✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫
#سلام_بر_ابراهیم✋🌻✨
#قسمت_پنجم
🍀ورزش باستانی به روایت جمعی از دوستان شهید ☺️
اوایل دوران دبیرستان بود که ابراهیم با ورزش باستانی آشنا شد.او شب ها به زورخانه حاج حسن میرفت.💪
حاج حسن توکل معروف به حاج حسن نجار،عارفی وارسته بود . 😇او زورخانه ای نزدیک دبیرستان ابوریحان داشت. ابراهیم هم یکی از ورزشکاران این محیط ورزشی و معنوی شد.🙂
حاج حسن ورزش را با یک یا چندآیه از قرآن شروع میکرد. سپس حدیثی میگفت وترجمه میکرد. بیشتر شب ها ابراهیم را می فرستاد وسط گود او هم در یک دور ورزش معمولا یک سوره از قرآن دعای توسل و یا اشعاری در مورد اهل بیت میخواند وبه این ترتیب به مرشد هم کمک میکرد.😍
از جمله کارهای مهم در این مجموعه این بود که هر زمان ورزش بچه ها به اذان مغرب میرسید،بچه ها ورزش را قطع میکردند و داخل همان گود زورخانه،پشت سر حاج حسن نماز جماعت میخواندند. ✨☄
#ادامه_دارد....
@hadidelhaa
✨💫✨💫✨💫✨💫✨
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_پنجم
💠 هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از #درد به خودم میپیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه میگوید. بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازهام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم.
از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانهام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانهام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود.
💠 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بیحالم تنها سقف بلند بالای سرم را میدید که گرمای انگشتانش را روی گونهام حس کردم و لحن گرمترش را شنیدم :«نازنین!»
درد از روی شانه تا گردنم میکشید، بهسختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پردهای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم.
💠 صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم حالا به حالم گریه کند. ردّ #خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی میزد.
میدید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمیشد که با هر دو دستش صورتم را #نوازش میکرد و زیر لب میگفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!»
💠 او با همان لهجه عربی به نرمی #فارسی صحبت میکرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به #عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود که با نفسهایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟»
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.»
💠 صدای #تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به #مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!»
سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداریام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!»
💠 و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت #نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم #سوریه بوده و الان نماد مخالفت با #بشار_اسد شده!»
و او با دروغ مرا به این #جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بیپاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو #درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!»
💠 و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای #سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟»
حالت تهوع طوری به سینهام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از #ترس تنهایی جان میدادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟»
💠 کاسه صبرم از تحمل اینهمه #وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بیاختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگیام فرار کرد.
تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزهای که نمیدانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بیاجازه داخل شد.
💠 از دیدن صورت سیاهش در این بیکسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این #رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی میکنی #ایرانی؟»...
ادامه دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
1_13580804121.mp3
11.55M
📚 مجموعه چهل قسمتی جذاب: «کیمیای صلوات»⤵️⤵️
#قسمت_پنجم
اندر فضائل بیانتهای ذکر شریف صلوات
🎙 اجرا و تهیه و تنظیم : مصطفی صالحی
#نشر = #صدقه_جاریه
#نذرظهور
🕊🕊🕊🕊🕊🕊
کــوچــه شُــهَــدا ⤵️⤵️
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
https://eitaa.com/joinchat/2602697010Caf601b384e
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
✍️ رمان #سپر_سرخ
#قسمت_پنجم
💠 قد بلند و قامت ظریفش تمام قاب نگاهم را پر کرد و بهنظرم همه راه را دویده بود که نفسنفس میزد :«مادرش میگه همین آب معدنیهایی که #سپاه اورده رو بهش میداده!» و نمیخواست مستقیم نگاهم کند که چشمش به کودک ماند و با همان لحن لطیفش پرسید :«عفونت کرده؟»
نمیخواستم #اشکهایم را ببیند که دستپاچه به صورتم دست میکشیدم و همین دستهای لرزان بیشتر دلم را رسوا میکرد.
💠 در این لباس حتی از آن شب هم #مهربانتر شده بود و نمیشد اینهمه تپش قلبم را پنهان کنم که صدایم در سینه فرو رفت و یک کلمه پاسخ دادم :«نمیدونم.»
از نگاه سرگردانش پیدا بود از این پرستار بیدست و پا ناامید شده که به پشت سر چرخید و همزمان اطلاع داد :«من میرم #نماز و برمیگردم میبرمش!» و دوباره مقابل چشمانم از چادر بیرون رفت.
💠 در تمام این سه سال، این لحظه برایم مثل #رؤیا بود و حالا که برابرم جان گرفته بود، حتی نشد اشکهای آن شب را به خاطرش بیاورم و زبانم بنده آمده بود که نورالهدی وارد چادر شد.
هنوز رطوبت #وضو به صورت مهربانش مانده و زیر لب ذکری میگفت که گیجی چشمانم، نگاهش را گرفت و میان ذکرش به حرف آمد :«چی شده آمال؟»
💠 دیگر طاقت گریههای مظلومانه این کودک را نداشتم که با دستم اشاره کردم به او برسد و با حالی که برایم نمانده بود از چادر بیرون رفتم.
آوای #اذان ظهر از بلندگوی یکی از خودروهای سپاه بلند شده و من میان اینهمه آب و گِل دنبال او بودم که چشمم هر طرف میگشت و در این روز بهاری #خوزستان، فقط شبهای سیاه #فلوجه را میدیدم.
💠 سه سال پیش فلوجه آزاد شد و همان زمان سه سال از سقوط فلوجه به دست #داعش میگذشت.
شهری که از زمان حمله #آمریکاییها، بهشت #تکفیریها و #بعثیها شده و حضور همین دشمنان تشنه به خون #شیعه، زندگی معدود خانوادههای شیعه در این شهر را جهنم کرده بود.
💠 فلوجه زاویه سوم مثلث #بغداد و #کربلا بود و از همین نقطه، این دو شهر و حتی مسیر #اربعین را با خمپاره میکوبیدند و هر روز شیعیان کربلا و #کاظمین، قربانی عملیاتهای انتحاری #تروریستهای حاضر در این منطقه میشدند.
هنگام حمله #داعش هم با خیانت بعثیها، فلوجه بیهیچ مقاومتی به استقبال داعش رفت و از همان ابتدا جوانان بسیاری از خانوادههای #بعثی سرباز داعش شدند.
💠 در اولین جشن بیعت سران عشایر بعثی در فلوجه با #ابوبکر_البغدادی، به جای گوسفند یکی از اسرای ارتش #عراق را مقابل پای شیوخ بعثی کشتند.
البته این تنها برای جشن بیعت بود و همان روزهای اول، چهارصد نفر از سربازان ارتش را با شلیک مستقیم گلوله به سرشان #اعدام کردند و جسد همه را در گودالی روی هم ریختند.
💠 دیگر از سرنوشت باقی اسرای ارتش بیخبر بودیم و هنوز نمیفهمیدیم چه بلایی سر این شهر آمده تا روزی که داعش #عروس و #دامادی را با بستن مواد منفجره به بدنشان تکهتکه کرد.
در فلوجه هم مثل #موصل و دیگر شهرهای تحت تصرف، داعش قوانین خودش را اجرا میکرد و جرم این زن و شوهر جوان تنها عدم ثبت ازدواجشان در دفتر شرعی داعش بود که به وحشیانهترین شکل ممکن اعدام شدند.
💠 آن شب از بیمارستان به خانه برمیگشتم، ضجههای دختر بیچاره را میشنیدم که بیرحمانه او را برای محاکمه در خیابان میکشیدند، دامادش را از پشت سر با فشار اسلحه هل میدادند و باز گمان نمیکردم سرانجام آن محاکمه، پارهپاره شدن پیکرهایشان باشد.
البته اولین بار برایمان باورکردنی نبود و دیگر عادت کرده بودیم که اگر داعشیها دختر و پسر جوانی را در شهر با هم ببینند و صورت آن دختر برایشان دلپسند باشد، به هر بهانهای پسر را دست بسته با شلیک گلوله به سرش اعدام میکنند و دختر را به #کنیزی میبرند.
💠 گروهی از نیروهای داعشی تحت عنوان پلیس مذهبی در شهر و بازار میچرخیدند که روبنده برای زنان اجباری بود، قد شلوار مردان نباید از مچ کوتاهتر میشد و هر کس خلاف این قوانین رفتار میکرد، مقابل چشم مردم شلاق میخورد و شاید زندانی میشد.
#زندانهای داعش قفسهایی به ارتفاع یک متر بود که مردم بیگناه را به مدت طولانی در آن حبس که نه، مثل زبالهای مچاله میکردند تا استخوانهایش همه در هم خرد شود.
💠 حتی ما در بیمارستان با همان روپوش سفید پرستاری، مجبور بودیم شال مشکی بپیچیم و تمام مدت با روبنده کار کنیم که نه فقط در شهر که در تمام بیمارستانها مغز خشک و وحشی #داعش حکومت میکرد...
#ادامه_دارد ⤵️⤵️⤵️