ان شا الله سعی میکنم روایت عملیات بدر و دسته یک گروهان یحیی گردان امام حسن مجتبی ع لشکر امام حسین ع را هر شب یک قسمتش را تایپ و آماد کنم و برایتا ارسال کنم/ بنده نالایق فرمانده این دسته ۲۳ نفره شهدایی بودم که ۱۸ نفر اونها به شهادت رسیدن 😪 بنده یقین دارم که بچه های این دسته بعضیشون در حدی به عصمت و پرهیز کامل از گناه رسیده بودند و باز یقین دارم این این بچه ها چیزهایی را قبل از شهادتشون میدیدند که بقیه انسانهای عادی نمیدیدند/ ان شا الله در ادامه با این روایت همرا باشین
یاعلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺سخنان کوبنده متکی در ژنو
𑁍 @TABEIN_14
مجموعه خاطرات یک بسیجی🌹
🔺سخنان کوبنده متکی در ژنو 𑁍 @TABEIN_14
بسیار عالی / کوبنده/ و انقلابی 👌🏽❤🇮🇷
قسمت دوم / خاطرات عملیات بدر/ منطقه عملیاتی هوالعظیم ، السخره ، البیضه ، اتوبان بصره العماره ، /راوی حمید شهیدی
بعد اینکه از مرخصی اصفهان برگشتیم لشکر در اتفاقات خاصی افتاده بود/حاج حسین خرازی که تو عملیات خیبر مجروح شده بود و از ناحیه دست قطع عضو شده بود به لشکر برگشت/و حاج علی زاهدی که آون مدت جانشین حاج حسین بود به فرماندهی تیپ قمر منصوب شد و تعدادی از فرماندهان و نیروهای قدیمی لشکر با حاج علی به تیپ قمر رفتن/ برای همین حاج حسین خرازی ،شهید محمدرضا چنگانی معاون اول و شهید مسعود شعرباف معاون دوم و حاج حسین منصوریان فرمانده یکی از گروهانهای گردان امیرالمونین ع را بترتیب بعنوان فرماندهان گردانهای امام حسن ع ، ابوالفضل ع وامام حسین ع منصوب کرد/با توجه به اینکه سیستم گردان امیر بهم ریخته بود و شهید محسن محمدی معاون گردان و شهید علیرضا انوری فرمانده یکی از گروهانهای گردان امام حسن ع شده بودن و هر دو آنها از دوستان قدیمیم در عملیاتهای والفجر۲ و ۴ بودن تصمیم گرفتم به گردان امام حسن ع برم / اسامی که گفتم چنگانی و شعرباف و علیرضا انوری و اکبر لطیفی در عملیات بدر شهید شدن و منصوریان در بدر اسیر شد و محسن محمدی در عملیات والفجر ۸ در فاو شهید شد/ در هر صورت اومد گردان امام حسن ع و انتظار داشتم برم پیش علیرضا انوری ولی همان اول کار شهید چنگانی باهام صحبت کرد و گفت برو گروهان یحیی ع / گروهان یحیی فرمانده اش رسول کشانی بود که من از قبل نمیشناختمش و برا همین با اکراه قبول کردم برم تو گروهانش/ رسول بسیار خوش اخلاق و خوش برخود بود و در واقع یک استاد اخلاق به تمام معنا بود/ منو بعد صبحگاه همون چند روز اول به عنوان فرمانده دسته یک معرفی کرد/ ولی من هنوز از نرفتنم پیش علیرضا ناراحت بودم و برای رفتن به دسته یک زیاد دله خوشی نشان ندادم/ چند روز اول اصلا توی آسایشگاه دسته یک نرفتم و همش توی آسایشگاه کادر گروهان و پیش خود رسول و یا در گروهان علیرضا پیش علیرضا انوری بودم/ تا بعد یکی دو هفته یک روز شهید سیدحسن ملکوتی و شهید محمدعلی تقدیسی که از بچه های دسته یک بودن اومدن پیشم و بعد کلی خوش و بش دعوتم کردن که برا ناهار برم تو آسایشگاهشون/ من که یعنی فرماندهشون بودم با خجالت از اینکه اومدن دعوتم میکنند قبول کردم و ظهر رفتم توی آسایشگاهشون/ بچه ها اکثرا همسن من بودند(حدود ۱۶ الی ۱۷ ساله) و تعدادیشونم بزرگترم بودن/ ۲ نفرشونم که بالای ۳۰ سال سنشون بود بخصوص حاج آقا براتی که آرپی جی زن هم بودن فک کنم دوروبر ۴۰ سالشون بود/
ولی با من همشون مثل یک بزرگترشون و حتی مثل مثلا یه فرمانده گردان برخورد میکردن/رفتارشون که من را بالای سفره بردن و غذا جلو میذاشتن و دائم بهم تعارف میکردن بسیار منو خجالت زده میکرد‼
ادامه قسمت دوم /روایت عملیات بدر راوی حمیدشهیدی
از همون روز ارتباطم را با بچه های دسته بیشتر کردم و در واقع اونا منو جذب خودشون کردن/چیزهایی که من در کنار این انسانهای الهی دیدم شاید شما در خاطرات بعضا رزمندگان شنیده اید ولی چیزهایی که من از این بچه ها دیدم خاصتر و ویژهتر است/
در جمع آنها سبقت گرفتن برای کارهای روزمره بچه های دسته یک امر عادی بود/ اصولا در همه دسته ها و آسایشگاها هر روز دو سه نفر کارهای شستوشو و گرفتن غذا و درست کردن چای و تمیزکردن آسایشگاه را به نوبت انجام میدهند ولی در این دسته اصلا این موضوعات معنی نداشت/ چون برای انجام کارهای اینچنینی همه از هم سبقت میگرفتن و نمیذاشتن به دیگران برسه/ من سعی میکنم در قسمتهای بعدی کارهای خاصی که این بچه ها برای دیگران انجام میدادند و سعی میکردن دیده هم نشوند را برایتان توضیح خواهم داد/ نمیخواهم اینطوری بگم که شما فکر کنید دارم بزرگنمایی میکنم ولی بخدا قسم گاهی کارهایی که میکردند در حد و توان انسانهای عادی نبود و من احساس میکردم که دستهای غیبی به آنها کمک میکند و آن کارها را به سرانجام میرساند/ یقین دارم همین موضوعات آنها را به دوردانه های خداوند تبدیل کرد و از ۲۳ نفر بچه های این دسته سراسر نور و الهی ۱۸ نفرشون به فیض شهادت رسیدن/ جالبه که بعضی از این بچه ها زمان و مکان شهادتشون را از چند شب قبل شهادت و حتی یکیشون چند ماه قبل شهادت به بنده و دیگران گفتن/
به همین دلیل میگویم عزیزانی که این داستان را دنبال میکنن به مطالب دل بدهند تا مرام و مرتبه شهدا را بشناسند و درک کنند/
بنده یقین دارم و در واقع با چشم خودم دیدم که خداوند با این بچه ها عشقبازی میکرد😪😪😪😪😪
(ادامه دارد)
قسمت سوم/ خاطرات عملیات بدر/ منطقه عملیاتی هوالعظیم ، السخره ، البیضه ، اتوبان بصره العماره ، /راوی حمید شهیدی
کم کم با گذشت زمان بیشتر وقتم را با بچه های دسته یک میگذروندم/ شهیدمفقود الجسد محمدعلی تقدیسی که هنوز پس از چهل سال جنازش پیدا نشده را به عنوان جانشین دسته معرفی کردم .
گذران زندگی با فرشتگان خدا روی زمین ، شهید سید حسن ملکوتی ، شهید جزینی ، شهید احمد محمدی ، شهید عباس قادری ، شهید مسعود حاجیپور ، شهید حسن تبر اصفهانی ، شهید عبدالرسول جباری ، شهید ایرج زهرانی ، شهید محمود اسماعیلی ، شهید وئیسی ، شهید حسن یزدی و ...... بسیار لذت بخش بود . تا جایی که متوانم بگویم بهترین زمان کل زندگیم را با آنها بودم . تقریبا همه صبحها که برای نماز و سپس صبحگاه بیدار میشدیم ، همه ظروف روز قبل که کثیف بود ، شسته و تمیز شده بود و کفشهای همه واکس زده شده بود و حتی لباسهای کثیف بچه ها شسته شده بود . البته این مسائل اتفاقات معمولی هر روز و هر شب این آسایشگاه برای ما بود .
در جمع این بچه ها شوخیهای ناراحت کننده و کارهای بدی که جمعهای جوان که در یک مکان با هم که هستن انجام میدهند اصلا وجود نداشت . در عوض دوستی و محبت و سرگرمیهای سالمی که در آن گناه و مسائل ناراحت کننده نبود انجام میشد . ورزش یکی بخصوص فوتبال کار هر روزشان بود/ دعا و راز و نیاز با خداوند و خواندن سوره واقعه و قرآن در هر شب و زیارت عاشورا و .... از موارد همیشگی آنها بود/ بنده قسم میخورم که در ۵ الی ۶ ماهی که با آنها بودم یک مورد دروغ یا غیبت و توهین یا ناراحت کردن افراد دیگر از آنها ندیده و نشنیده ام/ و میتوانم به صراحت بگویم که آن بچه ها نشانه هایی از عصمت یک انسان را در خود داشتن/
چند روزی بود که من جوراب نداشتم و تدارکات گردان هم نداشت که بهم بده و برای همین پوتین نمیپوشیدم/ یک روز که اومدم تو آسایشگاه دیدم روی وسایلم یک جفت جوراب نو گذاشته شده . فهمیدم کار یکی از بچه هاست ولی روی خودم نیاوردم و آونا پوشیدم . دو روز بعد محمدعلی تقدیسی اومد پیشم و بهم گفت : آقا حمید جورابها را که تو وسایلتون گذاشته شده بود را میدانید چه کسی گذاشته ؟ گفتم نه ،چه کسی ؟ گفت سیدحسن ، بعد گفت میدونید خودش جوراب نداره و پوتیناش را بدون جوراب میپوشه و امروز که از دو و ورزش صبگاهی برگشتیم هر دو پاش زخم و تاول زده شده بود ؟! من گفتم به خدا من نمیدونستم ، و رفتم و جورابها را شستم و بردم که بهش بدم/ بسیار با ناراحتی بهم گفت : آقا حمید زشت نیست که هدیه را برمیگردونید؟! منم برا اینکه شرمندگیم را برطرف کنم رفتم پیش فرمانده گردانمون شهید چنگانی و به ایشون با ناراحتی اتفاقی که افتاده را گفتم / شهید چنگانی هم بلافاصله رفت توی ساختمان فرماندهی و با یک جفت جوراب نو برگشت و داد به من و گفت : آقا حمید ، ببخشید ؛ ۱۰ روزه داریم میرم تدارکات لشکر که جوراب و وسایل مورد نیاز بچه ها را بگیریم و آنها هم نداشتن و ما را،شرمنده شما کردن/ حالا این یک جفت را بگیر تا مشکلت حل بشه و برا دیگران هم یه فکری بکنیم منم تشکر کردم و اومدم پیش سید حسن و جوراب نو را بهش دادم/
بعد از دو سه هفته از یکی از بچه های کادر گردان شنیدم که اون جورابی که شهید چنگانی هم به من داد جوراب شخصی خودش بود و بعد اون روزی که به من جوراب را داد تا یکی دو هفته پوتینهاش را بدن جوراب میپوشید/
(فرمانده گردانمان پوتینهایش را بدون جوراب میپوشید😪😪😪)
ادامه قسمت سوم /روایت عملیات بدر راوی حمیدشهیدی
کنجکاو شده بودم که بدانم شبها کدام یک از بچه ها پوتینها را واکس و ظرفها میشوستند . و همه وسایل آسایشگاه را آماده میکردند ؟
برا همین یک شب کمین کردم و بیدار موندم ببینم چه اتفاقی میفته . ساعت یک و نیم که شد اول محمدعلی تقدیس پا شد و ظرفا را برد و بعد ملکوتی و جزینی با هم تعدادی از چکمه ها را بردن و بعد محمدی و حاجی پور/ ظاهرا با هم قرا گذاشته بودن و تقسیم کار شبانه کرده بودن/ من دنبالشون کردم و حدود یک ساعتی کارشون طول کشید/ بعد اون از هم جدا شدند و تک تک در گوشه و کنار ساختمانهای گردان جاهایی که تاریک بود و کسی نمیدیدشون ایستادن به نماز شب / البته نه نماز معمولی/ نمازی که سید حسن ملکوتی یک جوان ۱۷ ساله میخوند همراه با زجه و گریه شدید که من را هم به گریه واداشته بود/اصلا این بچه ها مگه چکار تو این یکی دو ساله به تکلیف رسیدنشون کرده بودن که در برابر معبود اینطور زجه و گریه میکردن . بعد نماز سید حسن رفتم پیشش و بهش گفتم : دستت درد نکنه سید دست ما را هم بگیر ، ما را لایق نمیدونید که بهمون نمیگید که شبها باهاتون بیایم/ که سید به شدت نگران شد و به دست و پای من افتاد و بهم قسم داد که به کسی موضوع را نگم/ منم بهش گفتم مگه کار بدی میکنی که نگم ؟! دوباره بهم قسم داد که و اینبار گفت ؛ تا زمانی که شهید میشوم کسی موضوع را نفهمد . من بهش گفتم مگه میدونی که شهید میشی ؟! اونم آرام گفت توی این عملیات . زیاد پا پیچش نشدم و در هر صورت قبول کردم که حرفی نزنم/
(ادامه دارد)
قسمت چهارم/ خاطرات عملیات بدر/ منطقه عملیاتی هوالعظیم ، السخره ، البیضه ، اتوبان بصره العماره ، /راوی حمید شهیدی
منطقه عملیاتی بدر منطقه هورالعظیم بود . منطقه ای خاص و متفاوت با دیگر مناطق عملیاتی . هور در مناطق جنوبی ایران و عراق در چند نقطه وجود دارد . اقلیم هور به این صورت است که ، منطقه ای آبگرفته نسبتا وسیع میباشد که بر روی سطح آب آن نیزا است . نیهای هور اصولا تا ارتفاع سه متر میرسد و سطح کل آب را به صورت متراکم پوشانده است . چون مردم بومی محل از قایق و بلم و طراده برای عبور در هور استفاده میکنند . این ترددها باعث شده در نیزارهای هور مسیرهایی مانند جاده های آبی در نیزارها بوجود بیاید . منطقه عملیاتی لشکر امام حسین ع در هورالعظیم از طرف ایران محلی به نام شط علی و از طرف عراق به نامهای السخره و البیضه و چوارته بود . فاصله منطقه خشکی ایران تا منطقه خشکی عراق با قایق حدود ۴۰ کیلومتر است و قایقهای معمولی موتوری این فاصله را در دو الی دو و نیم ساعت در آبراهای هور طی میکردند . عمق آب در تمامی مناطق هور تقریبا به یک اندازه است و حدود ۳ متر میباشد . یک نوع ماهی خاص در آبهای هورالعظیم است که ظاهرا به نام گربه ماهی است و دندانهای تیزی دارند و مثل گربه دارای سبیلند . البته این ماهی ها حلال گوشت هم نمیباشند و از نجاسات انسان و حیوان هم تغذیه میکنند .
قرار بر این شده بود که گردانهای عمل کننده در عملیات هر کدام یک ماه در هور باشند . گروهان ما ۱۵ روز در سه پاسگاه شناور وسط هور مستقر بود و ۱۵ روز هم قرار شد فقط دسته ما در شطعلی مستقر بشود و دو دسته دیگر برود در مقر خود گردان در شهرک دارخوئین . از موضوع استقرارمان در پاسگاه آبی هور میگذرم و چند مورد خاصی که در ۱۵ روز استقرارمان در شط علی اتفاق افتاد را بیان میکنم . طبق دستور قرارگاه در منطقه عملیاتی هیچ ترددی نباید میشد ، چون هواپیماهای عراقی دائم در منطقه پرواز داشتند و ترددها را زیر نظر داشتند و اگر ترددها زیاد و غیر معمول میشد شک میکردند و عملیات لو میرفت . برای همین موضوع حتی نمیشد تعداد زیادی نیرو در منطقه مستقر کرد و فقط دسته ۲۳ نفره ما در منطقه مستقر شد . از روز اول فرمانده گروهانمان رسول کشانی بهم گفت : باید بچه ها سنگرهای اجتماعی در محوطه وسیع مقرر شطعلی بسازند . تعدادی بیل و کلنگ و تعداد زیادی گونی سنگری هم بهمون دادند . شب اول که رسیدیم شطعلی من به بچه ها گفتم صبحها بعد از نماز و صبحانه باید سنگر سازی کنید تا شب . صبح فردایش ساعت ۷ که از سنگر فرماندهی اومدم بیرون که بچه ها را آماده کار کنم دیدم همشون کار را شروع کردن . رفتم جلو و از تقدیسی پرسیدم شما کی شروع کردین گفت ساعت شش . البته برام طبیعی بود کارهای آونا . در هر صورت هر روز از صبح اول وقت سنگر سازی میکردن و گونی خاک پر میکردن تا زمان تاریکی هوا و نماز مغرب و عشا . هر روز هم دو یا سه مرتبه هواپیماهای عراقی شطعلی و مناطق اطرافش را به شدت بمباران میکردن . غذایی که ما داشتیم به دلیل اینکه هیچ ترددی در منطقه نمیشد کنسرو و نان خشکهایی بود که از ابتدای حضورمان با خود آورده بودیم . شب چهارم حضورمان در شطعلی بچه ها اومدن پیش من و منو برای شام دعوت کردن تو سنگرشون . منم قبول کردم و بعد نماز رفتم پیششون . سفره را انداختن و کنسروهایی که گرم کرده بودند را آوردن و جلوی من یه بشقاب کنسرو گذاشتن . نان خشکها را هم توی سفره ریخته بودند ولی نان خشک من را جدا آوردن و جلویم گذاشتن . وقتی نانها را تو سفره آوردن بوی خاص و ازیت کننده ای توی سنگر پیچید . من رویخودم نیاوردم و همه شروع به خوردن کردن . همینطور که من میخوردم میدیدم همه بچه ها نانخشکهاشون را قبل خوردن به هم میسایند و بعد میخورند .
نور سنگر خیلی کم بود و فقط دو تا فانوس سنگر را روشن کرده بود . من خیلی کنجکاو شدم که دلیل این کارشون چیست . برای همین دستم را دراز کردم و یکی از نان خشکهایی که جلوی شهید جزینی بود را برداشتم . یه هو همه شون عکس العمل نشون دادن و گفتن آون نون را شما نخورید و نون جلوی خودتونا بخورید . من بیشتر شک کردم و به دقت به نان نگاه کردم . دیدم کامل کپک زده و سبز سبزه . آوردمش جلوی بینیم و بویش کردم به شدت بوی کپک میداد . فریادم بالا رفت . بقیه نانها را هم چک کردم و دیدم همش همیطوره . فقط نانهای جلوی من را رفته بودن و از نانهایی که کپک نزده انتخاب کرده بودن و جلوی من گذاشته بودن .
بهشون گفتم شما این چند روز از این نونهای کپک زده میخورین ⁉️چرا آخه به من نگفتین ⁉️ یکی از بچه ها گفت آخه اینها هم باید خورده بشه . برکت خداس‼ نمیشه ریخت دور . گفتم کی گفته ⁉️ اینا قابل خوردن نیست .
تقدیسی گفت کپکهاش را پاک میکنیم و میخوریم . پا شدم و همه گونیهای نانهای کپک زده را برداشتم و بردم کنار سنگر فرماندهی گذاشتم و ماجرا را به رسول کشانی گفتم و نان خشک سالم براشون تهیه کردم .😔😔
قسمت پنجم/ خاطرات عملیات بدر/ منطقه عملیاتی هوالعظیم ، السخره ، البیضه ، اتوبان بصره العماره ، /راوی حمید شهیدی
دو روز بعد از ماجرای نانهای کپک زده صبح اول وقت رفتم تو محلی که بچه ها سنگر میساختن . همه سخت مشغول کار بودن و گونی پر میکردن . به محض اینکه رسیدم آنجا شهید تقدیسی اومد پیشم و گفت آقا حمید میشه برید و دست سید حسن را بگیرید ‼ گفتم برا چی ⁉️ گفت بشدت مریضه و شدید تب داره و هر چی هم بهش گفتیم بره بهداری و کار نکنه زیر بار نمیره . رفتم پیشش ، سخت در حال بیل زدن و گونی پر کردن بود . رفتم جلو و مچش را گرفتم دستش شدید داغ بود . بهش گفتم سید تو مریضی ⁉️ گفت نه چیزیم نیس ‼با ناراحتی بهش گفتم بیل را بنداز و بیا دنبال من ، باز گفت چیزیم نیست آخه ، با ناراحتی مچش را گرفتم و به زور کشیدمش و بردمش .
کنار مقرر ما یک مقرر کوچیک که سه تا کانتینر که مال اطلاعات لشکر و یک سنگر که مال بهداری لشکر مستقر بود . حدود ۲۰۰ الی ۳۰۰ متری با ما فاصله داشت . سیدحسن را کشانکشان بردمش بهداری و تو مسیر هی چیزش میگفتم . بهش گفتم آخه آدم چقدر باید به فکر خودش نباشه . آمو میخوای شهید بشی بشو ولی اینطوری از مریضی و تب میمیری و یه سری چیزا و بدوبیراههای دیگه که حالا یادم نیس .
وقتی رسیدیم بهداری و دکتر بهداری تبش را گرفت با تعجب گفت : تو ۴۱ درجه تب داری ⁉️چطور میتونی راه بری⁉️من به دکتره گفتم ، راه میره⁉️ این آقا داشته بیل میزده و گونی خاک پر میکرده . دکتر گفت در هر صورت باید بخوابی تا سرم و آمپولت را بزنم و بعدشم کامل استراحت کنی . به دکتر گفتم : من باید بروم پیش بچه ها ، فقط ازتون خواهش میکنم این بگیریدش و نذارید فرار کنه . احتمال داره فرار کنه یه جوری ببندینش که نتونه فرار کنه . دکتر که فکر میکرد من شوخی میکنم خندید و گفت باشه نمیذارم بره .
من اومدم تو سنگر فرماندهی ، رسول و بچه های کادر گروهان داشتن صبحانه میخوردن ، منم نشستم سر سفره و مشغول خوردن شدم . حدود نیم ساعتی گذشت که صدای هواپیماهای عراقی بلند شد و پدافند های اطرافمون شروع کردن به شلیک . چون محل فرماندهی یک اطاق خشت و گلی روستایی بود به سرعت از آن محل دویدیم بیرون و هر کدام در یک محل امن سنگر گرفتیم ، که در همان لحظه هواپیماها به شدت اطرافمان را بمب باران کردن . وقتی کمی دود و خاک انفجار راکتهای خوابید فهمیدم مقرر بهداری و کانتینرهای اطلاعات را زدن . بلافاطه بطرف آن محل دویدم . تو مسیر به خودم فوحش میدادم که چه غلطی کردی سیدحسن را بردم بهداری ⁉️😔وفتی رسیدم به آن مقر یکی از بچه های اطلاعات را وسط مقرر دیدم افتاده و پایش از مچ قطع شده . وقتی منو دید داد زد و گفت خوشه ای خوشه ای . نامردا بمباران خوشه ای کرده بودن . بمباران خوشه ای اینطوریه که تعداد زیادی (بیش از صد بمب کوچک ، اندازه خمپاره شصت) به یکباره در یک محوطه و مقرر فرود می آید . اصولا اکثرا منفجر میشود ولی تعداد کمی از آنها هم منفجر نمیشود ولی بسیار حساس است و افرادی که برای کمک به آن محل می آیند با برخورد با آنها منفجر و کشته و زخمی میشوند . من وقتی گفت خوشه ای با احتیاط و دقت قدم برداشتم و به افرادی که برای کمک اومدن گفتم خیلی احتیاط کنید که پاتون به بمب خوشه ای نخوره . اول رفتم بهداری ، سنگر بهداری کامل منهدم شده بود از زیر خاک و آوارها جنازه دکتر را بیرون کشیدیم همینطور که زیر آوارها دنبال سیدحسن میگشتم و پیداش نمیکردم ، شهید محسن محمدی معاون گردانمان که تازه اومده بود آنجا با داد و فریاد به من گفت : حمید بیا اینجا : اون ایستاده بود توی دهنه یکی از کانتینرها که البته ظاهرا سالم بود . محسن بهم میگفت بیا بریم یه چیزی توی این کانتینر تکان میخوره : وقتی درب آن کانتینر رسیدیم دیدم بشدت توی کانتینر را دود گرفته . کمی که دقت کردم گوشه کانتینر یک چیزی مثل یک بچه کوچک داشت تکان میخورد . با محسن محمدی رفتیم جلوتر ، بچه نبود ‼یکی از نیروهای اطلاعات بود . که یکی از بمبهای خوشه ای خورده بود تو سر کانتینر و اونا سوراخ کرده بود و رفته بود کف کانتینر دقیقا جلوی آن بنده خدا منفجر شده بود .
انفجار آن بمب دقیقا دوپایش را از بیخ و دو دستش را نیز دقیقا از کتف و بیخ دستش قطع کرده بود ولی به سر و سینه و نقاط حساس بدنش هیچ آسیبی نزده بود . من به شدت شوکه شده بودم . که محسن محمدی با فریای که سرم زده گفت ؛ برا چی وایسادی ⁉️ بلندش کن . من طرف سرش بودم . رفتم که یه جائیشا بگیرم و بلندش کنم ، دیدم هیچ جایی برای گرفتن نداره . برا همین دستم را انداختم زیر پیراهنش و با سختی بلندش کردم همینطور که بلندش کردم که بذارم تو وانت تویوتا دیدم داره میگه اشهدان لا اله الا الله ... یاحسین ع یاحسین ... با هر سختی بود گذاشتیمش تو باربند تویوتا و ماشین به سرعت راه افتاد و رفت .
ادامه قسمت پنجم /روایت عملیات بدر/ راوی حمیدشهیدی
این صحنه ها باعث شد که اصلا سید حسن و اینکه تو بهداری بوده را یادم بره . برا همین نشستم ترک موتور محسن محمدی و اومدیم مقرر خودمون .
رسول و بقیه بچه ها دورمونا گرفتن و با توجه به اینکه سرتا پایمون پر خون بود هی از من میپرسیدن چی شده ، چی شده⁉️من جوابشونا نمیدادم ولی محسن محمدی که خیلی براش این موضوعات مهم نبود هی میخندید و میگفت هیچی فعلا حمیدشهیدی تا چند روز مخش جام کرده باهاش حرف نزنین . تو همین بحثا بودیم که یهو دیدم سید حسن با بقیه بچه ها جلوم ایستاده ‼با تعجب بهش گفتم سید تو خوبی ⁉️چیزیت نشد⁉️دکتره شهید شد⁉️ که تقدیسی گفت : آقا حمید سید وقتی شما رفته بودین از بهداری ، سرمش را بر میداره و یواشکی از اونجا میاد بیرون(فرار😄) و اومده بود پیش ما ، و وقتی بهداری بمباران شد سید پیش ما بود‼خود سید حسن هم گفت دیدین آقا حمید ، شما که راضی نبودین من شهید نشدم ‼😐😏😄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴یا همه ما باید بمیریم یا استعمار و صهیونیست را در تمام دنیا دفن خواهیم کرد🇮🇷
(شهید آوینی)
مجموعه خاطرات یک بسیجی🌹:
باسلام و احترام🙏🇮🇷🙏
مجموعه خاطرات یک بسیجی خاطرات
حمید شهیدی در دوران دفاع مقدس و پس از آن است/انشالله مفید واقع گردد🙏
بیاد شهدا و مجاهدان از یاد رفته😔🌹
لینک ورود به کانال
https://eitaa.com/h313shahidy
عزیزان در صورت امکان لینک کانال را برای علاقه مندان به موضوعات دفاع مقدس و درگیریهای پس از آن ارسال فرمایید🙏🇮🇷
قسمت ششم/ خاطرات عملیات بدر/ منطقه عملیاتی هوالعظیم ، السخره ، البیضه ، اتوبان بصره العماره ، /راوی حمید شهیدی
برای این قسمت من دوست دارم اسم بذارم . اسم این قسمت
(خدا فرشتگانش را برای یاری معشوقان شهیدش فرستاد!)
روز دهم استقرارمون در شطعلی بود. بچه ها سخت کار میکردن و تا روز دهم ۴ سنگر اجتماعی ساخته بودن . از طلوع آفتاب تا غروب آفتاب بدون وقفه کار میکردند . دستهایشان بر اثر بیل و کلنگ پر از تاول بود . شبها مینشستن و تاولهای دستهایشان را تخلیه میکردند . تقریبا همه شان دستهاشان باند پیچی بود . غروب دهمین روز بود . از دور در جاده تعداد زیادی تریلی دیده میشد . یک تویوتا لندکوروز درب فرماندهی بود . رفتم داخل اطاق ، حاج علی موحددوست کنار رسول کشانی نشسته بود . سلام کردم . حاج علی پایش مجروح شده بود و عصا به دست داشت . با خوشرویی جواب سلامم را داد . و بعد بهم گفت : شهیدی باید تا قبل را روشن شدن هوای صبح فردا تمام پلهای خیبری روی تریلیهایی که دارد می آید تخلیه بشود ، و برود روی شناورها تا ببریمشون جلو . من اول فکر کردم راجع به دو یا سه تا تریلی حرف میزنه . بهش گفتم : حاج علی این بچه ها از صبح ساعت ۶ تا حالا دارن سنگر میسازن . و دستهاشون پر تاوله و زخمه . حاج علی موحد در جواب بهم گفت چاره چیه ؟ تو خودت داری میبینی هر روز کوچیکترین تحرکات را هواپیماها بمباران میکنند . اگه این تریلیها خالی نشه تا صبح فردا اینجا جهنم میشه . گفتم بهش خوب چندتا تریلیه ؟ اونم یهو گفت : سی تا !!! من گفتم اصلا نمیشه . من فکر کردم دو سه تا تریلیه . بهش گفتم حاج علی میدونی ما چند نفریم ⁉️ ما ۲۳ نفریم ‼ سی تا تریلی که حداقل هر کدام ۲۰۰ تا پل روشه را ۲۳ نفر که هیچ ۲۳۰ نفر هم نمیتونن تا صبح خالیش کنند‼حاج علی عصازنان رفت سوار تویوتا شد و دوباره گفت :من نمیدونم هر کاری میتونید بکنید. فکر فردا هم باشید‼به رسول گفتم تو یه چیزی بگو ؛ رسول هم گفت : بخدا میدونم ولی چی بگم : حالا هر چیشا میتونید خالی کنید . منم گفتم اول باید با بچه ها حرف بزنم و اگه قبول کردند انجام میدیم . ولی تا صبح خیلیشا بتونیم خالی کنیم شاید سه تا تریلی بشه .
رفتم پیش بچه ها و بهشون موضوع را گفتم بلافاصله سید حسن گفت کجاس بریم خالی کنیم . من گفتم صبر کنید فوری نماز و شامتان را بخورید تا شروع کنیم . بعد بهشون گفتم باید پل خالی کنیدا . با این دستای زخمیتون میتونید⁉️همشون یک صدا گفتن بلللله میتونیم‼😄 گفتم خوب پس برید آماده بشین .
قبل از ادامه داستان لازمه یه توضیحی در خصوص اندازه و وزن و کارایی پلهای خیبری بدهم .
این پلها در اندازه های ۱۲۰ سانت در ۲ متر میباشد و ارتفاع یونالیتهایش تقریبا ۴۰ سانت است . دو ورق آهن آج دار ۱۲۰ سانتی در ۲ متری در دوطرفش قرار داره و اسکلتش را با نبشی آهنی محکم بهم جوش دادن . چهار طرف بالا و چهارطرف پایینش رو هم برای وصل شدن به دیگر پلها جای پیچ و مهره قرار دادن . وزن هر کدام هم تقریبا ۴۰ الی ۵۰ کیلو است . و با توجه به ابعاد و وزنش ، برای حملش باید از ۴ نفر استفاده بشود . ضمنا نبشی ها و ورق آهنهای پلها بعضی جاهاش در حد تیغ و چاقو برنده و تیز است و باید با احتیاط به آنها دست زد .
ادامه قسمت ششم /روایت عملیات بدر/ راوی حمیدشهیدی
در هر صورت شروع کردیم به تخلیه تریلیها . دو تا دو تا تریلیها میومد کنار اسکله و بچه ها شروع به تخلیه میکردند . هر دو تا تریلی را حدود یک ساعت و نیم طول میکشید که تخلیه کنیم . از ساعت ۸ شب شروع کردیم به تخلیه . بچه ها اکثرا از دستهایشان خون میچکید . هر چی باند و پد و پنبه زخم داشتیم را آوردم و دستهایشان را با باند میبستم . حال و هوای بسیار عجیبی توی اون محوطه اسکله بود حس بسیار خاصی داشتم . احساس میکردم که پاهایم روی زمین نیست . فضای به آن خشنی و سختی ، بسیار آرام و معنوی و پر از نور بود . هیچ حس خستگی در خودم و بچه ها نمیدیدم . و در عوص یک حس لذت بخش معنوی در همه مون وجود داشت . یک سوت کوچک داشتم که هر دو تریلی که خالی میشد و میرفت ، با سوت زدن به رانندههای دو تریلی دیگر علامت میدادم که برای تخلیه بیایند کنار اسکله . احساسم این بود که چهار بار فقط سوت زدم و در واقع ۸ تریلی باید خالی شده باشد . ولی در ناباوریم آخرین تریلی که کنارم ایستاد گفت : من آخرین تریلیم ‼ بهش گفتم مگه سی تریلی نبودین ⁉️گفت آره دیگه همش خالی شد و من سیمون تریلیم ‼ باور نکردم و بدو رفتم پیش رسول که کنار اسکله بود . بهش گفتم رسول جان چند تا تریلی خالی کردی ⁉️ گفت آمار ندارم چطور ❓گفتم این میگه سیمین تریلیم ‼ با تعجب ، اونم گفت اشتباه میکنه . فکر کنم ۸ الی ۱۰ تریلی خالی شده ‼ ساعتا ازش پرسیدم . گفت ساعت ۴ صبحه . یه چیزی منو ریخته بود بهم دویدم تا درب دژبانیمون . به دژبانمون گفته بودم که همه تریلی را وقت خروج بشماره .
به دژبان گفتم چندتا تریلی تا حالا خارج شدن❓ گفت ۲۸ تا و دوتاشم داره کنار اسکله تخلیه میشه . کاملا درست بود . سی تریلی تخلیه شده بود . و آخرین پلی که از آخرین تریلی اومد پایین ، همون لحظه اذان بود . یعنی الله اکبر اذان صبح که گفته شد ، آخرین پل تخلیه شد‼
نمیدونستم چی بگم . نه با عقل جور در میومد . نه با محاسباتم جور بود . یعنی با محاسباتم ، ۸ ساعت فرصت تخلیه ای که داشتیم ، خوشبینانه فقط میشد ۱۰ تریلی را تخلیه کرده باشیم .
تنها چیزی که میتونستم در خصوص آن شب بگویم ، اینه که ، فرشتگان خدا برای تخلیه تریلی ها اومدن کمک یک دسته شهید . و من در طول ساعات اون شب اونها را حس کردم‼😪😪😪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴اگر خسته شدیم باید بدانیم کجای کار ایراد دارد ، و گرنه کار برای خدا خستگی ندارد ❤🌹
( شهید حسن باقری)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک لحظه اون ایام را نمیدم ،
یک عمر ۱۲۰ ساله بگیرم
خداوند مرگم را در این راه قرار بدهد