‌رویی اربعین. ۲۵ میلیون زائر چه عظمتی به اسلام دادن، اما آیا همه‌شون به یاد امام‌زمان‌شون هستن؟ اگه جواب این سوالا رو بفهمی، نیازی به گفتن باقی مسائل نیست اخوی! باقی دوستاتم اینجورین؟! با یه چرتکه، دو دوتا، دیدم حق داره آقا نیاد! سخنرانش که من باشم، اینه وضع کارام. اونم از رفیق و رفقام! دلمون خوش بود حتماً مشکل از دیگرونه، نه ما! 🗣 ادامه دارد... 📖 @gut_3shanbe_mahdavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سه شنبه های مهدوی
❓ #کجای_قصۀ_ظهوری ؟! 5️⃣1️⃣ قسمت پانزدهم 📱بهش گفتم: حمید، یه چیز بگم خوشحال بشی؟ نگام کرد. گفتم:
؟! 6⃣1⃣ قسمت شانزدهم ✍️ تبسمی کرد و گفت: بازم از این منتظرا داری یا نه؟! جرقه‌ای توی ذهنم خورد. چطور زودتر یادشون نیفتادم؟! حتماً این از اخلاص‌شون هست که فراموش کردم اینجور دوستایی هم دارم. چشام برق زد، گفتم: دارم! خوبشم دارم! چند سالیه با برخی دوستام برای کانال‌های مهدوی قلم می‌زنیم. از داستانک و خاطره گرفته تا دلنوشته، مطلب می‌نویسیم. دوستام از بهترینای کشورن، بدون هیچ چشم‌داشتی اومدن پای کار، جوونن و پرانرژی، شب و روز برای کار مهدویت دارن دوندگی می‌کنن. امیدوارم اینا دیگه منتظر واقعی باشن! 🔊 عمیق نگام کرد. ته دلم هُری ریخت. خواستم چیزی بگم که گفت: برای فهمیدن جواب این سوال فقط کافیه ازشون بپرسی اونا صدای یاری آقا رو می‌شنون؟! اگه می‌شنون چرا گاهی قهر می‌کنن؟! گاهی ناز می‌کنن! همه‌اش برای کار کردن بهونه میارن، چرا کارهای آزادشون بهتر از کارهای مهدوی‌شونه؟! چرا کم‌کارن؟! چرا همه‌اش دنبال تأیید این و اونن؟! کسی که صدا رو بشنوه، مضطر می‌شه. تا حالا مطالبت برای یاری امام، از روی اضطرار بوده که دلی بلرزه و اشکی سرازیر بشه؟! 🕌 از مسجد بیرون زدیم. هوای شهر رو سینه‌ام سنگینی می‌کنه. قدم‌زنان رفتیم توی راسته بازار. دیدم مدام لااله الا الله می‌گه. گفتم: آقا حمید، چیزی شده؟! گفت: واقعاً این بی‌حجابا رو نمی‌بینی؟! گفتم: معلومه اخبار رو دنبال نمی‌کنی! چون قراره توی مجلس لایحه حجاب رو تصویب کنن! وایستاد و نگام کرد و گفت: آقا سید، پس وظیفه امر به معروف و نهی از منکر چی می‌شه؟! منتظری دستگاه‌های ذیربط کاری برای کشور امام زمان کنن؟! درسته اونا مسئولن و یه روزی به خاطر هر گونه اهمال‌کاری باید جواب بدن، اما یه منتظر واقعی، منفعل نیست. ❌ یه سوال پرسید که دعا می‌کردم هیچ‌وقت ازم نپرسه. گفت: تا حالا چند بار امر به معروف کردی؟ تا حالا چند بار برای دین خدا، فحش شنیدی؟ سرم رو پایین انداختم. هیچی برای گفتن نداشتم. یادمه مدام دنبال توجیه بودم که خطر جانی داره یا اصلاً کی می‌گه تذکر من اثر داره یا نه؟ پیشدستی کرد و گفت: مگه حضرت آقا نگفت بی‌حجابی حرام شرعی و قانونیه، مگه نگفت تذکر لسانی بدین و رد بشین، تأثیر داره... 📚 بدجور گوشه رینگ گیرم آورده بود. بهم گفت: اون دختر رو می‌شناسی؟ کدوم دختر؟ همون دختر چادریه که بر خلاف همه دخترا، از این ور می‌ره! دقت می‌کنم و با هیجان می‌گم: آره… اون زهراست… ماشاالله چقدر بزرگ شده! زهرا رو چطوری می‌شناسی؟ گفت: تو خودت زهرا رو چقدر می‌شناسی؟! مگه سه سال توی روستا، زمان راهنمایی محصلت نبود؟ 🗣 ادامه دارد... 📖 ✅️ @gut_3shanbe_mahdavi
سه شنبه های مهدوی
❓ #کجای_قصۀ_ظهوری ؟! 6⃣1⃣ قسمت شانزدهم ✍️ تبسمی کرد و گفت: بازم از این منتظرا داری یا نه؟! جرقه‌
؟! 7️⃣1️⃣ قسمت هفدهم ✉️ پرسیدم: چرا زهرا این‌وری می‌ره؟! اینجوری که راهش دور می‌شه! پرسید: نکنه آلزایمر داری سیّد؟! مستأصل گفتم: نمی‌دونم، شاید! یه وقتایی خیلی چیزا یادم می‌ره. در حالی که با حمید، آروم پشتِ سر زهرا راه افتادیم، گفت: پارسال زهرا واست پیام گذاشت، پیامش را باز کردی، اما نخوندی. گذاشتی واسه بعد، اما یادت رفت. با تعجب گفتم: وای... الان یادم اومد! راست می‌گی! حالا چی نوشته بود؟! حمید گفت: دوست دارم تو اول از زهرا بگی، بعد من! 🔆 گفتم: زهرا از همون روزای اول، عاشق شنیدن خاطره و داستان در مورد خدا و اهل بیت بود. منم وقتی نگاه مشتاقش رو می‌دیدم، مجاب شدم با تشویق، اونو اهل نماز کنم. متأسفانه خیلیا توی روستاشون اهل نماز نبودن. ماه رمضان هم بساط ناهار خیلیا پهن بود. زهرا توی خونه‌شون، تنهایی نماز می‌خوند، تنهایی واسه سحری بلند می‌شد و تنها‌نفری بود که با چادر می‌اومد مدرسه! یه بار بهم گفت: بابام از شهر، غذا خریده بود. گفت: زودتر بخورین تا از دهن نیفته! اولین قاشق رو که بالا آوردم، اذون دادن. لب به غذا نزدم و واسه نماز بلند شدم. بابا گفت: غذات از دهن می‌افته دختر! گفتم: خدا از قلبم نیفته بابا! 📿 حمید چنان با اشتیاق گوش می‌داد که به زهرا حسودیم شد. این اولین بار بود که نگاه حمید رو اینقدر مشتاق می‌دیدم. حمید گفت: خبر داری زهرا نماز شب می‌خونه؟ خبر داری تموم فکر و ذکرش دعا برا فرج مولاست؟ خبر داری چقدر واسه چادرش از بچه‌های دبیرستان متلک شنیده و شبا با ما دردِ دل کرده و ازمون خواسته هواشو داشته باشیم؟ هیچ می‌دونی چرا همیشه از اینجا می‌ره و راهش رو دور می‌کنه؟ 💣 دهنم باز مونده. زیر بمباران جملات، دارم داغون می‌شم. می‌دونستم زهرا خوبه، اما نه تا این حد! با کنجکاوی گفتم: خوش به حالش که شما هواشو دارین. قصهٔ این راه دور چیه؟ گفت: اون راه نزدیک، از یه کوچه خلوت می‌گذره که پاتوق پسراس! کلی پیام و طرح دوستی و گناه اونجا اتفاق می‌افته! همکلاسی‌های زهرا، بارها بهش پیشنهاد دوستی با پسرا رو دادن! اما اون محکم‌تر از این حرفاس! حاضره راشو دور کنه، اما فرصت واسه گناه کردن رو نه به خودش بده، نه به دیگرون! 🇮🇷 بعد ادامه داد: می‌بینی آقا معلم! تو گفتی، اون عمل کرد! تصمیم گرفته توی آینده طراح لباس بشه تا بتونه واسه بانوان کشورش، طرح پوشیده و امام‌زمان‌پسند بزنه. می‌گه این همه سختی‌ها رو فقط به عشق لبخند رضایت امام زمانه داره تحمل می‌کنه. از این دست بچه‌ها و رفقا داری سیّد جان؟! 🗣 ادامه دارد... 📖 ✅️@gut_3shanbe_mahdavi