eitaa logo
حبیب الله
929 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
3هزار ویدیو
42 فایل
این کانال توسط برادر حسن پور اداره میشودوبرای سهولت در رساندن اخبار مدنظر ایشان درموردسازمان بسیج اصناف وبرنامه های آن وموارد دیگرمی باشد Admin: @hosein78hp
مشاهده در ایتا
دانلود
در كتاب ام البنين؛ ستاره درخشان مدينه، به نقل از آيت اللّه حاج سيد طيّب جزايري آمده است: در سال 1341 ه . ش در يكي از سفرهايم، يكي از عالمان پاكستان را در مشهد ديدم. از او پرسيدم: پس از زيارت مشهد چه مي كنيد؟ گفت: به پاكستان برمي گردم. گفتم: حيف نيست انسان از پاكستان تا مشهد بيايد، ولي زيارت عتبات نرود؟ سخنم در او اثر كرد و بنا شد او هم با من به كربلا بيايد. از اين رو، با هم از مشهد به تهران آمديم و به سفارت عراق رفتي آن جا اوضاع بسيار ناگوار بود و در دادن ويزا سخت گيري مي كردند. به همراهم گفتم: مي خواهي كربلا بروي؟ گفت: پس براي چه از مشهد به تهران آمده ام؟ گفتم: هزار صلوات نذر حضرت ام البنين عليهاالسلام مي كنيم، ان شاءاللّه ويزا مي دهند. و به سفارت عراق رفتيم، ولي آن جا اوضاع بسيار ناگوار بود و در دادن ويزا سخت گيري مي كردند. به همراهم گفتم: مي خواهي كربلا بروي؟ گفت: پس براي چه از مشهد به تهران آمده ام؟ گفتم: هزار صلوات نذر حضرت ام البنين عليهاالسلام مي كنيم، ان شاءاللّه ويزا مي دهند. هر دو نذر كرديم كه هزار صلوات هديه ام البنين عليهاالسلام بكنيم. در همين حال همراهم گفت: من نامه اي براي سفير پاكستان دارم. بيا باهم اين نامه را به او برسانيم. به سفارت پاكستان رفتيم. در آن جا نامه را به سفير داديم. او بسيار به ما احترام كرد و پرسيد: از تهران به كجا مي رويد؟ گفتيم: هر دو عازم عراق هستيم. البته اگر ويزا گير بيايد. گفت: اتفاقا من هم مي خواهم به عراق بروم. كمي صبر كنيد تا مداركم را آماده كنم. پس از مدتي آمد و گفت: دو نامه به نام شما براي كنسول عراق نوشته ام. نامه را گرفتيم و نااميدانه به سفارت برگشتيم.نامه را به دربان سفارت داديم. دربان رفت و پس از مدتي با دو فرم برگشت و پرسيد: عكس را آورده ايد؟ گفتم: بله! سپس فرم هاي مخصوص را پر كرديم و همراه عكس و گذر نامه به آن شخص داديم. بنا به گفته آن شخص، ساعت يك بعد از ظهر به جلو سفارت رفتيم. نخست اسمي كه صدا كردند، اسم ما دو نفر بود. با دلواپسي گذرنامه را باز كردم. ديدم ويزاي سه ماهه زده اند. از خوشحالي اشك از چشمانم سرازير شد. سپس به زيارت عبدالعظيم حسني عليه السلام رفتيم و صلوات ها را به روح حضرت ام البنين عليهاالسلام هديه كرديم. @habib_khoda
علامه حلی و بوسه بر خاك پای امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) . . علامه حلی، هر هفته از حله با پای پیاده به سوی كربلا راه می افتاد تا فضیلت زیارت امام حسین سلام الله علیه را در شب جمعه درك نماید. . آن بزرگوار، طی سفری از حله به كربلا، به محضر نورانی امام عصرعجل الله تعالی فرجه الشریف می رسند، اما، حضرت را نمی شناسند. در طول مسیر، عصا از دست علامه به زمین می افتد. امام زمان علیه السلام خم می شوند، عصای علامه را برمی دارند و به دست ایشان می دهند. . در همین هنگام سوالی در ذهن علامه القا می شود و از محضر امام زمان علیه السلام می پرسد: - آیا در این عصر و زمان كه غیبت كبراست، می توان حضرت صاحب الامر عجل الله تعالی فرجه الشریف را دید یا نه؟ حضرت در پاسخ علامه می فرمایند: - چگونه صاحب الزمان را نمی توان دید و حال آن كه دست او هم اكنون در دست توست؟! به محض این كه علامه این پاسخ را می شنود، بی اختیار خود را به زمین می اندازد تا پای مبارك حضرت را ببوسد كه در این هنگام از كثرت شوق مدهوش می شود. منبع: تنكابنی، قصص العلما، ص 355 اللّهم عجّل لولیک الفرج @habib_khoda
🌸 دستگیری امام زمان "عجل الله فرجه الشریف" از جوان سنی مذهب! آیت الله وحید خراسانی "دامت برکاته": 💠 ملا علی رشتی از اجله تلامذه مرحوم میرزای شیرازی است، این شخص ناقل این قضیه است، او می گوید... - که میرزا او را معین کرد برای کرسی فقاهت در رشت، ناقل قضیه همچو شخصیتی است - او می گوید: 🔸یک سفری من از راه طویرج با کشتی آمدم از نجف به کربلا یا از کربلا به نجف، در آن سفینه عده ای بودند همه مشغول لهو و لعب، یکی بین آنها بود، این شخص سر تا پا سکینه و وقار، با آنها بود ولی تنها، نه در لهو و نه در لعب و نه در مزاح با آنها شرکت نداشت! - من متحیر ماندم در این جمع این استثنا یعنی چه؟! در یکی از منازل پیاده شدیم. در راه رفتن به این جوان برخوردم، به او گفتم: تو با این قوم چه نسبتی داری و چرا آنها چنان اند و تو این چنینی؟! 🔹گفت: اینها قبیله ی من هستند، همه سنی هستند، و تنها من هستم، گفتم سبب تشیع تو چه شد؟! گفت: سبب تشیع من این شد که یک سفری من با قافله مسافرت کردم، خوابم برد... 🔸وقتی بیدار شدم دیدم قافله تمام رفته اند و من تنها در بیابان مانده ام، به راه افتادم با مرکبم، راه را گم کردم، بیچاره شدم. در آن که از همه جا نا امید شدم، اول توسل کردم به خلفا، اثری پیدا نشد، به ائمه مذاهب متوسل شدم، اثری پیدا نشد! 👈🏻 یک وقت یادم آمد که مادری داشتم بود، پدرم از عامه بود، من هم سنی مذهب بودم، از مادرم شنیده بودم که ما امامی داریم که هر کس درمانده شد بیچاره شد از همه جا بریده شد، بگوید: یا اباصالح المهدی، او به دادش می رسد... 🔹این مطلب به ذُکر من آمد، همان جا گفتم: یا ابا صالح المهدی! در این صحرا به داد من برس، تا این کلمه را گفتم دیدم یکی کنار من دارد راه می رود، تا چشمم به او افتاد، دیدم عمامه ی سبزی بر سرش هست، صورت گفتنی نیست! یک نگاه به من کرد تمام غمها رفت، فرمود: - چند قدم خواهی رفت، به شهری خواهی رسید که آنها همه شیعه هستند، دست به دامنش زدم، گفتم: من را در این صحرا تنها نگذار. 🔸یک جوان سنی وقتی با در آن بیچارگی استغاثه کند، جواب رد نخواهد شنید. بعد علاوه بر نجات، باب سعادت این جور فتح می شود: 🔹فرمود: تو برو، آسوده باش، اما من معذورم که همراه تو نمی آیم، پرسیدم چرا؟! به من گفت: هزار نفر الآن در سراسر کره ی زمین الان می گویند: المستغاث بک یا ابا صالح، و من باید به داد آنها برسم، این را گفت و دیدم کسی نیست. - چند قدم برداشتم دیدم در شهر حله ام، فردای آن روز قافله رسید. این است امام زمان. 🔸بعد رفتم نزد سید الفقهاء در حله، معالم مذهب را از او آموختم، از او درخواست کردم آیا می شود یک بار دیگر کسی را که در آن صحرا دیدم ببینم، او به من دستور داد: چهل شب جمعه برو به کربلا به زیارت قبر سید الشهدا، کلید دیدن او این زیارت است، با این ترتیب اما با اخلاص. - گفت: رفتم چهل شب جمعه به ، شب جمعه چهلم وقتی آمدم وارد شهر بشوم دروازه بسته بود، جیش (لشکر) ایستاده بودند، از واردین تذکره طلب می کردند، من هم تذکره نداشتم! 🔹شب چهلم است، همان جا باز بیچاره شدم همان حالتی که در آن صحرا برایم پیش آمد، پیش آمد، که من چهل شب جمعه آمدم، شب آخر این جور محروم شدم. یک وقت دیدم! همان آقا در میان جمعیت آن طرف دروازه است! 🔸منتها آن جا عمامه سبزی بر سرش بود، این جا عمامه ی سفیدی، آمد تا رسید به من، همین که رسید دست من را گرفت، رفتم، یک دفعه دیدم گذشتم، احدی ما را ندید، برگشتم نگاه کردم کسی را ندیدم. 🎙بیانات معظم له در شعبان ۱۴۳۴ اللّهم عجّل لولیک الفرج @habib_khoda
🔶او منتظر ماست که ما برگردیم!️🔶 در فرازی از حکایت تشرف جناب علی بن ابراهیم بن مهزیار اهوازی خدمت حضرت صاحب الامر علیه السلام نقل شده: همراه پِیک امام علیه السلام به دشت بزرگی مشرف شدیم که همچون کافور ، سفید بود , به ناگاه چادری دیدم که نور از آن میدرخشید , به من گفت: آیا چیزی می بینی؟ گفتم :چادری می بینم ……، گفت:همه ی امید اینجاست و در دشت سرازیر شد ……… و گفت: این سرزمینی است که جز مؤمن در آن داخل نشود و جز مؤمن از آن بیرون نرود . … 💠 سپس پیش از من وارد چادر شد و به سرعت بیرون آمد و گفت:مژده‌ات باد ! که اجازه ورود به تو داده شد . …داخل شدم ، دیدم نور از گوشه ی آن جایگاه بالا میرود , بر آن جناب سلام کردم... به من فرمودند: 💠️ "ای ابوالحسن , ما شب و روز انتظار داشتیم بیایی، چه باعث شد که دیر آمدی؟ عرض کردم :آقای من , کسی را تا کنون نیافته بودم که مرا راهنمایی کند. به من فرمود: کسی را نیافته ای که راهنمایی ات کند! سپس انگشت مبارک خود را بر زمین زد و فرمود: ️ " نه ! شما مال انباشتید , و بر مؤمنانِ ناتوان ستم کاری کردید و پیوند خویشی را که در میانتان بود قطع کردید , پس چه عذری دارید ؟ " عرضه داشتم : توبه ! توبه ! درگذرید ، درگذرید ! ... 📒 دلائل الإمامة ، ص ٥٣٩-٥٤٢ اللّهم عجّل لولیک الفرج
⭕️ اگر کار کنید، اینجور مورد عنایت می شوید... 💠آیت الله وحید خراسانی مدظله: - علامه حلّی، فحل الفحول، کسی که یک مجلس او این مملکت را منقلب کرد... 🔸سلطان محمد خدابنده غضب کرد بر زنش... سه طلاقه اش کرد، بعد پشیمان شد. علمای چهار مذهب را جمع کرد، همه گفتند: ممکن نیست رجوع الا به محلّلی... 🔹یکی گفت به او که ای سلطان! عالمی هست در حلّه، او از عهده همه اینها بر خواهد آمد، مگر او مشکلت را حل کند... - فرستاد، علامه را آوردند. فحول چهار مذهب را در مجلس جمع کرد. علم این است... کو آن کمالات؟! 🔸وارد شد، کفشهایش را برداشت، رفت یکسر پهلوی سلطان نشست. بعد شروع کرد به بحث. - چون وقت نیست، نتیجه را می گویم - علمای چهار مذهب را بیچاره کرد! 👈🏼 کاری کرد که سلطان محمد خدابنده در همان مجلس تصمیم گرفت و دستور داد که تمام نمازها در سرتاسر مملکت، خطبه به اسم خلفا... محو، به اسم امیرالمؤمنین، اثبات [شود] 🔹بعد رفت به کربلا... در راه تنها بود، سواره بود. همچنان که می رفت، دید یکی کنارش پیاده راه می رود... - علامه در تفکر بود همیشه، إما فکر، إما کتابت، إما درس. بعد که دید که این مرد کنار اوست، برای حسن صحبت، باب مکالمه را باز کرد. 🔸لب که گشود، علامه دید این مردِ عادی نیست! یک مسئله طرح کرد، جواب داد؛ مشکل دومش را طرح داد جواب داد؛ مشکلاتی که خودش درمانده بود (با آن قدرت) یکی بعد از دیگری گره را باز کرد؛ مبهوت شد... ⭕️ تازیانه از دستش افتاد. گفت: یک مشکل دیگر دارم، آن مشکل این است: آیا می شود در این زمان کسی "قلب عالم امکان"، امام زمان را ببیند؟! - این مشکل من را هم مثل بقیه مشکلات حل کن.... 🔹خم شد تازیانه را برداشت، داد به دست علامه، فرمود: چه جور نمی بیند که تازیانه را از دست او می گیرد؟! 👈🏼 اگر کار کنید اینجور مورد عنایت می شوید... اللّهم عجّل لولیک الفرج @habib_khoda
مرحوم «محدّث نوری» در کتاب خویش «جنة المأوی» از برخی علمای بزرگ حوزه علمیه نجف آورده است که: در آنجا یک طلبه ای بود، بنام «شیخ محمّد حسن سریره» که از سه مشکل بزرگ رنج می برد. این سه مشکل عبارت بودند از: ١ - دچار درد سینه وبیماری سختی بود که خون از سینه اش می آمد. ٢ - به آفت فقر وتهیدستی گرفتار بود. ٣ - دل در گرو مهر دختری نهاده بود، امّا خانواده دختر، به دلیل فقر وبیماریش با ازدواج او موافقت نمی کردند. هنگامی که از همه جا مأیوس ونومید گردید با خود عهد بست که چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه برای عبادت ونیایش برود چراکه میان مؤمنان مشهور بود که اگر کسی چنین کند، به خواست خدا به دیدار امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف مفتخر خواهد شد. براین اساس بود که این مرد، بدین برنامه همّت گماشت بدان امید که به دیدار حضرت مهدی صلوات الله و سلامه علیه نایل آید وسه مشکل خویشتن را با آن مشکل گشا وچاره ساز در میان بگذارد. آخرین شب چهارشنبه بود، شبی بسیار تیره وتار وسرد وطوفانی. باد تندی می وزید واو بر سکوی مسجد کوفه نشسته وغرق در غم واندوه بود، چراکه به خاطر جریان خون از سینه اش به هنگام سرفه، نمی توانست در داخل مسجد توقّف کند واحترام طهارت مسجد وآن مکان مقدّس را می نمود ونیز در این اندیشه بود که آخرین چهارشنبه که چهلمین هفته بود فرا رسید واو نتوانسته به دیدار آن کعبه مقصود نایل آید واین محرومیت نیز غمی بزرگ بر غمهایش می افزود. او به نوشیدن قهوه عادت داشت به همین دلیل آتشی برافروخت تا قهوه را ردیف کند که بناگاه در آن شب تاریک وخلوت، مردی را دید که بسوی او می آید، از این رخداد، آزرده خاطر شد وبا خود گفت: «اندکی قهوه به همراه دارم آن را هم این بنده خدا خواهد نوشید وبرایم چیزی نخواهد ماند.» خودش می گوید: در این فکر بودم که آن مرد رسید ومرا با نام ونشان صدا زد وبه من سلام گفت، از شناخت او که مرا با نام صدا زد تعجّب کردم وگفتم: «شما از کدام قبیله می باشید؟ از قبیله فلان هستید؟» گفت: «خیر!» ومن نام بسیاری از قبایل را آوردم واو مرتب گفت: «خیر!» واز هیچ یک از این عشیره ها نبود. آنگاه او پرسید: «چه مشکل وخواسته ای تو را به اینجا آورده است؟» گفتم: «شما چرا از من در این مورد می پرسی؟» گفت: «اگر به من بگویی چه زیانی به تو خواهد رسید؟» فنجانی پر از قهوه کردم وبه او تقدیم داشتم واو کمی از آن نوشید، سپس فنجان را بازگردانید وگفت: «شما بنوشید.» فنجان را گرفتم وتا آخرین قطره آن را نوشیدم، آنگاه گفتم: «حقیقت این است که من دچار فقر وتنگدستی بسیار سختی هستم، از سوی دیگر به بیماری علاج ناپذیری گرفتارم که به هنگام سرفه، خون از سینه ام می آید ودیگر اینکه به بانویی دل بسته ام ومی خواهم با او پیمان زندگی مشترک ببندم، امّا بخاطر دو مشکلم خانواده اش موافقت نمی کنند. برخی از روحانیون مرا سرگرم ساختند وگفتند: اگر چهل هفته وهر هفته شب چهارشنبه به مسجد کوفه بیایم وخواسته هایم را به بارگاه خدا برم ودست توسّل به دامان پر برکت امام عصر (علیه السلام) بزنم، خواسته هایم برآورده شده ومشکلات سخت زندگیم، حلّ خواهد شد. من نیز رنج وخستگی این چهل شب را به جان خریدم واینک آخرین شب فرا رسیده است، امّا نه آن گرامی را دیده ام ونه به خواسته های خود رسیده ام.» من گله می کردم ودر اوج بی توجّهی به آن بزرگوار بودم که رو به من کرد وفرمود: «أمّا صدرک فقد برأ، وأمّا المرأة فستتزوّج بها قریبا، وأمّا الفقر فلا یفارقک حتّی الموت.» یعنی: شیخ محمّد! اینک سینه ات خوب شده ودیگر از بیماریت اثری نخواهی یافت و آن بانوی مورد علاقه ات نیز، بزودی به وصالش خواهی رسید، امّا فقر وتهیدستی همراهت خواهد بود. شگفتا! وقتی به خود آمدم دیدم سینه ام شفا یافته وپس از یک هفته با بانوی مورد علاقه ام ازدواج کردم، امّا همانگونه که فرمود، تهیدستی هنوز همراه من است، مصلحت آن را نمی دانم. 📚 امام مهدی (علیه السلام) از ولادت تا ظهور، ص ۴٢١ 📚 به نقل از جنة المأوی، (بحار الانوار، ج ۵٣، ص ٢۴٠ . اللّهم عجّل لولیک الفرج @habib_khoda
رفتار حضرت امام سجاد (علیه السلام) با زیر دستان در کتاب اقبال «سید بن طاووس» دارد که وقتی عید فطر می شد، حضرت امام سجاد علیه السلام غلامان و کنیزان خود را جمع می فرمود، و آنگاه کارهای خلافی که در ظرف یک سال هر کدامشان انجام داده بودند و حضرت آنها را یادداشت فرموده بود، یادآور می شد و سپس می فرمود: «امروز روز عید است، همه شما را عفو و آزاد نمودم، شما هم بگویید خدایا! علی بن حسین از ما درگذشت، تو هم از خطاهای او درگذر و او ما را آزاد نمود، تو هم او را از آتش دوزخ آزاد فرما». اللّهم عجّل لولیک الفرج @habib_khoda
ابوحمزه ثمالی کیست؟! ✍ثابت بن دینار معروف به ابوحمزه ثمالی، چهار امام یعنی امام سجاد، امام باقر، امام صادق و امام کاظم (علیهم‌السلام) را درک کرد. او به درجاتی رسید که امام رضا (علیه‌السلام) در وصف او فرمود: «ابوحمزه لقمان زمان خود بود که چهار نفر از ما را خدمت کرده (استفاده برده).» امام صادق علیه‌السلام وقتی او را می‌دید، می‌فرمود: هر وقت تو را می‌بینم احساس آرامش می‌کنم «انی لاستریح اذا رأیتک» 💠ابوحمزه می‌‌گويد: «يكى از فرزندانم در اثر حادثه‌اى مصدوم شد و استخوان‌هاى دستش شكست. او را نزد يحيى بن عبدالله مجبر (معروف‌ترين شكسته بند عصر) بردم. او بعد از معاينه دقيق، گفت: استخوان‌هاى دست اين كودك به شدت آسيب ديده و شكستگى سختى برداشته است. بايد صبر كنى تا وسائل معالجه را فراهم كنم. مدت معالجه طولانى خواهد بود». او به دنبال كار خود رفت و من همچنان با ناراحتى در اتاق منتظر بودم. در آن هنگام حال رقت بار طفل، كه در اثر شدت درد به خود می‌‌پيچيد، مرا دگرگون كرد و حالم منقلب شد. در همين موقع به ياد دعايى كه از مولايم، امام سيدالساجدين (علیه السلام) آموخته بودم، افتادم. با يك حالت معنوى، دست كودك را گرفتم و با تضرع آن دعا را خواندم و از خداوند متعال، بهبودى و شفاى فرزندم را خواستار شدم. همان لحظه به اذن پروردگار متعال، فرزندم صحت و سلامتى خود را بازيافت و من شكر الهى را به جا آوردم. يحيى مجبر همراه وسايل درمان بازگشت و دست كودك را گرفت تا علاج كند. با شگفتى گفت: اين كه سالم است! شايد دست ديگرش شكسته است. شكسته‌بند دست ديگر طفل را به دقت نگاه كرد و اثر شكستگى را در آن نيافت. مات و مبهوت گفت: «سبحان الله! چند لحظه قبل، من دست اين بچه را ديدم، استخوان‌هايش به شدت شكسته بود؟! آرى، از شما شيعيان چنين جادوهايى تعجب ندارد! ابوحمزه به او گفت: واى بر تو! اين جادو و سحر نيست. شفاى دست پسرم در اثر دعاى جانبخشى است كه امام عارفان، على بن الحسين (علیه السلام) به من آموخته است. ابوحمزه می‌‌گويد: يحيى از من درخواست كرد كه آن دعا را به وى ياد بدهم. گفتم: «شگفت انگيزتر از اين حادثه، اظهار اين درخواست است. بعد از آن سوء ادب، كلمات خلاف مروت و كردار زشت؛ من نمی‌‌توانم اسرار خفيه و امانت‌هاى الهى را به تو بسپارم». حمران ابن اعين (راوى خبر) می‌‌گويد: «وقتى ابى حمزه اين حكايت را برايم نقل كرد، مشتاقانه به وى گفتم: اى ابوحمزه! تو را به خدا سوگند می‌‌دهم! آن در گرانمايه و هديه الهى را از من دريغ مدار و آن  دعا را به من بياموز!» ابوحمزه گفت: «سبحان الله! اين سر را از آن جهت بر تو فاش كردم تا شوق تعليم در تو زياد شود و عطش آموزش بيابى! حالا بنويس!» «يا حى قبل كل حى، يا حى بعد كل حى... صلى على محمد و على آل محمد وافعل بى ما انت اهله يا ارحم الراحمين ....». اين دعا در حدود سه صفحه است و در كتاب مهج الدعوات سيد ابن طاووس آمده است.👆 بيدلى در هم احوال خدا با او بود او نمی‌‌ديدش و از دور خدايا می‌‌كرد فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد  ديگران هم بكنند آن چه مسيحا می‌‌كرد معجم رجال الحديث، ج 4، ص 294. نامه دانشوران ج ۱ ص ۴۷ اللّهم عجّل لولیک الفرج @habib_khoda
ماجراي خواندني احمد بن ‌ابي ‌نصر بزنطي        ✅احمد بن ابي نصر بزنطي مي ‌گويد : من ابتدا واقفي مذهب بودم؛ بعد ، مستبصر شدم. روزي از امام رضا (علیه السلام)تقاضا كردم وقت مناسبي تعيين بفرمايد تا شرفياب حضور گردم و مسائلم را مطرح كنم. اين گذشت تا روزي من در خانه‌ام نشسته بودم ، در زدند. ديدم خادم امام مركب مخصوص امام را آورده تا مرا خدمت امام ببرد. با خوشحالي تمام سوار شدم و شرفياب گشتم. مسائلي را مطرح كردم و بهره‌ها بردم تا شب شد.همان‌ جا نماز مغرب و عشا را با امام (علیه السلام) خواندم. بعد، غذا آوردند و پس از صرف غذا خواستم برخيزم براي رفتن. فرمود: دير وقت شده و منزل شما هم دور است، صلاح اين است كه همين جا استراحت كني. من هم كه از خدا مي ‌خواستم خدمت امام (علیه السلام) باشم، اطاعت كردم و ماندم. به خادمشان گفتند : رختخواب مخصوص خودم را بياور، براي آقاي احمد بزنطي پهن كن. من در اين موقع به فكر فرو رفتم و از ذهنم گذشت كه معلوم مي ‌شود من آدم بسيار بزرگواري هستم كه امام اين‌گونه با من رفتار مي‌كنند ؛ امام(علیه السلام) مركب مخصوص خود را براي من فرستاده و مرا به خانه‌اش آورده و با من هم غذا شده و بعد، رختخواب مخصوص خودش را در اختيار من گذاشته است،عجب ! اين منم كه چنين بزرگوارم ؟امام نيم خيز شده بود تا برخيزد و به اتاق خود برود. ديدم نشست. فرمود: احمد، قصّه‌اي برايت بگويم. وقتي صعصعة بن ‌سوهان، از اصحاب جدّم اميرالمؤمنين (علیه السلام) مريض شد، اميرالمؤمنين  (علیه السلام)به عيادت او رفت و كنار بسترش نشست و دست بر پيشاني او گذشت و او را مورد ملاطفت قرار داد. 🌺بعد، وقتي خواست برخيزد، فرمود: صعصعه، نكند اين آمدن من به عيادتت را مايه‌ي امتياز خود از برادران ايماني ‌ات بشماري. اين تكليف ديني من بود كه انجام دادم. امام رضا  (علیه السلام)اين قصّه را گفت و برخاست و در واقع، با اين عمل، هم آگاهي خود را از ما‌في ‌الضّمير من نشان داد، كه نمونه‌اي از علم غيب بود، هم به من پند داد و مرا از بيماري عُجب و خودپسندي شفا بخشيد. بحارالانوار،جلد49،صفحه‌ي48،حديث48   اللّهم عجّل لولیک الفرج @habib_khoda