eitaa logo
هادرون
6.5هزار دنبال‌کننده
55.8هزار عکس
21.1هزار ویدیو
224 فایل
کانال خبری تحلیلی هادِرون؛ بروزترین کانال خبری استان یزد در #ایتا برای درج پیام در کانال به ایدی زیر پیام بدید: @ertebat_ba_haderoon ❌ تبلیغات👇👇👇 @tablighate_haderoon
مشاهده در ایتا
دانلود
بوعلي سينا مدت زيادي از عمرش را به سياست و وزارت گذراند و وزارت چند پادشاه را داشته است و اين از جمله چيزهايي است که علماي بعد از او بر وي عيب گرفته اند که اين مرد وقتش را بيشتر در اين کارها صرف کرد، در صورتي که با آن استعداد خارق العاده مي توانست خيلي نافع تر و مفيدتر واقع شود. يک وقتي بوعلي با همان کبکبه و دبدبه و دستگاه وزارتي و غلام ها و نوکرها داشت از جايي عبور مي کرد، به مرد کناسي برخورد کرد که داشت کناسي مي کرد و مستراحي را خالي مي نمود. بوعلي هم معروف است که سامعه خيلي قوي داشته و حتي مطالب افسانه واري در اين مورد مي گويند. کناس با خودش شعري را زمزمه مي کرد. صدا به گوش بوعلي رسيد: گرامي داشتم اي نفس از آنت که آسان بگذرد بر دل جهانت بوعلي خنده اش گرفت که اين مرد دارد کناسي مي کند و منت هم بر نفسش مي گذارد که من تو را محترم داشتم براي اينکه زندگي بر تو آسان بگذرد. دهنه اسب را کشيد و آمد جلو گفت: انصاف اين است که خيلي نفست را گرامي داشته اي! از اين بهتر ديگر نمي شد که چنين شغل شريفي انتخاب کرده اي. مرد کناس، از هيکل و اوضاع و احوال شناخت که اين آقا وزير است. گفت: نان از شغل خسيس خوردن به که بار منت رييس بردن. گفت: همين کار من از کار تو بهتر است. بوعلي از خجالت عرق کرد و رفت. کناس: 1 - رفتگر، زباله - کش . 2 - کسي که چاه مستراح را پاک مي کند. 🔺هادرون؛ بزرگترین کانال خبری استان یزد در ایتا http://eitaa.com/joinchat/79757312Cb9283fe96c @haderoon https://t.me/joinchat/P99s0xxj98F4tSm7
بر سر دوراهی روبه‌روی مدرسه‌ای که بالای سر در آن آیه‌ای از قرآن نوشته‌شده بود .ایستادم به همراه دوستم که تازه با او آشتی کرده بودم. اولش رودربایستی داشتیم می‌ترسیدیم که داخل مدرسه شویم.😅 ابهت عجیبی داشت نگهبان که از دیدن قیافه سردرگم و ضایع ما شک کرده بود🤦‍♂ آمد بیرون تا ببیند این دو جوان چه می‌خواهند. 🤔 از نگهبان مسن آنجا با موهای سفید و سیاهش سراغ کسی را گرفتیم. نگهبان که از شدت نور آفتاب چشمانش را در خود فرو برده بود🔆 گفت هنوز نیامده‌است😐 قرار بود در آن مدرسه ثبت‌نام کنیم و ادامه تحصیل بدهیم . هنوز من دو دل بودم 💕 من کجا و آنجا کجا با خود میگفتم اصلا اگر دوست‌هایم بفهمند مرا مسخره نمی‌کنند ؟!که چرا هم‌چین جاهایی رفته ام😬 حرف مردم و اقوام را چه کنم ؟🤦‍♂😔 دیشبش که به پدر و مادرم ماجرا را به‌شوخی گفته بودم استقبالی از تصمیمم نشد 😔 مادرم خنده‌اش گرفت.😂 گفت حتماً چیزی به سرت خورده‌است🤯 پدرم با متانت همیشگی اش گفت: همین درس معمولی ات را بخوان به این کارها کاری نداشته باش این کار ها به تو نیامده است 🤨 تو را چه به این درس ها !! خلاصه این قدر گفتم که کفرشان در آمده بود 😉 مادرم گفت هر کاری می‌خواهی بکن اولش هم من گفتم به رشته تجربی برو. تو حرفم را پشیزی حساب نکردی و رفتی انسانی حالا هم ما هر چیزی بگوییم تو کار خودت را میکنی 😑 هر کار می‌خواهی بکن زندگی خودت است به ما هیچ مربوط نیست این‌طور پاسخ مرا کمی سوزاند 🔥 ولی تصمیمم را گرفته بودم و نمی‌دانم چطور شده بود انگاری معجزه ای شده بود راستش جرقه اولی را که من به سوی این عرصه بروم دوستانم در مغز من ایجاد کردند⚡️ با داستان پیتزا که در پایگاه رخ داد 🤦‍♂ ادامه دارد .... ┏━⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖         @Haderoon           ❖ ┗━━━─━━⊰✾✿✾⊱━┛
هادرون
#داستان_شب بر سر دوراهی روبه‌روی مدرسه‌ای که بالای سر در آن آیه‌ای از قرآن نوشته‌شده بود .ایستادم
بر سر دوراهی _/پایگاه یک هفته قبل_/ در کوچه‌ای تاریک مشغول گشت‌زنی بودیم👨‍✈️ باتون در دستم سنگینی می‌کرد من بودم و دو نفر دیگر . یکی سر تیم بود و جلوتر راه می‌رفت و دیگری هم در کنار من .نفر کنار من به‌اندازه دو شوید ریش در صورتش درآمده بود. در دبستان هم‌مدرسه‌ایی بودیم🏢 جوانی صاف و بی‌ریا بود☺️ نقشه‌هایی در ذهنش برای من کشیده بود🤦‍♂ از تصمیمی که گرفته بود برایم می‌گفت🗣 خیلی خوشحال بود و کلی از جایی که در آن درس می‌خواند تعریف می‌کرد .😑 من که توی دلم حسابی خنده‌اش می‌کردم که چرا این‌ها را به من می‌گوید. نگو که نقشه ها برایم کشیده بود .🤦‍♂ سر تیم ما با چهره‌ای سبزه اش گاهی وسط می‌آمد و بحث‌های نظامی و منطقه‌ای می‌کرد. منم اصلا اهمیتی به حرف هایشان نشان نمی دادم 😖 به هر خفتی بود به پایگاه رسیدیم. یکشنبه شب بود باد خنکی می آمد🌬 از پله ها بالا رفتم حسابی پدرم در آمده بود 😞 صبح‌ها سرکار می‌رفتم مشغول گچ‌کاری و کاه‌گل مالی بودم ⚒و بعدازظهر هم دوره برگ سبزم را برای کسری سربازی می‌گذراندم و شب هم گشت پایگاه رفته بودم .خیلی خسته بودم . می خواستم دو روز کامل را بخوابم 😴 از طرفی درس‌های سال دهمم را به‌دقت می‌خواندم و تست می زدم. قصد داشتم که در دانشگاه فرهنگیان تهران قبول شوم👨‍🎓 وارد پایگاه شدیم فرمانده از ما استقبال کرد پایگاه بزرگی بود و تازه به دوران رسیده 👑 بعد از این‌که بقیه تیم‌ها آمدند. بچه‌های تدارکات سفره یکبارمصرف را پهن کردند.💈 فضای شادی بود. بگو بخند با بچه‌ها داشتیم . جوانی که در گشت کنارمن بود. فرصت شماری می‌کرد که آخرین تلاش خودش را بکند😶 اسمش احسان بود در جایی درس می خواند که کسی علاقه ایی به آنجا نداشت 😅 بچه‌ها نون و پنیر و سبزی را آوردند مشغول خوردن شدم عجب شامی بود نان تازه و سبزی تازه به به😋 بعد از این همه خستگی، دلچسب بود داشتم از خوردن تربچه کیف می‌کردم. که این بچه توی گشت که سرم را خورده بود با صدای بمش گفت : ادامه دارد .... ┏━⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖         @Haderoon           ❖ ┗━━━─━━⊰✾✿✾⊱━┛
هادرون
#داستان_شب بر سر دوراهی روبه‌روی مدرسه‌ای که بالای سر در آن آیه‌ای از قرآن نوشته‌شده بود .ایستادم
بر سر دوراهی با صدای بمش گفت: اگر محمد مهدی یک ساعت بیاید. جایی که من در آن درس می‌خوانم را ببیند. 👀 به کل بچه‌های گشت پیتزا می‌دهم.🍕 بچه های گشت مشغول خوردن نان و پنیر و سبزی بودند که چشم هایشان گرد شد.😳 نمی دانستند چه بگویند! معین که کنار من نشسته بود .از شدت حرف احسان سبزی‌هایی که در دهانش بود با سرفه بیرون انداخت.🤮 من که تربچه را نجویده قورت دادم .😦 همه کُپ کرده بودند. من هم نگذاشتم کسی زود تر از من حرفی بزند بدون وقت‌کشی ابرو هایم را درهم فرو بردم.😡 اولش خواستم دو سه تا بد و بیراه بهش بگویم. قبل‌تر از این‌هم به من گیر داده بود. هرشب که پایگاه بود می‌آمد کنار من می نشست و می‌گفت بیا آن‌جا درس بخوان فضای خوبی هست🤤 فرصت را از دست نده و از این طور تعریف های الکی 😒 فکر می کرد در کاخ شاه عباس درس می‌خواند 😠من هم هر بار جوابی به او می دادم. می گفتم فکر کردی مردم شما را دوست دارند هرچه می کشند از دست شما ها هست 😅 ولی این‌بار فرق می‌کرد. پیشنهادش را در جمع گفت😰 به جای بد و بیراه، اخم کردم و گفتم🗣 _من نه حال و پروای حرف مردم را دارم و نه می‌خواهم آینده‌ام را خراب کنم😬 سر سفره و در حالی که همه هنوز در شُک بودند . به حرف هایم ادامه دادم . _من ده سال است که درس خوانده‌ام کمتر از دو سال دیگر فقط تا موفقیتم مانده‌است.🤩 مگر خل شده ام که درسم را رها کنم و بیایم جایی درس بخوانم که غیر از فحش مردم و بد و بیراه چیزی ندارد.🤨 احسان گفت تو فقط این حرف ها را شنیده ایی .حالا من یک بار گفته ام بیا ببین و با چشم خودت قضاوت کن. 🤔 حرف‌هایم فایده‌ایی نداشت زهر حرفش داشت اثر می‌کرد.🐍 بچه‌های گشت یکی‌یکی وسط شام خوردن شروع به حرف زدن با من کردند👥 من خیلی کلافه و عصبی شده بودم.😤 اما بچه های پایگاه خوشحال. 😄 ادامه دارد ...... ┏━⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖         @Haderoon           ❖ ┗━━━─━━⊰✾✿✾⊱━┛
هادرون
#داستان_شب #قسمت_دوم بر سر دوراهی _/پایگاه یک هفته قبل_/ در کوچه‌ای تاریک مشغول گشت‌زنی بودیم👨
بر سر دوراهی از سر سفره بلند شدم 🙍‍♂رفتم در اتاق کناری، روی پشتی ابری آبی‌رنگی نشستم . احسان غیبش زده بود فکر کنم به بچه‌ها گفته بود که من را راضی کنند 😔 چند لحظه‌ای در اتاق تنها بودم با خودم حرف میزدم .😌 _من که تصمیمم را گرفته‌ام درضمن آینده ارزشمندم را به یک پیتزا نمی‌فروشم.🍕 داشتم برای خودم منبر می‌رفتم که رضا همان سر تیم من در گشت مثل تانک آمد توی اتاق. _ بچه زده به سرت. این اتفاق صد سال یک‌بار می‌افتد 😋 _ رضا مزخرف نگو. 😬 _ اگر من جای تو بودم می‌رفتم .می‌دانی چند وقت هست با رفقا پیتزا نخورده‌ام .😋 _ تو برو ببین بجای من. ابرو هایش را بالا انداخت و لبخندی زد . _نمی‌شود. خودت باید بروی. 🚶‍♂میان صحبت من و رضا معین جانشین فرمانده👑با چهره جدی اما از توی دل خوشحال‌ توی اتاق آمد. 🏛 حال پریشان و رنگ سرخ چهره‌ام را دید گفت خیال می‌کنی به خواستگاریت آمدند.🧖‍♂ بچه از تو خواسته است که بیایی ببینی آنجایی‌که در آن درس می‌خوانند را فقط همین . اسمش چه بود آهان حوض🧐 نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم .😂 _کله پوک حوزه 🤣😂 حوض که در خانه خودمان هم هست _حالا هر چی😒 حسابی خنده ام گرفته بود😆 کمی به مغزش فشار آورد با دست راستش بشکنی زد. 😏 _فهمیدم 😇 تو می‌روی حوزه چند تا درخت و چند تا شیخ را می‌بینی و بر میگردی.🤦‍♂ گفتم به همین خیال باش .😝نقشه اش را ادامه داد معین ، _اگر هم با تو صحبت کردند انگشت‌هایت را در گوشت می‌کنی تا چیزی نشنوی 🙃اگر چیزی هم تعارف تو کردند مبادا بخوری شاید هیپنوتیزم کنند تورا🤤 و بعد برمی‌گردی و به کارهایت می‌رسی.🤓 و ما هم به شام می‌رسیم‌ . _معین میترسم گیرم بیندازند این‌ها با پنبه سر می‌برند🔪 _ غمت نباشد من نمی‌گذارم✊ فرمانده در را باز کرد _معین خوب روی مخش کار کن 🧠 معین نقشه‌اش را به فرمانده گفت فرمانده هم تبسمی کرد . _ نقشه ات مثل نقشه‌های عمروعاص است معین خیلی دقیق است.😅 ادامه دارد..... ┏━⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖         @Haderoon           ❖ ┗━━━─━━⊰✾✿✾⊱━┛
هادرون
#داستان_شب #قسمت_چهارم بر سر دوراهی از سر سفره بلند شدم 🙍‍♂رفتم در اتاق کناری، روی پشتی ابری آبی
بر سر دوراهی فرمانده در پایگاه را قفل کرد. حول‌وحُوش ساعت یازده و نیم شب بود.🌌 داشتم بند پوتینم را می‌بستم که بچه‌ها گفتند فکرهایت را بکن 🧠زیاد وقت نداری . ابرو هایم را بالا انداختم😏 و شروع به حرکت کردم.🚶‍♂توی فکر رفته بودم . قدم‌هایم را آهسته برمی‌داشتم. دستانم را در جیب پیراهن نظامی‌ام کرده بودم🧤 به حرف‌هایی که در پایگاه رد وبدل شده بود فکر می‌کردم . _ ببین تو هم عقل داری و کسی دست و پایت را نبسته برو ببین و بعد انتخاب کن .☯دوما اصلاً احسان به تو گفته‌ که بیایی حوزه را ببینی👀 مجبور که نیستی درضمن یخورده از بالا خانه ات کار بکش .فکر کن 🤯 حرف‌هایم را ادامه دادم _ اصلا بروم آن‌جا را ببینم و یقین کنم که من به درد آن‌جا نمی‌خوردم.🤠 نمی‌دانم چرا ولی حسابی کنجکاو شده بودم. می‌خواستم جایی را که این‌قدر تعریفش را می‌کند ببینم. 😳 و بعد از دیدن بگویم تموم شد خیلی تاثیر گذار بود.🥤و کار خودم را بکنم .😊 به یاد حرفش افتادم که گفت تو بیا ببین و بعد قضاوت کن حرفش حسابی بود✅ به سر کوچه خانه‌ی مان رسیدم ناگهان جرقه‌ای در سرم خورد گفتم شیخ حسین😉 کسی بود که کلاس برگ سبز می‌آمد برای گرفتن کسری سربازی✌️ انسان عاقل و کار درستی بود . شروع به نقشه کشی کردم _اول باید از او زیر و بم حوزه را در بیاورم 🧐🤓 شیخ حسین بود که می‌توانست به من کمک کند فردا عصر از او پرس و جو میکنم.👌 اگر فضای موفقیتم در آن‌جا بیشتر و بهتر باشد چرا کله شق بازی در بیاورم و تعصبی عمل کنم. 😏 کلید را در درب کردم . وارد خانه شدم چراغ‌ها خاموش بود همه خواب بودند😴 ساعت گوشیم را کوک کردم که صبح ساعت شش باید آماده شوم و به سر کار بروم ⏰شب‌خواب راحتی نداشتم . مدام فکرم مشغول کارهایی بود که در پایگاه اتفاق افتاده بود.♨️ هشدار گوشی ام شروع کرد به زنگ خوردن . ادامه دارد .... ┏━⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖         @Haderoon           ❖ https://t.me/haderoon ┗━━━─━━⊰✾✿✾⊱━┛
بر سر دوراهی هشدار تلفنم شروع به زنگ خوردن کرد.⏰ ساعت شش صبح بود . ⏲ سید احمد استاد بنای من دم در منتظرم بود. سلام علیک کردیم و پشت سرش نشستم. موتور قراضه‌ای داشت🛵 هوا خنک و دلنشین بود🌥 فکرم مثل دیشب مشغول بود .🤦‍♂ به خانه‌ای که در آن کار می‌کردیم رسیدیم🏠 خانه تاریخی و فرسوده ایی بود.🏚 مشغول کاه الک کردن شدم🗑سید رفت و در اتاقی روی زمین پر از خاک نشست و سیگارش را روشن کرد.🚬 گوشی رده خارجش را بیرون آورد.📱 بلندگوی نیم‌سوخته ای تلفنش داشت. که وقتی آهنگ می‌گذاشت صدای خش‌خش فقط از آن فهمیده می‌شد😂 این‌بار آهنگی گذاشته بود که صدای زن از لابه‌لای خش‌خش ها فهمیده‌ می‌شد. 👩 گفتم سید احمد می‌گویند صدای زن حرام است عوضش کن ! سید احمد سیگارش را گوشه لبش برداشت و دودش را آهسته بیرون داد💨 _می‌بینم حرف‌های آخوندها را می‌زنی نکند میخواهی آخوند شوی.🧐 _ خیالت راحت و هر چه بشوم آخوند نمی‌شوم. 😅 گفت احسنت احسنت درضمن اگر آخوند هم شدی اولین نفری که به تو فحش می‌دهد خودم هستم۰ 😠 خنده ای کردم بهش گفتم استاد هر جایی خوب و بد دارد 😏 گفت اتفاقا تنها جایی که همه آنها بد هستند آنجاست🤓 بلند شد و مشغول کاه‌گل سازی شد. با خودم گفتم پس واجب شد ته و توی این ماجرا را در بیاورم.🤩 لحظه‌شماری می‌کردم که عصر شود وبه دوره بروم تا از ماجرا سر در بیاورم 🤓 ساعت سه و نیم به سوی محل برگزاری دوره حرکت کردم .📗 تعدادی از بچه‌های پایگاه هم در دوره شرکت می‌کردند .😉 وقتی داخل شدم انگار منتظر من بودند خیلی خوشحال شدند 😄 گفتم این خوشحالی از دیدن من است یا بخاطر پیتزا است 🤦‍♂😂 ادامه دارد.... ┏━⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖         @Haderoon           ❖ https://t.me/haderoon ┗━━━─━━⊰✾✿✾⊱━┛
هادرون
#داستان_شب بر سر دوراهی هشدار تلفنم شروع به زنگ خوردن کرد.⏰ ساعت شش صبح بود . ⏲ سید احمد استاد ب
بر سر دوراهی بعد از کلی سینه‌خیز و دویدن کیک و شربت می‌چسبید. من و بچه های پایگاه کنار فلاکس شربت نشسته بودیم 🍹و مشغول غارت تغذیه بودیم 😁معین کنار من بود. _ اینقدر ناز نکن برو ببین حوزه را و کلک قضیه را بکن . صدایم را صاف کردم. _بر فرض من بروم احسان که طلبه هست و بهتر می‌داند که شرط بستن حرام است و زیر بار این خرج نمی رود و بهونه هم که دارد . شیخ حسین برای خوردن شربت آمد سمت فلاکس. _بگذار دکتر جان، از شیخ بپرسیم موضوع را او شیخ هست و بیشتر سر در می‌آورد . با سرم حرفش را تایید کردم 👌 _به به آقا معین و آقا محمد مزاحم که نیستم ؟ _اختیار دارید حاج اقا باعث افتخار هست در کنار شما بودن . 🙏 اتفاقا ذکر خیرتان بود . شیخ سؤالی دارم بپرسم اگر اشکالی ندارد . شیخ که مشغول شربت ریختن بود🥤گفت _بفرمایید در خدمتم ❤️ از چهره ی معین پیدا بود که می خواهد بحث پایگاه را با زیرکی بگوید. _حاج اقا کسی در پایگاه گفته است که اگر محمد مهدی بیاید یک ساعت حوزه را ببیند کل بچه ها را پیتزا می دهد .🍕 حالا سوالم این است شرط مگر حرام نیست پس عملا کلاه سرمان می رود و پیتزا را بالا می‌کشد. ای نامرد . 😒 به آرامی مقداری از شربتش را خورد🥤 _ اگر طرفین شرط راضی باشند اشکالی ندارد و حرام نیست به شرط اینکه آن شخص را مجبور نکنید 🙃 و پیتزا را به زور از او نگیرید 😅 _نه حاج آقا او که با دادن پیتزا موافق است ✌️ مشکل ما محمد مهدی هست که از خر شیطان پیاده بشو نیست . خنده ای کردم گفتم معین خوب همه چیز را لو داد‌ی 😂 _خجالت بکش محمد ، حاج اقا محرم ما هستند حتی از دکتر هم محرم تر هستند شیخ خنده ایی کرد و گفت چه شرط خوش مزه ایی هست من را هم فراموش نکنید 😂 _حاج اقا محمد را شما رام کن من همیشه به یادتان هستم 🤦‍♂😁 اگر حرف های معین را قطع نمیکردم آبرو من و پایگاه و همه را برده بود وسط چرت و پرت گویی های معین گفتم که: _حاج اقا بعد از کلاس آخر کارتان دارم یک صحبت کوتاهی با شما دارم . _با کمال میل عزیزم در ضمن معین، زیاد محمد ما را اذیت نکن برویم سر کلاس که مجبور نشویم بخاطر دور رفتن کلاغ پر برویم 🦅 ادامه دارد .... ┏━⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖         @Haderoon           ❖ ┗━━━─━━⊰✾✿✾⊱━┛
هادرون
#داستان_شب #قسمت_هفتم بر سر دوراهی بعد از کلی سینه‌خیز و دویدن کیک و شربت می‌چسبید. من و بچه های
نفس عمیقی کشیدم روی موتورم نشسته بودم🛵 منتظر بودم تا کسی که داشت با شیخ حسین حرف میزد هم برود تا تنها شویم . مدتی گذشت جوان خداحافظی کرد و رفت. موتور را بردم کنار شیخ حسین، شیخ هم منتظرم بود👳‍♂ شب زیبایی بود او هم مثل من سوار موتور بود🏍 _ سلام‌ علیکم حاج آقا راستش بابت داستانی که معین گفت مزاحم شده ام . _و علیکم ‌السلام اقا محمد خان بفرمایید من در خدمتم☺️😊 _حاج اقا خیلی کنجکاو شدم می‌خواهم بیشتر درمورد حوزه سر دربیاورم🤓 اصلا آن‌جا چه خبر است چه کار میکنید اگر کسی بیاید آینده ایی دارد موفق می‌شود مشاغل آن‌جا چیست؟؟؟ _ببین محمد حوزه یکی از جاهایی است که امروز خیلی به نیرو نیاز داره.👨‍🏫 در آنجا درس دینت را به صورت عمیق می‌خوانی و خیلی معصومین هم به تحصیل علوم دینی شفارش کرده اند . از نظر آینده ی شغلی هم حوزه علمیه رشته ها و شاخه های گوناگونی داره تو میتوانی قاضی ،وکیل،مشاور،استاد حوزه و دانشگاه و مدرسه بشوی و حتی سکان دار مشاغل سیاسی و اجتماعی کشور بشوی 😍از نظر شغلی جای عالی هست. _حاج‌آقا من به درد آن‌جا می‌خورم موفق خواهم بود.؟ _چرا که نه انسان اگر هر کار و چیزی را که در آن استعداد و علاقه داشته باشد قطعا در آن موفق خواهد بود 🤩 گفته بودی کلاس دهم هستی معدل سال دهمت چند شده بود ؟ _حاج اقا ۱۹/۶۸ _آفرین تو استعدادش را داری و میتوانی که در این عرصه یکی از موفق ها بشوی. 😇 در ضمن وقتی ورودی حوزه جوانان پا کار و درس خوان باشند قطعا موفقیت هم خواهد بود ✅ جدیدا بعضی از مدیران مدارس می‌گویند که اگر بروید به حوزه موفق نمی‌شوید .😡 آخر تا وقتی که شما ها نمی‌گذارید دانش آموزان قوی و با استعداد بیایند در حوزه تحصیل کنند و به دین خود خدمت کنند موفقیت حوزه هم کم می‌شود. 😔 اما جدیدا دانش آموزان با استعداد و پای کار به حوزه آمده اند و موفق هم شده اند و راضی هم هستند از انتخابشان 😉😊 محمد مهدی تو یک جلسه بیا حوزه را ببین و بیشتر آشنا بشو اگر خوشت آمد بسم الله وگرنه همین راهت را برو ✅ یاد حرف احسان افتادم ببین و بعد قضاوت کن 😅 _خیلی ممنون حاج آقا خیلی توی تصمیمم به من کمک کردید ان شاءالله هفته آینده می آیم و از نزدیک میبنم حوزه را . _انجام وظیفه بود گلم آره بیا و با هم بیشتر صحبت میکنیم ادامه دارد..... ┏━⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖         @Haderoon           ❖ ┗━━━─━━⊰✾✿✾⊱━┛