❓ #کجای_قصۀ_ظهوری ؟!
9⃣1⃣ قسمت نونزدهم
🕊 از پیشنهادش خوشم اومد. با ذوق گفتم: بیا یه جای خوب ببرمت تا بدونی امامزمانمون فراموش نشده و هنوز عاشقایی داره که جمعهها به یادش ندبه میخونن.
دستش را گرفتم و رفتیم طرف گلدسته امامزاده احمد. رو گنبد آجری، کلی کبوتر استراحت میکردند. صدای اذان از منارههای امامزاده توی شهر میپیچید.
خوب موقعی رسیده بودیم. رفتیم توی شبستان. یه عرض ادب به ساحت امامزاده کردیم و نشستم یه جای دنج.
📿 کمکم نمازگزارها یکییکی میومدند، اما هرچی صبر کردیم، خبری از امام جماعت نشد. حالم گرفته شد، هنوز هیچی نشده، پیش حمید داشت آبروم میرفت. از پیرمرد بغلدستی پرسیدم: ببخشید، حاجآقا نمیان؟!
در حالیکه تسبیح رو لای انگشتانش میچرخوند، گفت: بعید میدونم، اون هفته هم نیومد، اومدنش بگیرنگیر داره، جمعهها معمولاً اينجوریه!
پرسیدم: پس الان کی نماز رو میخونه؟ گفت: معمولاً یکی از نمازگزارا میافته جلو، ما هم بهش اقتدا میکنیم!
همینطور هم شد. بعد از نماز، نگاهی به حمید کردم و گفتم: از این اتفاقا هر جایی میافته،
مهم دعای ندبهاس که خدا رو شکر، هرهفته منظم اینجا برگزار میشه!
🎤 بعد از نماز صبح، همه چشاشون به طرف در بود تا مداح بیاد، اما اونم انگار قصد اومدن نداشت تا من حسابی پیش حمید شرمنده بشم. چند دقیقه بعد، از تربیون اعلام شد چون مداح نیومده، خودمون دعا رو شروع میکنیم.
یاد چندوقت پیش افتادم، وقتی یکی از مداحان معروف شهر رو دیدم، کلی نازش رو کشیدم و مقدمهچینی کردم تا بتونم راضیش کنم که جمعهها بیاد. برای همین گفتم: اگه امکان داره، جمعه یه سر بزنین به امامزاده احمد و زحمت دعای ندبه رو بکشین.
جوابش هنوز توی گوشمه. خندید و گفت: سیّدجان، من صبحای جمعه خوابم. باور کن دست خودم نیست! نمیتونم از خوابم بگذرم، معمولاً جمعهها خوابم تا لنگ ظهر. اونوقت تو میگی بیا ندبه بخون!
بهش گفتم: خودتون نمیاین لااقل از دوستای مداحتون بخواین نوبتی بیان دعا رو بخونن!
با کنایه گفت: من وقتی خودم نمیام، اونا چطور میان؟! حاضرم باهاتون شرط ببندم، اگه کسی از اونا اومد، من بهتون جایزه میدم!
📸 راست میگفت. در طول سال به جز چند هفته که مناسبت خاصی بود و چند نفر از مسئولین شهر با کلی پارچهنوشته اومدن و مدام عکس خبری گرفتن، ما چشمون به در خشک شد، اما خبری از مداحان محترم شهرمون نشد که نشد!
حمید زیر چشمی نگاهم کرد. حرفی زد که فهمیدم ذهنمو خونده. گفت: اینم از مداحان عزیز که روزای جمعه، روز تعطیل و استراحتشونه.
⁉️ دعای ندبه شروع شد. چند نفری جلو رفتند و دعا رو خوندن. بعد از دعا، بساط صبحانه پهن شد. حمید پرسید: تعداد افرادی که روزای جمعه برای دعای ندبه میان معمولاً چند نفرن؟
گفتم: معمولاً بیستنفری میشیم.
بلافاصله پرسید: تعداد جمعیت شهرستان چند نفره؟!
گفتم: اگه اشتباه نکنم یه ۱۰۰ هزار نفری میشه!
سری به تأسف تکون داد و گفت: عجب! از این تعداد، فقط بیستنفر به یاد امامزمانشون اومدن برای ندبهخوندن؟!
🌟 خواستم قضیه رو جمع و جور کنم، گفتم: درسته خیلی کم هستیم، اما این تعداد کم، واقعاً عاشق امامزمانشون هستن که هر جمعه میان!
تبسمی کرد و گفت: مطمئنی؟!
گفتم: آره... مگه ندیدی تا آخر دعا وایسادن و دعا رو خوندن!
با تردید گفت: پس چرا کسی گریه نکرد! ضجه نزد؟! مگه نه اینکه توی دعای ندبه میخونیم آیا گریهکنندهای هست با من گریه کنه؟! چرا اینقدر دعا رو بیحال خوندین؟! چرا صدایی نلرزید؟! دلی نشکست؟!
🗣 ادامه دارد...
📖 #داستان_کوتاه
✅️@gut_3shanbe_mahdavi
❓ #کجای_قصۀ_ظهوری ؟!
0⃣2⃣ قسمت بیستم
⛅️ حرفاش بارها توی ذهنم بالا و پایین میشد. از مراسم زدیم بیرون. خنکای صبح، حالمون رو عوض کرد. یه نفس عمیق کشیدم که دوباره حمید، ضدحال زد! گفت: بین این بیست نفر، من یکیدو تا جوون بیشتر ندیدم. بقیه افراد مسن بودن. مگه نمیدونی لشکر امامزمان بیشترشون جوونن؟ مشکل از جوونای ما نیست، ما نتونستیم اونا رو پای کار امامشون جذب کنیم. والا توی دفاع مقدس، این جوونا بودن که هشت سال، صدام رو زمینگیر کردن.
🚩 گفتم: حق با توئه! وقت داری یه جای دیگه بریم که خوشبختانه اونا همهشون جوونن و کارای جهادی و انقلابی انجام میدن؟ اگه بریم، میبینی گمشدهٔ آقا، همین جوونا هستن!
گفت: کدوم هیأت مدّ نظرته؟
به شوخی گفتم: ما رو باش به کی داریم پیشنهاد میدیم؟! اخوی! تو که میدونی معروفترین هیأت ما توی این شهر کدومه!
سکوت کرد. سینهام رو دادم جلو و گفتم: بهترین هیأت، هیأت «انصارالمهدی» هست که هم تعدادشون زیاده، هم پرچمشون همیشه توی هر مراسمی بالاست. یه دبدبه و کبکبهای دارن که نگو!
گفت: یاعلی، بیفت جلو سیّد!
🏴 دیوارهای هیأت سیاهپوش بود. کلی پرچم عزا روی ستونها نصب بود. چندجا هم برای ظهور امامزمان پارچه زده بودند.
خوب موقعی رسیدیم. بحث داخل جلسه داغ بود. همه قدیمیهای هیأت بودن و داشتند واسه دهه فاطمیه برنامهریزی میکردن. کنارشون ایستادیم. میدونستم هیچکی ما رو نمیبینه. برای همین کنجکاو شدم ببینم چی دارن میگن.
🕌 یکی از آقایان مداح گفت: بچهها امسال برای فاطمیه باید سنگ تموم بگذاریم. دور میدان امام، باید یه موکب بزرگ بزنیم که تو چشم باشه، یه موکب هم روبهروی مسجدجامع. فقط مشکل ما تعداد نفراتی هست که باید موکب رو بچرخونن.
علی جواب داد: من چند تا رفیق باحال هیأتی از هیأتهای دیگه دارم که میگم بیان کمکمون.
ناگهان مداح با ناراحتی گفت: لا اله الا الله... چی داری میگی علی؟! هیچکس رو از هیأتهای دیگه نیارین! آقایان محترم! همهتون گوش بدین، غریبه تو جمع خودمون راه ندین، فردا ایدههای ما رو یاد میگیرن، خودشون و هیأتشون واسهمون شاخ میشن!
🗣 ادامه دارد...
📖 #داستان_کوتاه
✅️ @gut_3shanbe_mahdavi
❓ #کجای_قصۀ_ظهوری ؟!
1⃣2⃣ قسمت بیست و یکم
🔇 بحث بالا گرفت. هیچکس چشم دیدن هیأت دیگه رو نداشت. مرتضی گفت: بچهها یه پیشنهاد دارم! بیایم امسال همه دستهجات رو یکی بکنیم. اینجوری عظمت عزاداری زیاد میشه و اختلافات تموم میشه.
آنچنان به مرتضی تاختند و کلی دلیل ریز و درشت آوردن! مثلاً اینکه هیئات محلات، رقیب ما هستن، مگه یادتون نیست اونا پارسال با ما چیکار کردن؟ ما آبمون با اونا توی یه جوب نمیره!
مرتضی ساکت شد؛ درست مثل من، درست مثل حمید... هوای داخل هیأت، سنگین شده بود. احساس خفگی میکردم.
🌷 زدیم بیرون، کلی حرف و گلایه واسه زدن داشتم، اما خجالت میکشیدم از حمید، از تموم شهدا که عکسهای قشنگشون روی تابلوی هیأت قاب گرفته شده بود، از صاحب عزا، از مادر سادات...
حمید با صدای گرفته گفت: چقدر حالت گرفت وقتی دیدی ما هیأتیها هنوز کار گروهی و تشکیلاتی بلد نیستیم؟ چقدر غصه خوردی هنوز به جای رفاقت، رقابت داریم؟ چشم دیدن همدیگه رو نداریم؟!
نفسمو بیرون دادم و گفتم: اگه یه دل سیر بشینم زار بزنم، گریه کنم، خدایی جا داره! چون دشمن در خباثت خودش متحده، اما ما در مسیر حق دچار چنددستگیِ این هیأت و اون هیأت هستیم.
🤲 حمید چیزی گفت که تنم لرزید.
- سیّد! یه لحظه فکر کن امامزمان همه این اتفاقات رو از نزدیک داره میبینه، دلش رو به این جوونا خوش کرده، به این هیأتیها، به این مسجدیها، اونوقت وقتی این اختلافات رو میبینه، چقدر غصه میخوره… چقدر دست به دعا برمیداره و واسهمون دعا میکنه… در حالی که ما بیدار نمیشیم و همین رویه رو ادامه میدیم!
🍂 دلم گرفته بود. با اینکه عاشق پاییزم، کنار حمید چیزایی رو دیده بودم که دوست داشتم به عادت دلتنگی روزای پاییز، زیر بارون، بدون چتر قدم بزنم. گاهی قدمزدن و خیسشدن زیر بارون میتونه تسکیندهندهٔ خوبی باشه. دوشادوش حمید، قدمزنان طرف بلوار رفتیم. پر بود از دختر و پسرایی که رو نیمکتها، یه جای دنج گیر آورده بودن و داشتن دل میدادن و قلوه میگرفتن و عابرایی که بیتفاوت سرشون توی گوشی بود و بیخیال عبور میکردند.
🚘 پیرمردی در انتظار ماشین، رو عصاش تکیه داده بود و هیچکس سوارش نمیکرد. اما کمی جلوتر، واسه یه دختر جوون چند تا ماشین، زدن کنار و بوق زدن.
به حمید گفتم: تا حالا اینجوری مسائل رو ندیده بودم. فکر میکردم امامزمان کلی عاشق سینهچاک داره و همهش برام سوال بود: چرا آقامون نیاد؟
هروقت اربعین با رفقا به جاده میزدم، میگفتم: ببین اینجا بالای ۲۲ میلیون عاشق اباعبدالله پای پیاده توی مشایه حرکت میکنن. اینا همهشون عاشق امام زمانن، اما چرا بازم آقا نیومد؟!
🗣 ادامه دارد...
📖 #داستان_کوتاه
✅️ @gut_3shanbe_mahdavi
❓ #کجای_قصۀ_ظهوری ؟!
2⃣2⃣ قسمت بیست و دوم
🚩 حمید سری تکون داد و گفت: برکات پیادهروی اربعین خیلی زیاده، کاش میدیدی نقش شهدا در ایجاد امنیت، در نزدیکی قلوب مومنین و عاشقای اباعبدالله و ایجاد شور و شعور حسینی چقدر زیاده! اگه این جمعیت میلیونی کمکم با فرهنگ انتظار آشنا بشن و بزرگترین هدفشون یاری امام منصور باشه، چشم جهانیان به جمال نورانی «منتقم کربلا» روشن میشه. اگه همه کار فرهنگی کنن، این قدمها میتونه فرهنگساز مهدویت بشه و همه دغدغهای جز ظهور نداشته باشن. اونوقت همه دعاها یکی میشه: اللهم عجل لولیک الفرج به حق زینب سلام الله علیها.
💊 دستمو زدم رو شونهاش و گفتم: اخوی، جایی مونده منو ببری؟!
یه لحظه فکر کرد و گفت: بیا بریم عیادت یه شهید زنده که چهلساله توی بستر خوابیده.
چشام گرد شد و ناخودآگاه گفتم: شهید زنده؟! چهلسال توی بستر؟!
یه لحظه دیدم توی یه اتاق محقر و سادهایم. وسط اتاق یه تُشک پهنه و یه نفر دراز کشیده و کلی دارو و قرص دور و برشه و کمی دورتر کپسول اکسيژن دیده میشه. از عکسهای روی دیوار میشه فهمید زمان جنگ، از بچههای اطلاعات و عملیات بوده، کنار موتور تریل عکسشو میبینم، جوون خوشقد و قامتی بوده که تازه محاسنش رشد کرده بوده، جلوش چندنفری پشت دوربین نشستن و ازش میخوای یه خاطره از این چهل سال دوران مجروحیتش بگه.
📻 اشتیاقی واسه گفتن نداره، اما اصرار خبرنگار کار خودشو میکنه و به گفتن یه خاطره اکتفا میکنه. هر چند مجبورن بارها ضبط رو نگهدارن تا بتونه به کمک کپسول اکسیژن، نفسی تازه کنه.
من و حمید به دیوار تکیه میزنیم. مرور خاطره، اذیتش میکنه، اینو از بغض صداش میشه به خوبی حس کرد. با صدای خسدار گفت: من سالهاست جانباز قطع نخاعی از ناحیه گردنم، این نوع جانبازها، فقط گردنشون حرکت داره و دستاش و پاهاش کاملاً بیحرکته.
🗣 ادامه دارد...
📖 #داستان_کوتاه
✅️ @gut_3shanbe_mahdavi
❓ #کجای_قصۀ_ظهوری ؟!
3⃣2⃣ قسمت بیست و سوم
👜 اون روز همسرم باید خونه باباش میرفت. دختر سهسالهمون رو پیش من گذاشت و رفت. من هم طبق روال همیشه روی تختم دراز کشیده بودم و بازی دخترمو نگاه میکردم. دخترم رفت اسباببازیهاش رو آورد و بعد رفت سراغ کمد مامانش، کفش و کیف مامانش رو آورد و بهم گفت: بابا کفش میخری؟ بابا کیف میخری؟
منم با لبخند گفتم: آره دخترم، میخرم.
💔 بازی که تموم شد، وسایل مامانش رو برد گذاشت سرجاش. کمد قدیمی بود و به زور باز و بسته میشد. دخترم چون سنش پایین بود، هر دو دستشو میذاره و کمد رو میبنده و هشت تا انگشتش، لای کمد گیر میکنه. یهو دیدم داد کشید: بابا...
فقط نگاش کردم. هیچ تکونی نمیتونستم به خودم بدم! مدام میگفت: بابا... بابا... بیا دستمو دربیار...
گریه میکرد. منم گریه میکردم. اون میگفت: بابا بیا... انگشتام سوخت، بابا کی میخوای بیای؟!
من نتونستم جوابشو بدم. فقط گریه میکردم و نگاش میکردم. نه میتونستم بگم میتونم بیام! نه میتونستم بگم نمیتونم! میترسیدم دلش بشکنه. دخترم اونور گریه میکرد، من اینور!
🥋 تا اینکه دید، بابایی که یه زمانی قهرمان تکواندوی اردبیل بود و حریفی تو ایران نداشت، الان نمیتونه از جاش بلند شه، نمیتونه کمکش کنه، همونجور نگام میکرد، گریه میکرد، هزار بار مردم و زنده شدم. چطور میتونستم کمکش کنم؟!
آخرش از باباش ناامید شد. انگشتاشو محکم کشید، پوست انگشتاش رفت با همون درد، جلوم ایستاد و با گریه گفت: بابا چرا صدات کردم نیومدی کمکم؟! من باهات قهرم!
🎥 حالش بد شد. نتونست مصاحبه رو ادامه بده، همه داشتن گریه میکردن؛ فیلمبردار، صدابردار و حتی خانم خبرنگار که نمیتونست جلوی اشکاشو بگیره! آخرین حرفش عجیب به دلم نشست. با بغض گفت: اینا رو نگفتم واسم دلتون بسوزه! خواستم بدونین ما اینجوری پای انقلاب و رهبر و آرمانهای انقلاب ایستادیم، یه ذره هم پشیمون نیستیم.
💊 اونا که رفتن، خانمش اومد و کلی قرص ریز و درشت ریخت کف دستش و اونا رو بهش داد. بعد با کلی زحمت، جابهجاش کرد و آروم شیر اکسیژن رو باز کرد تا نفسهای شوهرش، منظم بشه.
برای اولین بار دیدم حمید داره گریه میکنه. با آستین اشکاشو پاک کرد و گفت: تا حالا زخم بستر دیدی؟! اونم چهل سال؟! مثل یه تکه گوشت اینور و اونورت کنن تا زخمای بسترت نوبتی خوب بشن و دوباره از نو پوستت زخم بشه و خون و عفونت بزنه بیرون.
🔆 هر کاری که واسه شماها عادیه، واسه اینا، سختترین عذاب دنیاس، اما با این حال یه بار نشده گلایه کنه، اخم کنه، یه بار نشده شاکی بشه از خدا، کاش ذکر لباشو هر شب بشنوی! فقط شکره، فقط عشقبازی با خداست و تنها آرزوش رسیدن به خیل شهداست. اینا پای نائب امام زمان، امام خمينی و مقام معظم رهبری اینجوری وایستادن. کاش بارها از خودتون میپرسیدین: شما چقدر پای حضرت آقا موندین؟! همونی که علامه حسنزاده آملی در موردش میگه: گوشتان به دهان رهبر باشد، چون ایشان گوششان به دهان حجةبنالحسن است...
🗣 ادامه دارد...
📖 #داستان_کوتاه
✅️ @gut_3shanbe_mahdavi
❓ #کجای_قصهی_ظهوری ؟!
4⃣2⃣ قسمت بیست و چهارم
🍁 از اون آپارتمان کوچیک زدیم بیرون. هنوز صدای سینه و خسخس نفسهای اون جانباز توی گوشمه و زخمهای بسترش جلوی چشم. هوای بارونی پاییز خوبیش اینه توی رنگها گم میشی، بچه میشی، دلت میخواد بری توی کوچهباغها و زیر بارون یه دل سیر با خودت خلوت کنی.
گفتم کوچهباغ، دلم هوس روستا رو کرد. گفتم: میتونی منو ببری یه جایی خارج از فضای شهر، یه روستای باحال، تا ببینم اونجا هم کسانی پیدا میشن دلشون در گِروی امامشون باشه…
حمید لبخند زیبایی زد، گفت: باشه، پس بجنب!
🇮🇷 پا تند کن که زودتر یه مادر شهید رو ببینیم!
روستای نسبتاً بزرگی بود که در دامنه سبزی کوهپایه قرار داشت. مزار شهدای روستا بالای تپه بود و چشمانداز زیبایی داشت. رقص چندین پرچم جمهوری اسلامی ایران روی برخی از مزارها نشون میداد اونجا مزار شهیده.
زن مسنی رو دیدیم که در میانه چند قبر شهید نشسته بود. گاهی با این حرف میزد، گاهی با مزار دیگه و گاهی بلند میشد و با قد خمیده، مزارها رو میشست.
🌷 تعداد مزار شهدا در اون قسمت، شش مزار شهید بود. حمید بهم گفت: میدونی این مزارها، همهشون از اقوام درجه یک این خانم هستن؟
این مزار اولی، همسرش هست که توی عملیات والفجر یک شهید شده، دومی و سومی و اون چهارمین مزار، سه تا پسراش هستن که توی کربلای پنج و والفجر مقدماتی و فتحالمبین شهید شدن، پنجمی برادرشه که توی غائله کردستان، دموکرات سرشو برید، ششمی هم دامادشه که والفجر هشت توی فاو شهید شد.
✨ از صبر این پیرزن، شگفتزده شده بودم. چنان با آرامش براشون فاتحه میفرستاد و باهاشون دردِ دل میکرد که انگار اونا رو میبینه. حمید بهم گفت: چند وقت پیش، یکی از مسئولین برای افتتاح یه تولیدی به روستا اومد. انتهای مراسم آوردنش سر مزار شهدا، اون روز این پیرزن رو نشونش دادن، وقتی فهمید چقدر شهید در راه انقلاب و نظام داده، منقلب شد.
به پیرزن گفت: چه کاری ازم ساخته است که براتون انجام بدم؟ هر امری بفرمایین، کوتاهی نمیکنم.
میدونی این مادر شهید چی گفت؟
با کنجکاوی گفتم: نه، دوست دارم بدونم چی ازشون خواست…
🗣 ادامه دارد...
📖 #داستان_کوتاه
✅️ @gut_3shanbe_mahdavi
❓ #کجای_قصۀ_ظهوری ؟!
5⃣2⃣ قسمت بیست و پنجم (پایانی)
🤲 حمید ادامه داد: اون گفت من هیچی ازتون نمیخوام، فقط ازتون میخوام برام یه دعا کنین. دعا کنین منم مثل عزیزام، پای این انقلاب و امامزمان تا آخر بمونم.
مسئول مذکور شگفتزده شده بود! چون اون مادر با وجودِ دادنِ چندتا شهید و داشتن مقام معنوی، به این معرفت رسیده بود که موندن پای انقلاب و امامزمان یعنی عاقبتبهخیری. خیلیا بودن که انقلابی بودن، بسیجی بودن، اما سر بزنگاه از قطار انقلاب پیاده شدن!
🚩 نای قدم برداشتن ندارم. حتی نمیتونم توی چهره حمید و تکتک رفقاش نگاه کنم. تازه میفهمم خوشبختی یعنی چی. یعنی پای عشقت، پای امامت، پای حضرت آقا، با قطرهقطره خونت بمونی. اربا اربا بشی و در نهایت توی خونت بغلطی...
یاد شعرخوانی حاجقاسم میافتم که میگفت:
رقص و جولان بر سر میدان کنند
رقص اندر خون خود مردان کنند
چون رهند از دست خود دستی زنند
چون جهند از نقص خود، رقصی کنند
🍂 صدای خشخش برگای پاییزی زیر قدمهامون نشون میداد وقت خداحافظیه. کاش میشد زمان رو نگه داشت. کاش هیچوقت از حمید و دوستاش جدا نشم.
برگشتیم سمت مزار شهدا، اما من هنوز به حرفای حمید فکر میکنم. هوای مزار شهدا بدجور به ریههام میسازه.
⏰ دم غروب، حمید بغلم کرد، مثل شبای عملیات، منو بوسید. بازوهامو فشار داد و گفت: انشاءالله ببینمت رفیق!
گفتم: یه چیزی بگو دلم آروم بشه. یه یادگاری، یه حرف آخری!
گفت: جان برادر! مدام از خودت بپرس کجای قصه ایستادهای. اگه جایگاه خودت رو بشناسی، در هر جایی که هستی، چه دانشجو، چه معلم، چه خانهدار، چه راننده، چه مسئول، چه خادم... تلاش کن جوری زندگی کنی که یقین داشته باشی امام زمان هر لحظه میبینت، درست مثل لحظه کشیکدادنت توی حرم... مواظب دلت باش، بگذار ساعت قلبت به وقت جمکران تنظیم بشه رفیق!
✍️ آخرین جملهش آتیشم زد وقتی که گفت: دوست دارم اگه یه بار دیگه دیدمت، بگی صدای «هل من ناصر ینصرنی» امام رو میشنوی! اون موقع من و رفقام منتظر میمونیم یه روزی توی جمعمون ببینیمت!
خداحافظی کرد و رفت.
دلم شاعر شده بود. با خودم زمزمه کردم:
برگرد از اول برو
چشمانم پر از اشک بود
واضح ندیدمت...
📖 #داستان_کوتاه
✅️@gut_3shanbe_mahdavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✊ ما همه از سپاه قدسیم
🌹 (به یاد شهید زاهدی و همرزمانش)
🎙 مداح: حاج #میثم_مطیعی
#روز_قدس
#غزه
#طوفان_الاحرار
✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ✨
✅ @gut_3shanbe_mahdavi
📌 عید، تو هستی!
🌙 بهترین لحظه بودن! که نفسهایت شادی است! تو هستی که رمضان را برای بندگی معنا میکنی.
▫️ یا صاحب الزمان! حضور توست که عید را نشانمان میدهد...
🌺 عید سعید فطر مبارک.
┏━━━━━━━━━━━🌙🌸━━┓
@gut_3shanbe_mahdavi
┗━━🌙🌸━━━━━━━━━━━┛
خیبر خیبر یا صهیون✊🏻
بوی کندن درب خیبر می آید.
بوی لشگر مالک اشتر می آید.
#الله_اکبر
#طوفان_الاحرار
#انتقام_سخت
✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ✨
╔═🍃🌺🍃══════════╗
@gut_3shanbe_mahdavi
╚══════🍃🌺🍃═════╝
#سه_شنبه_های_مهدوی
#سلام_بر_ابراهیم
#گزارش_تصویری
#مسابقه
💠برگزاری مسابقه کتاب پر مخاطب
✨«سلام بر ابراهیم»✨
🗒دوشنبه مورخ۱۴۰۳/۱/۲۷
🏢دانشکده فنی مهندسی گلپایگان
💠الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ💠
@gut_3shanbe_mahdavi
🏴#شهادت_حضرت_حمزه
🏴#وفات_سیدالکریم
▪️مـرا بـا اشکْ، الفـت از قدیم است
که مرغ دل به صحن غم مقیم است...
▪️محبیـن خـون زِ ابـر دیـده بـاریـد!
عزای «حمزه» و «عبدالعظیم» است...
🥀 سالروز شهادت حمزه سیدالشهدا علیه السلام و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام تسلیت باد.🥀
🥀 #gut_3shanbe_mahdavi
چه وقت مرا فراموش کردید؟!
آیا در میان دغدغه هاتان یادی از ما میکنید؟...
مگر نمیدانید چقدر دلتنگ تان هستم
مگر نمیدانید فرج ما در واقع فرج وگشایش خود شماست.
ومن برای خود شماست که قصد آمدن دارم...
(📜کمال الدین ۴۸۵)
#حدیث_روز
✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ✨
@gut_3shanbe_mahdavi
🇮🇷 ثبت نام کشوری طرح ولایت حضوری تابستان ١۴٠٣
🗓 زمان برگزاری: ٢٨ تیرماه ١۴٠٣
(به مدت ۴٠ روز)
⏳ ثبت نام تا ١۵ اردیبهشت ماه از طریق:
🌐 Hamzevasl.ir
📍مکان: مشهد مقدس
👈 کسب اطلاعات بیشتر:
☎️ برادران: ۰۹۹۶۲۸۶۷۵۰۰ و
۰۹۹۶۲۸۷۸۷۰۸
☎️ خواهران: ۰۹۳۸۷۸۰۴۱۶۱ و
۰۹۲۳۱۵۵۴۱۶۲
#طرح_ولایت
#تابستان١۴٠٣
✅کانال #معلم_ثانی، کانال خواهران در ایتا
📱@Moalemesani1
ازشب میلاد تو،
اینگونه حاصل می شود 💫
ماه روز اول ذی القعده،
کامل می شود 🌘✨
💠اردوی یک روزه زیارتی قم وجمکران
(ویژه خواهران)
⏳پنجشنبه ٢٠ اردیبهشت
⚡🎇(مصادف با شب میلاد حضرت معصومه) 🎊🎉
💵هزینه ثبت نام:٣٠٠هزارتومان
🏷مهلت ثبت نام:١٧ اردیبهشت
🔖برای ثبت نام واطلاعات بیشترباشماره زیر تماس حاصل فرمایید یا در بستر تلگرام پیام دهید:
۰۹۱۳۰۵۵۸۳۳۲
ظرفیت محدود‼️
✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ✨
✅کانال سهشنبه های مهدوی دانشکده گلپایگان 👇
╔═🍃🌺🍃══════════╗
@gut_3shanbe_mahdavi
╚══════🍃🌺🍃═════╝
May 11
#اطلاعیه
#قم_و_جمکران
#لغو_اردو
به اطلاع دانشجویان محترم دانشکده می رساند اردو زیارتی قم و جمکران خواهران که قرار بود روز پنجشنبه 20 اردیبهشت این هفته برگزار شود، به دلیل به حد نصاب نرسیدن تعداد ثبت نامی، لغو گردید.
از همراهی و حمایت شما سپاسگزاریم و امیدواریم که بتوانیم در آینده نزدیک با حضور شما عزیزان، این سفر را برگزار نماییم.
با تشکر از همراهی و حمایت شما، یاوران مهدی عج الله تعالی فرجه الشریف.
💠الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ💠
@gut_3shanbe_mahdavi
📌 نبض دنیا...
▫️ معصومه که باشی، عصمت از دستانت میچکد و عطر فاطمه دامنت را پُر میکند.
بانویی همین حوالی طلوع میکند تا آفتابِ همیشگی قم شود.
«او» با نگاهش ما را برای شفاعت میخواند
و نبض دنیا را در آخرالزّمان تنظیم میکند.
🔅 السَّلام عَلیکِ یا بنت رسولالله
🌺 ولادت با سعادت #حضرت_معصومه سلام الله علیها و #روز_دختر مبارک باد.
╔═🍃🌺🍃══════════╗
@gut_3shanbe_mahdavi
╚══════🍃🌺🍃═════╝
#سالروز_تولد_حضرت_معصومه_(س)
#روز_دختر
#جشن
به مناسبت تولد حضرت معصومه (س) پذیرایی به همراه رزق های دخترانه ای برای دختران خوابگاهی ✨🌸
تشکر از کسانی که زحمت کشیدند🌿
✅کانال سهشنبه های مهدوی دانشکده گلپایگان 👇
╔═🍃🌺🍃══════════╗
@gut_3shanbe_mahdavi
╚══════🍃🌺🍃═════╝
🏴 إِنَّا لِلَّٰهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ
◾️رئیس جمهور مردمی و انقلابی جمهوری اسلامی ایران، حضرت آیتالله سید ابراهیم رئیسی در حین خدمت به محرومترین نقاط کشور به شهادت رسید.
#رئیسی
#رئیسجمهور_مغتنم
☑️ @gut_3shanbe_mahdavi
May 11
May 11
شما اکنون در طرف درست تاریخ ایستادهاید!
🔸متن نامه رهبر انقلاب به دانشجویان حامی مردم فلسطین در دانشگاههای ایالات متحده آمریکا به شرح زیر منتشر شد:
بسم الله الرّحمن الرّحیم
🔹این نامه را به جوانانی مینویسم که وجدان بیدارشان آنها را به دفاع از کودکان و زنان مظلوم غزّه برانگیخته است.
جوانان عزیز دانشجو در ایالات متّحدهی آمریکا
🔹این، پیام همدلی و همبستگی ما با شما است. شما اکنون در طرف درست تاریخ ــ که در حال ورق خوردن است ــ ایستادهاید.
🔹شما اکنون بخشی از جبههی مقاومت را تشکیل دادهاید، و در زیر فشارِ بیرحمانهی دولتتان ــ که آشکارا از رژیم غاصب و بیرحم صهیونیست دفاع میکند ــ مبارزهای شرافتمندانه را آغاز کردهاید.
🔹جبههی بزرگ مقاومت در نقطهای دور، با همین ادراک و احساسات امروز شما، سالها است مبارزه میکند. هدف این مبارزه، توقّفِ ظلمِ آشکاری است که یک شبکهی تروریست و بیرحم به نام «صهیونیستها»، از سالها پیش بر ملّت فلسطین وارد ساخته و پس از تصرّف کشورشان، آنها را زیر سختترین فشارها و شکنجهها گذاشته است. نسلکشیِ امروز رژیم آپارتاید صهیونیست، ادامهی رفتار بشدّت ظالمانه در دهها سال گذشته است.
🔹فلسطین یک سرزمین مستقل است با ملّتی متشکّل از مسلمان و مسیحی و یهودی، و با سابقهی تاریخی طولانی. سرمایهداران شبکهی صهیونیستی پس از جنگ جهانی، با کمک دولت انگلیس، چند هزار تروریست را بتدریج وارد این سرزمین کردند؛ به شهرها و روستاهای آن هجوم بردند؛ دهها هزار نفر را کشتند یا به کشورهای همسایه راندند؛ خانهها و بازارها و مزرعهها را از دست آنان بیرون کشیدند، و در سرزمین غصبشدهی فلسطین، دولتی به نام اسرائیل تشکیل دادند.
🔹بزرگترین حامی این رژیم غاصب، پس از نخستین کمکهای انگلیسی، دولت ایالات متّحدهی آمریکا است که پشتیبانیهای سیاسی و اقتصادی و تسلیحاتی از آن رژیم را یکسره ادامه داده و حتّی با بیاحتیاطی غیر قابل بخشش، راه برای تولید سلاح هستهای را به روی او گشوده و به او در این راه کمک کرده است.
🔹رژیم صهیونیست از روز اوّل، سیاست «مشت آهنین» را در برابر مردم بیدفاع فلسطین به کار گرفت و بیاعتنا به همهی ارزشهای وجدانی و انسانی و دینی، روزبهروز بر بیرحمی و ترور و سرکوبگری افزود.
🔹دولت آمریکا و شرکایش، حتّی از یک اخم در برابر این تروریسم دولتی و ظلم مستمر، دریغ کردند. امروز هم برخی اظهارات دولت ایالات متّحده در قبال جنایت هولناک غزّه بیش از آنچه واقعی باشد، ریاکارانه است.
🔹«جبههی مقاومت» از دل این فضای تاریک و یأسآلود سر برآورد و تشکیل دولت «جمهوری اسلامی» در ایران، آن را گسترش و توانایی داد.
🔹سردمداران صهیونیسم بینالمللی که بیشترین بنگاههای رسانهای در آمریکا و اروپا متعلّق به آنها یا زیر نفوذ پول و رشوهی آنها است، این مقاومتِ انسانی و شجاعانه را تروریسم معرّفی کردند! آیا ملّتی که در سرزمین متعلّق به خود در برابر جنایتهای اشغالگران صهیونیست از خود دفاع میکند، تروریست است؟ و آیا کمک انسانی به این ملّت و تقویت بازوان او کمک به تروریسم به شمار میرود؟
🔹سردمداران سلطهی قهرآمیز جهانی، حتّی به مفاهیم بشری هم رحم نمیکنند. رژیم تروریست و بیرحم اسرائیل را دفاعکننده از خود وانمود میکنند، و مقاومت فلسطین را که از آزادی و امنیّت و حقّ تعیین سرنوشت خود دفاع میکند، «تروریست» مینامند!
🔹من میخواهم به شما اطمینان دهم که امروز وضعیّت در حال تغییر است. سرنوشت دیگری در انتظار منطقهی حسّاس غرب آسیا است. بسیاری از وجدانها در مقیاس جهانی بیدار شده و حقیقت در حال آشکار شدن است. جبههی مقاومت هم نیرومند شده و نیرومندتر خواهد شد. تاریخ هم در حال ورق خوردن است.
🔹بجز شما دانشجویانِ دهها دانشگاه در ایالات متّحده، در کشورهای دیگر هم دانشگاهها و مردم به پا خاستهاند. همراهی و پشتیبانی استادان دانشگاه از شما دانشجویان حادثهی مهم و اثرگذاری است. این میتواند در قبال شدّت عمل پلیسیِ دولت و فشارهایی که بر شما وارد میکنند، تا اندازهای آرامشبخش باشد. من نیز با شما جوانان احساس همدردی میکنم و ایستادگی شما را ارج مینهم.
🔹درس قرآن به ما مسلمانان و به همهی مردم جهان، ایستادگی در راه حق است: فَاستَقِم کَما اُمِرت؛ و درس قرآن دربارهی ارتباطات بشری این است: نه ستم کنید و نه زیر بار ستم بروید: لا تَظلِمونَ وَ لا تُظلَمون. جبههی مقاومت با فراگیری و عمل به این دستورها و صدها نظائر آن به پیش میرود و به پیروزی خواهد رسید؛ باذن الله.
🔹توصیه میکنم با قرآن آشنا شوید.
سیّدعلی خامنهای - ۱۴۰۳/۳/۵
✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ✨
✅ @gut_3shanbe_mahdavi