قسمت پنجم/ خاطرات عملیات بدر/ منطقه عملیاتی هوالعظیم ، السخره ، البیضه ، اتوبان بصره العماره ، /راوی حمید شهیدی
دو روز بعد از ماجرای نانهای کپک زده صبح اول وقت رفتم تو محلی که بچه ها سنگر میساختن . همه سخت مشغول کار بودن و گونی پر میکردن . به محض اینکه رسیدم آنجا شهید تقدیسی اومد پیشم و گفت آقا حمید میشه برید و دست سید حسن را بگیرید ‼ گفتم برا چی ⁉️ گفت بشدت مریضه و شدید تب داره و هر چی هم بهش گفتیم بره بهداری و کار نکنه زیر بار نمیره . رفتم پیشش ، سخت در حال بیل زدن و گونی پر کردن بود . رفتم جلو و مچش را گرفتم دستش شدید داغ بود . بهش گفتم سید تو مریضی ⁉️ گفت نه چیزیم نیس ‼با ناراحتی بهش گفتم بیل را بنداز و بیا دنبال من ، باز گفت چیزیم نیست آخه ، با ناراحتی مچش را گرفتم و به زور کشیدمش و بردمش .
کنار مقرر ما یک مقرر کوچیک که سه تا کانتینر که مال اطلاعات لشکر و یک سنگر که مال بهداری لشکر مستقر بود . حدود ۲۰۰ الی ۳۰۰ متری با ما فاصله داشت . سیدحسن را کشانکشان بردمش بهداری و تو مسیر هی چیزش میگفتم . بهش گفتم آخه آدم چقدر باید به فکر خودش نباشه . آمو میخوای شهید بشی بشو ولی اینطوری از مریضی و تب میمیری و یه سری چیزا و بدوبیراههای دیگه که حالا یادم نیس .
وقتی رسیدیم بهداری و دکتر بهداری تبش را گرفت با تعجب گفت : تو ۴۱ درجه تب داری ⁉️چطور میتونی راه بری⁉️من به دکتره گفتم ، راه میره⁉️ این آقا داشته بیل میزده و گونی خاک پر میکرده . دکتر گفت در هر صورت باید بخوابی تا سرم و آمپولت را بزنم و بعدشم کامل استراحت کنی . به دکتر گفتم : من باید بروم پیش بچه ها ، فقط ازتون خواهش میکنم این بگیریدش و نذارید فرار کنه . احتمال داره فرار کنه یه جوری ببندینش که نتونه فرار کنه . دکتر که فکر میکرد من شوخی میکنم خندید و گفت باشه نمیذارم بره .
من اومدم تو سنگر فرماندهی ، رسول و بچه های کادر گروهان داشتن صبحانه میخوردن ، منم نشستم سر سفره و مشغول خوردن شدم . حدود نیم ساعتی گذشت که صدای هواپیماهای عراقی بلند شد و پدافند های اطرافمون شروع کردن به شلیک . چون محل فرماندهی یک اطاق خشت و گلی روستایی بود به سرعت از آن محل دویدیم بیرون و هر کدام در یک محل امن سنگر گرفتیم ، که در همان لحظه هواپیماها به شدت اطرافمان را بمب باران کردن . وقتی کمی دود و خاک انفجار راکتهای خوابید فهمیدم مقرر بهداری و کانتینرهای اطلاعات را زدن . بلافاطه بطرف آن محل دویدم . تو مسیر به خودم فوحش میدادم که چه غلطی کردی سیدحسن را بردم بهداری ⁉️😔وفتی رسیدم به آن مقر یکی از بچه های اطلاعات را وسط مقرر دیدم افتاده و پایش از مچ قطع شده . وقتی منو دید داد زد و گفت خوشه ای خوشه ای . نامردا بمباران خوشه ای کرده بودن . بمباران خوشه ای اینطوریه که تعداد زیادی (بیش از صد بمب کوچک ، اندازه خمپاره شصت) به یکباره در یک محوطه و مقرر فرود می آید . اصولا اکثرا منفجر میشود ولی تعداد کمی از آنها هم منفجر نمیشود ولی بسیار حساس است و افرادی که برای کمک به آن محل می آیند با برخورد با آنها منفجر و کشته و زخمی میشوند . من وقتی گفت خوشه ای با احتیاط و دقت قدم برداشتم و به افرادی که برای کمک اومدن گفتم خیلی احتیاط کنید که پاتون به بمب خوشه ای نخوره . اول رفتم بهداری ، سنگر بهداری کامل منهدم شده بود از زیر خاک و آوارها جنازه دکتر را بیرون کشیدیم همینطور که زیر آوارها دنبال سیدحسن میگشتم و پیداش نمیکردم ، شهید محسن محمدی معاون گردانمان که تازه اومده بود آنجا با داد و فریاد به من گفت : حمید بیا اینجا : اون ایستاده بود توی دهنه یکی از کانتینرها که البته ظاهرا سالم بود . محسن بهم میگفت بیا بریم یه چیزی توی این کانتینر تکان میخوره : وقتی درب آن کانتینر رسیدیم دیدم بشدت توی کانتینر را دود گرفته . کمی که دقت کردم گوشه کانتینر یک چیزی مثل یک بچه کوچک داشت تکان میخورد . با محسن محمدی رفتیم جلوتر ، بچه نبود ‼یکی از نیروهای اطلاعات بود . که یکی از بمبهای خوشه ای خورده بود تو سر کانتینر و اونا سوراخ کرده بود و رفته بود کف کانتینر دقیقا جلوی آن بنده خدا منفجر شده بود .
انفجار آن بمب دقیقا دوپایش را از بیخ و دو دستش را نیز دقیقا از کتف و بیخ دستش قطع کرده بود ولی به سر و سینه و نقاط حساس بدنش هیچ آسیبی نزده بود . من به شدت شوکه شده بودم . که محسن محمدی با فریای که سرم زده گفت ؛ برا چی وایسادی ⁉️ بلندش کن . من طرف سرش بودم . رفتم که یه جائیشا بگیرم و بلندش کنم ، دیدم هیچ جایی برای گرفتن نداره . برا همین دستم را انداختم زیر پیراهنش و با سختی بلندش کردم همینطور که بلندش کردم که بذارم تو وانت تویوتا دیدم داره میگه اشهدان لا اله الا الله ... یاحسین ع یاحسین ... با هر سختی بود گذاشتیمش تو باربند تویوتا و ماشین به سرعت راه افتاد و رفت .
ادامه قسمت پنجم /روایت عملیات بدر/ راوی حمیدشهیدی
این صحنه ها باعث شد که اصلا سید حسن و اینکه تو بهداری بوده را یادم بره . برا همین نشستم ترک موتور محسن محمدی و اومدیم مقرر خودمون .
رسول و بقیه بچه ها دورمونا گرفتن و با توجه به اینکه سرتا پایمون پر خون بود هی از من میپرسیدن چی شده ، چی شده⁉️من جوابشونا نمیدادم ولی محسن محمدی که خیلی براش این موضوعات مهم نبود هی میخندید و میگفت هیچی فعلا حمیدشهیدی تا چند روز مخش جام کرده باهاش حرف نزنین . تو همین بحثا بودیم که یهو دیدم سید حسن با بقیه بچه ها جلوم ایستاده ‼با تعجب بهش گفتم سید تو خوبی ⁉️چیزیت نشد⁉️دکتره شهید شد⁉️ که تقدیسی گفت : آقا حمید سید وقتی شما رفته بودین از بهداری ، سرمش را بر میداره و یواشکی از اونجا میاد بیرون(فرار😄) و اومده بود پیش ما ، و وقتی بهداری بمباران شد سید پیش ما بود‼خود سید حسن هم گفت دیدین آقا حمید ، شما که راضی نبودین من شهید نشدم ‼😐😏😄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴یا همه ما باید بمیریم یا استعمار و صهیونیست را در تمام دنیا دفن خواهیم کرد🇮🇷
(شهید آوینی)
مجموعه خاطرات یک بسیجی🌹:
باسلام و احترام🙏🇮🇷🙏
مجموعه خاطرات یک بسیجی خاطرات
حمید شهیدی در دوران دفاع مقدس و پس از آن است/انشالله مفید واقع گردد🙏
بیاد شهدا و مجاهدان از یاد رفته😔🌹
لینک ورود به کانال
https://eitaa.com/h313shahidy
عزیزان در صورت امکان لینک کانال را برای علاقه مندان به موضوعات دفاع مقدس و درگیریهای پس از آن ارسال فرمایید🙏🇮🇷
قسمت ششم/ خاطرات عملیات بدر/ منطقه عملیاتی هوالعظیم ، السخره ، البیضه ، اتوبان بصره العماره ، /راوی حمید شهیدی
برای این قسمت من دوست دارم اسم بذارم . اسم این قسمت
(خدا فرشتگانش را برای یاری معشوقان شهیدش فرستاد!)
روز دهم استقرارمون در شطعلی بود. بچه ها سخت کار میکردن و تا روز دهم ۴ سنگر اجتماعی ساخته بودن . از طلوع آفتاب تا غروب آفتاب بدون وقفه کار میکردند . دستهایشان بر اثر بیل و کلنگ پر از تاول بود . شبها مینشستن و تاولهای دستهایشان را تخلیه میکردند . تقریبا همه شان دستهاشان باند پیچی بود . غروب دهمین روز بود . از دور در جاده تعداد زیادی تریلی دیده میشد . یک تویوتا لندکوروز درب فرماندهی بود . رفتم داخل اطاق ، حاج علی موحددوست کنار رسول کشانی نشسته بود . سلام کردم . حاج علی پایش مجروح شده بود و عصا به دست داشت . با خوشرویی جواب سلامم را داد . و بعد بهم گفت : شهیدی باید تا قبل را روشن شدن هوای صبح فردا تمام پلهای خیبری روی تریلیهایی که دارد می آید تخلیه بشود ، و برود روی شناورها تا ببریمشون جلو . من اول فکر کردم راجع به دو یا سه تا تریلی حرف میزنه . بهش گفتم : حاج علی این بچه ها از صبح ساعت ۶ تا حالا دارن سنگر میسازن . و دستهاشون پر تاوله و زخمه . حاج علی موحد در جواب بهم گفت چاره چیه ؟ تو خودت داری میبینی هر روز کوچیکترین تحرکات را هواپیماها بمباران میکنند . اگه این تریلیها خالی نشه تا صبح فردا اینجا جهنم میشه . گفتم بهش خوب چندتا تریلیه ؟ اونم یهو گفت : سی تا !!! من گفتم اصلا نمیشه . من فکر کردم دو سه تا تریلیه . بهش گفتم حاج علی میدونی ما چند نفریم ⁉️ ما ۲۳ نفریم ‼ سی تا تریلی که حداقل هر کدام ۲۰۰ تا پل روشه را ۲۳ نفر که هیچ ۲۳۰ نفر هم نمیتونن تا صبح خالیش کنند‼حاج علی عصازنان رفت سوار تویوتا شد و دوباره گفت :من نمیدونم هر کاری میتونید بکنید. فکر فردا هم باشید‼به رسول گفتم تو یه چیزی بگو ؛ رسول هم گفت : بخدا میدونم ولی چی بگم : حالا هر چیشا میتونید خالی کنید . منم گفتم اول باید با بچه ها حرف بزنم و اگه قبول کردند انجام میدیم . ولی تا صبح خیلیشا بتونیم خالی کنیم شاید سه تا تریلی بشه .
رفتم پیش بچه ها و بهشون موضوع را گفتم بلافاصله سید حسن گفت کجاس بریم خالی کنیم . من گفتم صبر کنید فوری نماز و شامتان را بخورید تا شروع کنیم . بعد بهشون گفتم باید پل خالی کنیدا . با این دستای زخمیتون میتونید⁉️همشون یک صدا گفتن بلللله میتونیم‼😄 گفتم خوب پس برید آماده بشین .
قبل از ادامه داستان لازمه یه توضیحی در خصوص اندازه و وزن و کارایی پلهای خیبری بدهم .
این پلها در اندازه های ۱۲۰ سانت در ۲ متر میباشد و ارتفاع یونالیتهایش تقریبا ۴۰ سانت است . دو ورق آهن آج دار ۱۲۰ سانتی در ۲ متری در دوطرفش قرار داره و اسکلتش را با نبشی آهنی محکم بهم جوش دادن . چهار طرف بالا و چهارطرف پایینش رو هم برای وصل شدن به دیگر پلها جای پیچ و مهره قرار دادن . وزن هر کدام هم تقریبا ۴۰ الی ۵۰ کیلو است . و با توجه به ابعاد و وزنش ، برای حملش باید از ۴ نفر استفاده بشود . ضمنا نبشی ها و ورق آهنهای پلها بعضی جاهاش در حد تیغ و چاقو برنده و تیز است و باید با احتیاط به آنها دست زد .
ادامه قسمت ششم /روایت عملیات بدر/ راوی حمیدشهیدی
در هر صورت شروع کردیم به تخلیه تریلیها . دو تا دو تا تریلیها میومد کنار اسکله و بچه ها شروع به تخلیه میکردند . هر دو تا تریلی را حدود یک ساعت و نیم طول میکشید که تخلیه کنیم . از ساعت ۸ شب شروع کردیم به تخلیه . بچه ها اکثرا از دستهایشان خون میچکید . هر چی باند و پد و پنبه زخم داشتیم را آوردم و دستهایشان را با باند میبستم . حال و هوای بسیار عجیبی توی اون محوطه اسکله بود حس بسیار خاصی داشتم . احساس میکردم که پاهایم روی زمین نیست . فضای به آن خشنی و سختی ، بسیار آرام و معنوی و پر از نور بود . هیچ حس خستگی در خودم و بچه ها نمیدیدم . و در عوص یک حس لذت بخش معنوی در همه مون وجود داشت . یک سوت کوچک داشتم که هر دو تریلی که خالی میشد و میرفت ، با سوت زدن به رانندههای دو تریلی دیگر علامت میدادم که برای تخلیه بیایند کنار اسکله . احساسم این بود که چهار بار فقط سوت زدم و در واقع ۸ تریلی باید خالی شده باشد . ولی در ناباوریم آخرین تریلی که کنارم ایستاد گفت : من آخرین تریلیم ‼ بهش گفتم مگه سی تریلی نبودین ⁉️گفت آره دیگه همش خالی شد و من سیمون تریلیم ‼ باور نکردم و بدو رفتم پیش رسول که کنار اسکله بود . بهش گفتم رسول جان چند تا تریلی خالی کردی ⁉️ گفت آمار ندارم چطور ❓گفتم این میگه سیمین تریلیم ‼ با تعجب ، اونم گفت اشتباه میکنه . فکر کنم ۸ الی ۱۰ تریلی خالی شده ‼ ساعتا ازش پرسیدم . گفت ساعت ۴ صبحه . یه چیزی منو ریخته بود بهم دویدم تا درب دژبانیمون . به دژبانمون گفته بودم که همه تریلی را وقت خروج بشماره .
به دژبان گفتم چندتا تریلی تا حالا خارج شدن❓ گفت ۲۸ تا و دوتاشم داره کنار اسکله تخلیه میشه . کاملا درست بود . سی تریلی تخلیه شده بود . و آخرین پلی که از آخرین تریلی اومد پایین ، همون لحظه اذان بود . یعنی الله اکبر اذان صبح که گفته شد ، آخرین پل تخلیه شد‼
نمیدونستم چی بگم . نه با عقل جور در میومد . نه با محاسباتم جور بود . یعنی با محاسباتم ، ۸ ساعت فرصت تخلیه ای که داشتیم ، خوشبینانه فقط میشد ۱۰ تریلی را تخلیه کرده باشیم .
تنها چیزی که میتونستم در خصوص آن شب بگویم ، اینه که ، فرشتگان خدا برای تخلیه تریلی ها اومدن کمک یک دسته شهید . و من در طول ساعات اون شب اونها را حس کردم‼😪😪😪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴اگر خسته شدیم باید بدانیم کجای کار ایراد دارد ، و گرنه کار برای خدا خستگی ندارد ❤🌹
( شهید حسن باقری)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک لحظه اون ایام را نمیدم ،
یک عمر ۱۲۰ ساله بگیرم
خداوند مرگم را در این راه قرار بدهد
هدایت شده از خبرگزاری فارس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گفتوگوی امروز فرزند نوجوان شهیدان کرباسی و عواضه با رهبر انقلاب
🔹مهدی، فرزند شهید: در لبنان، رزمندهها و مقاومت واقعاً دعای شما را میخواهند. اگر ما در اندازۀ این مسئولیّت و این امتحان نبودیم، قطعاً خدا اینطوری ما را امتحان نمیکرد.
🔸 رهبر انقلاب: دائماً دعایشان میکنم. خدا میدانست وسع شما به اندازۀ تحمل هست امّا ثواب خدا بالاتر از این حرفهاست. انشاءالله ثواب الهی شامل حال شما و مادر باشد.
@Farsna
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر من از این سرود لذت بردم❤🇮🇷🇮🇷❤