شراب ناب! به نوشیدنت؛ الهی شکر
به قندپهلویِ خندیدنت؛ الهی شکر
دو گوش داده که در حلقهی تو بنیوشم
دو دیده محض کمی دیدنت؛ الهی شکر
بهشت را بفروشیم دائما ای سیب
برای از رخ او چیدنت؛ الهی شکر
نگاه کردم و فهمیدهای تو نیت را
برای دیدن و فهمیدنت؛ الهی شکر
چگونه شُکر تو گویم که شِرک هم نشود
به موج دامن و چرخیدنت؛ الهی شکر
برای عمر بدونِ نگار الهی عفو
برای لحظهی بوسیدنت الهی شکر
اگر چه یاد لبت سینهچاک کرده مرا
شراب بیغش نام تو پاک کرده مرا
زدهست خیمه سنگین به جان من غم تو
بلند کرده مرا عشق و خاک کرده مرا
به ظرف کوچک من خُمِّ مِی صلاح نبود
چنین که مستیِ این باده تاک کرده مرا
تر است لعل من ای عشق از صدای لبت
چنان که قائل "روحیفداک" کرده مرا...
بپوش ماه رخت را ز چشم من؛ اما
به هالهای که شبی تابناک کرده مرا
پا به پای تو پا گرفت دلم
در غمت ماند و جا گرفت دلم
عشق تو در دلم نشسته ولی
نیست یادم، کجا گرفت دلم؟
خوانده بودم که عشق دلباز است
ماندهام هان چرا گرفت دلم؟
داشت میرفت تا ته درّه
دست اندیشه را گرفت دلم
جامه از زخمهای پیدرپی،
جام را از بلا گرفت دلم
بیهوا گفت: دوستت دارم
در حریمت هوا گرفت دلم
عشق یکتاپرست کرده مرا
با تو رنگ خدا گرفت دلم
رفتهای از برم...چه بارانی...
جانمن، تو بیا، گرفت دلم...
گذشت و بار غمش را نهاد بر دوشم
همان که در طلبش صبح و شام میکوشم
مرا مبین که به زانوی خویش بسته شدم
اگر ببینمش آنگه تمامه آغوشم
اگر ببینمش آنگه دوباره بوسهی تر
اذا فرغتُ... ز لعلش دوباره مینوشم
همیشه منتظرم تا صدای حلقهی در...
چنان سماور مادر همیشه در جوشم
به قلب پاره قسم عاشقی فقط یکبار
لباس پاره اگر مُد شود نمیپوشم
گذشت از من و داغش نشست بر جانم
رسید و بار غمش را نهاد بر دوشم!
کسی به جز تو نداده است جام باده به من
کسی به جز تو چنین بادهای نداده به من
کم است هر چه بریزد سبوکشم در جان
تویی که نشئهی می دادهای زیاده به من
به جنگ عقل و دلم چشم تو مقصر بود
که اختیار سپرد و نداد اراده به من
لبت به موج هلاکت به غرق من برخاست
چه منتی که از این حادثه نهاده به من
نهیم سر به بیابان بیکسی بسکه
نشان غیر تو را داده خاک جاده به من
مرا به باغ بهشتی نگاه طالب نیست
که از درخت تو یک سیب اوفتاده به من
براق وصل تو ما را زمین زدهست ولی
رسانده بار غمت را کسی پیاده به من
رسیده از لب شعرم به این و آن بهره
نداده جانِ تو این شعر استفاده به من
تو را با شادی و غم دوست دارم
میان زخم و مرهم دوست دارم
تو باشی یا نباشی جانِمایی!
نبودنهات را هم دوست دارم...
هرچند رنگ روی سگت جز سیاه نیست
من را توان شرح غم روی ماه نیست
فریاد بیصدای مرا او شنید و بس
نفرین به سینهای که درش زخمِ آه نیست
در صحن باز میکده راه نفس گرفت
جز در میان بازوی ساقی پناه نیست
در هر قدم به سوی تو "منزلرسیدهایم"
آغوش باز حضرت عشق است، راه نیست!
در محضری که حرف حسابش شراب باد:
-آنجا که حرف کار صواب و گناه نیست-
جز رقص در میانهی خونم چه فایده؟
جز بوسه بر میانهی لب دلبخواه نیست
شامی که در مسیر تو باشم، طلوع صبح!
صبحی که در کنار نباشم پگاه نیست
جز نام دوست هر چه که گفتم تباه بود
حتی اگر که دوست بگوید تباه نیست...
لبخند زدم کرد در آئینه حسابش
برداشته از لطف در آئینه نقابش
کردیم سوالی و در این خانه شنیدیم
آئینه در آئینه در آئینه جوابش...
بستیم دلی را به نگاهی و همین قوم
بیواهمه کردند در آئینه کبابش...
دل میشکند میشکند میشکند باز
چون کرد کمی تند در آیینه خطابش
خون میچکد از دستِ تعرض به حریمش
سبحان من الغیر در آئینه عتابش...
دفتر چو گشودهست کسی بر سر درسش
آغوش گشادهست در آئینه کتابش...
#دلاوار