هدایت شده از شهید سید مهدی زین الدین
#بهوقتخاطره📚...
#شهیدسیدمهدیزینالدین
قبل انقلاب، دم مغازهی کتاب فروشیمان، یک پاسبان ثابت گذاشته بودند که نکند کتابهای ممنوعه بفروشیم. عصرها، گاهی برای چای خوردن می آمد توی مغازه و کم کم با مهدی رفیق شده بود. سبیل کلفت و از بناگوش در رفتهای هم داشت. یک شب، حدود ساعت ده، داشتیم مغازه را می بستیم که سر و کلهاش پیدا شد. رو کرد به مهدی و گفت « ببینم، اگر تو ولیعهد بودی، به من چه دستوری میدادی؟» مهدی کمی نگاهش کرد و گفت « حالت خوبه؟ این وقت شب سؤال پیدا کرده ای بپرسی؟ » باز هم پاسبان اصرار کرد که « بگو چه دستوری می دادی ؟ » آخر سر مهدی گفت « دستور میدادم سبیلتو بزنی.» همان شب در خانه را زدند. وقتی رفتیم دم در، دیدیم همان پاسبان خودمان است. به مهدی گفت « خوب شد قربان ؟ » نصف شبی رفته بود سلمانی محل را بیدار کرده بود تا سبیلش را بزند. مهدی گفت « اگر میدانستم این قدر مطیعی، دستور مهم تری میدادم. »
https://eitaa.com/ShahidSayyedMehdiZeinoddin
هدایت شده از شهید سید مهدی زین الدین
#بهوقتخاطره📚...
#شهیدسیدمهدیزینالدین
نمایندهی حزب رستاخیز میآید توی دبیرستان. با یک دفتر بزرگ سیاه. همهی بچهها باید اسم بنویسند. چون و چرا هم ندارد. لیست را که میگذارند جلوی مدیر، جای یک نفر خالی است؛ شاگرد اول مدرسه. اخراجش که می کنند، مجبور می شود رشتهاش را عوض کند. در خرم آباد، فقط همان دبیرستان رشتهی ریاضی داشت. رفت تجربی...
https://eitaa.com/ShahidSayyedMehdiZeinoddin