فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🕊🌷
✨هر که شد گمنامتر
✨ زهرا خریدار شود...
گمنامی آرزوست...
♡کانال #هادی_دلها ♡
@Hadi_Delha
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🇮🇷هادی دلها...🇮🇷
#شاهزاده_ای_در_خدمت
قسمت چهارم🎬:
شاهزاده خانم ،به حکم ملکه مانند یک زندانی در اتاقی بزرگ با دیوارهای بلند و مملو از کتاب و صندوق و ...غرق خواندن کتاب بود.
مأموری پشت درب مدام در حال نگهبانی بود و هیچکس حق ورود و خروج به آنجا را نداشت و تنها کسی که اجازه داشت ،وارد آنجا شود ، آمیشا خدمتکار مخصوص شاهزاده خانم بود.
همانطور که محو کتاب شده بود ، هیاهویی از بیرون اتاق ،توجه دخترک را به خود جلب کرد ، برای او که عمری در قصر بسر برده بود ، این غوغا و سر وصدا عجیب می نمود.
دخترک کتاب را بهم آورد ،از جا بلند شد و نزدیک درب چوبی و بلند اتاق شد ،
همانطور که تقه ای به درب میزد گفت : نگهبان...نگهبان....این سر و صداها چیست که بر هوا شده؟
اما جوابی نشنید و دوباره با کف دست و محکم تر از قبل ،بر درب زد ، اما کسی جوابش نداد و چون درب از پشت قفل شده بود ، امکان بیرون رفتن نبود.
دخترک دلنگران تر از قبل شروع به قدم زدن نمود....طول اتاق را که مانند سالنی وسیع اما نیمه تاریک بود ،چندین بار طی کرد و گاهی می ایستاد و نگاهی به پنجره بالای سرش که با فاصله ای زیاد از زمین ،تعبیه شده بود میکرد و با خود می گفت : کاش می توانستم لااقل از پنجره بیرون را ببینم .....وای آمیشا تو دیگر کجا غیبت زده؟ فکر کردم رفتی صبحانه بیاوری ،اما انگار تو هم.......
در این هنگام ، صدای جیغ و داد بیرون لحظه به لحظه بیشتر میشد، ناگهان صدای ریز آمیشا که بر درب می کوبید بلند شد: بانوی من.....شاهزاده خانم....
دخترک فوری خود را به پشت درب رسانید و همانطور که از درز درب سعی می کرد چیزی ببیند که نمی دید گفت : آمیشا، کجا رفته بودی؟ این نگهبان چرا سرجایش نیست ؟ این....این سروصداها چیست که گوش فلک را کر کرده؟
آمیشا نفس نفس زنان گفت : بانوی من....به ....به قصر حمله شده....همهٔ سربازان یا کشته شده اند و یا گریخته اند....همه جا در آتش می سوزد...
حتی اقامتگاه ملکه و پادشاه را نیز آتش فرا گرفته....مهاجمان همهٔ آنانی که زنده مانده اند را از دم اسیر کرده اند ،باید زودتر از قصر خارج شویم.
دخترک هراسان گفت : پدر و مادرم...خانواده ام....خبری از آنان نداری؟
این....این درب که قفل است...
آمیشا هق هقش بلند شد وگفت : نمی دانم....نمی دانم چه بر سر ملکه و شاه آمده ، اما چون این اتاق کمی پرت و دورتر از بقیهٔ ساختمان های قصر است ، سربازان دشمن ،هنوز به اینجا نیامده اند، صبر کنید ببینم ، اهرمی ،چیزی پیدا میکنم تا با آن قفل درب را بشکنم...
دخترک همانطور که می گفت :بجنب آمیشا...زود باش.... به طرف وسائلش رفت و پودری را که مدتها برای درست کردنش وقت گذاشته بود را در کیسه ای ریخت و سر آن را بهم آورد ، کیسه را به بندی نمود و بر گردنش آویزان نمود و سپس از بین آنهمه طلا و جواهری که درون صندوق های اطرافش بود به طرف کتابها رفت و چند کتاب را که بیشتر دوست میداشت ، برداشت تا اگر موفق به فرار شد ، همراه خود ببرد....
ادامه دارد.....
🖍به قلم :ط_حسینی
♡کانال #هادی_دلها ♡
@Hadi_Delha
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🇮🇷هادی دلها...🇮🇷
#شاهزاده_ای_در_خدمت قسمت چهارم🎬: شاهزاده خانم ،به حکم ملکه مانند یک زندانی در اتاقی بزرگ با دیوار
#شاهزاده_ای_در_خدمت
قسمت پنجم🎬:
آمیشا دوان دوان خود را در پناه دیوارهای بلند قصر ، به این سو و آن سو می کشانید ،بالاخره ، میله ای آهنین یافت و خوشحال به طرف انبار انتهای قصر رفت تا درب را برای خانمش بگشاید.
هرچه که به انبار نزدیک تر میشد ،سرو صداهای اطراف هم بیشتر می شد.
آمیشا که واقعا نگران شده بود و حدس میزد سربازان دشمن به سمت انبار رفته اند ،این بار بی مهابا شروع به دویدن کرد و از آخرین پیچ سنگفرش هم گذشت و تا صحنهٔ روبه رویش را دید از ترس به خود لرزید.
درب انبار باز شده بود و قفل شکسته به طرفی افتاده و سرو صدایی از داخل آن به گوش می رسید.
آمیشا هراسان خود را به داخل انبار انداخت و تا دید، بانویش کنار دیوار ایستاده و چند سرباز دور او را گرفته اند ، خود را به میان آنان انداخت و همانطور که جلوی بانویش قرار گرفته بود و دستانش را دو طرفش باز کرده بود تا هیچگونه تعرضی به او نشود گفت : شاهزاده خانم....شاهزاده خانم ببخشید من دیر کردم و با زدن این حرف دوباره مثل همیشه هق هقش هوا شد.
دخترک از پشت سر آمیشا، دستان او را گرفت و با لحنی آرام گفت : گریه نکن آمیشا....هر چه در تقدیر ما باشد به سویمان می آید ، شاید سرنوشتمان طوری زیبا رقم خورد.
یکی از مردان اطراف با شنیدن این سخنان ، شمشیرش را پایین آورد و به کناری اش گفت : گویا ،شاهزاده خانم این سرزمین عجایب را دستگیر کردیم...
و آن دیگری گفت : به نظر دختر فهمیده ایست ، سخنانش با حرفهای کفار و بت پرستان این سرزمین در تضاد است...
و همان شخص رو به دخترک که با قامتی استوار ایستاده بود و آمیشا را در پناه خود گرفته بود گفت : ببینم ، اگر تو شاهزاده این سرزمین هستی، چرا مثل زندانیان در اینجا حبس بودی؟ خودم قفل درب را شکستم....
دخترک سری تکان داد و گفت : چون از پرستش خدایان سرپیچی کرده بودم ، تنبیه شدم و به حکم مادرم در این انبار حبس شدم...
در این حال سرباز سوم به سخن درآمد وگفت : رفتار و حرکات این دخترک به بزرگ زادگان می ماند اما عجیب است از آرایشاتی که در این سرزمین رایج است و از زیورآلاتی که تمام زنها به داشتن آن می نازند و سرتا پای درباریان را پوشانیده ، در ظاهر این دختر ،خبری نیست...
در این موقع بود که بزرگ سربازان تا آن لحظه لب فرو بسته بود و گفتگوها را می شنید و گویی از دیگران با ذکاوت تر بود رو به سوی سربازان کرد و گفت : اینطور که معلوم است این انبار یکی از ده ها انبار طلا و جواهرات این قصر است ، سریع صندوق های اینجا را بار شتران کنید و با اشاره به شاهزاده خانم و آمیشا ادامه داد و این دو دختر جوان را به اسیران ملحق نمایید ، فقط.....این دختران را با احترام و عزتی که مختص بزرگان است همراهی کنید....
ادامه دارد....
🖍به قلم :ط_حسینی
♡کانال #هادی_دلها ♡
@Hadi_Delha
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🇮🇷هادی دلها...🇮🇷
#شاهزاده_ای_در_خدمت قسمت پنجم🎬: آمیشا دوان دوان خود را در پناه دیوارهای بلند قصر ، به این سو و آن
#شاهزاده_ای_در_خدمت
قسمت ششم🎬:
یک شب در قصری سوخته به صبح رسید و شاهزاده خانم در بین کسانی که روزگاری کنیزش بودند بسر می برد و نمی دانست که براستی چه بر سر خانواده اش آمده ، هر کس هم که در کنارش بود از سرنوشت آنان اظهار بی اطلاعی می کرد و شاید می دانستند چه شده و اما نمی خواستند غصهٔ این شاهزاده خانم در بند را بیشتر کنند.
فردا صبح زود ، کاروان غنائم به همراه اسیران به سمت حبشه به راه افتاد ، همانطور که از آخرین پل منتهی به پایتخت می گذشتند ، دخترک سرش را از پنجره کجاوه بیرون برد و برای آخرین بار به قصری که هنوز دود سیاه از آن بر هوا بلند بود، نگاهی انداخت.
دخترک آهی کشید و سرش را به زانو گذاشت ، آمیشا که از برکت وجود شاهزاده خانمش، کجاوه نشین شده بود وگرنه مثل باقی اسیران میبایست پیاده یا بر اشتری لخت طی مسیر کند.
با دست پشت بانویش را نوازش نمود و گفت : غصه نخورید بانوجان ، خدایان حواسشان....
ناگهان با چشمان غضبناک بانو مواجه شد و حرفش را فرو خورد...
دخترک که حالا هیچ مونسی جز آمیشا نداشت ، حتی کتابهایش هم نتوانست بردارد ، دست آمیشا را فشار داد و گفت : آمیشا، دیگر اینگونه سخن نگو....من خودم را به دست تقدیر سپردم...
آمیشا لبخندی زد و گفت : اما بانوی من ، شنیده ام به سرزمینی که ما را میبرند، پادشاه عادلی دارد و گویا تازه به دینی نو درآمده و میگویند مسلمان شده....
دخترک با شنیدن این حرف گفت : مسلمان؟ مسلمان دیگر چیست؟
آمیشا شانه ای بالا انداخت و گفت : نمی دانم...من هم از زبان سربازان شنیدم..
شاهزاده خانم اسیر آرام زیر لب تکرار کرد : مسلمان....مسلمان...
ادامه دارد...
🖍به قلم :ط_حسینی
♡کانال #هادی_دلها ♡
@Hadi_Delha
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#شاهزاده_ای_در_خدمت
قسمت دهم 🎬:
مرد جوان سرش را پایین انداخت و گفت : من هم بنده ای هستم از بندگان خدا و مأموری از سربازان نجاشی بزرگ که هر وقت کاروانی به سمت یثرب حرکت می کند ،من جزء اولین کسانی هستم که داوطلب همراهی کاروان میشوم، اینبار هم همینطور بود با این تفاوت که دلم به شور و شعفی دیگر بود.
در اینجا بود که دخترک به سخن درآمد و گفت : بندهٔ کدام خدا هستی؟ و سؤال دومم را جواب نگفتی...
مرد جوان ،نفسش را محکم بیرون داد و گفت : بندهٔ همان خدایی هستم که شما در جستجوی آن هستی و برای سؤال دیگرت باید بگویم ، درست است نجاشی سفارش شما را کرده ، اما من ، در آن مجلسی که شما را به نزد پادشاه آوردند ،حضور داشتم .
وقتی گفتند که شاهزاده ای و به اسارت درآمدی ، با دقت بیشتری حرکاتت را زیر نظر گرفتم و توقع داشتم با نخوتی که مختص بزرگان است رفتار کنی...
درست است که حرکاتت مملو از وقار بود اما چیزی از تکبر در آن نیافتم و وقتی نجاشی از شما خواست تا چیزی بخواهی که او برآورده کند...و تو گفتی زودتر مرا به رسول الله برسان... در پیش چشم من به گوهری بی همتا بدل شدی...آخر...آخر...من هم چون تو سختی این سفرها را تحمل می کنم تا به دیدار آن مرد آسمانی برسم ، حتی اگر شده برای دمی و لحظه ای کوتاه...اما دلم در گرو مهر اوست...و سپس آهسته تر ادامه داد : و اینک مهر شما هم به او افزوده شده...و به دخترک چشم دوخت تا عکس العمل او را در مقابل حرفش ببیند
دخترک اسیر ، با شنیدن حرفهای پوشیده اما واضح مرد ، دانست که چه در دل او میگذرد.
پارچهٔ محمل را پایین انداخت و همانطور که سعی می کرد با متانت رفتار کند ،گفت : ای مرد جوان ، بدان که من دیگر شاهزاده نیستم ، اسیری هستم که به کنیزی میرود ، پس دنیای کنیزان به جایی دور از عشق و عاشقی ست....
مرد جوان که کنایهٔ کلام این دخترک پخته را گرفته بود ، با هیجانی در صدایش گفت:...
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
♡کانال #هادی_دلها ♡
@Hadi_Delha
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#شاهزاده_ای_در_خدمت
قسمت یازدهم 🎬:
سرباز جوان خود را به شتر نزدیک تر کرد و صدایش را کمی بلند نمود تا دخترک از واری پردهٔ مخملین بشنود و گفت : نه اشتباه نکن...ما به جایی می رویم که تفاوتی زیاد با دنیای اطرافمان دارد ، اینجا انگار بهشتی ست بر روی زمین ، کنیز و غلام و ارباب و شاه و...همه و همه در یک سطح هستند و تنها کسانی بر دیگران برتری دارند که تقوا و ایمانشان به خدا بیشتر باشد..
دخترک که انتظار شنیدن نغمه های عاشقانه داشت ، اینک با شنیدن این حرفها ،شگفت زده شد و گفت : یعنی واقعاً چنین جایی وجود دارد یا شما برای اینکه مرا ،همراه خود کنید ، چنین بهشتی را در ذهن من ترسیم می کنید؟
مردجوان که متوجه شد دخترک با دقت حرفهایش را گوش می کند ،با شور و شوقی بیشتر گفت : من هم در ابتدا که با چشم خود ندیده بودم ، باورم نمی شد ، اما به همان خدای نادیده قسم ، هر چه گفت جز راستی و صداقت نیست، از زمانی که پیامبر مبعوث شده و از مکه به یثرب هجرت نموده و امت اسلامی به راه افتاده ،ما جز آنچه که گفتم ،ندیدیم ، عدالت ، برادری و برابری...
شاهزادهٔ اسیر که احساس می کرد حرفهای این مرد جوان دلنشین است خود را به پرده مخملین نزدیک تر کرد و گفت : تا جایی که می دانم بزرگان و اشراف و بت پرستان تا ندایی بلند شود که ثروت و قدرت آنان را تحت الشعاع قرار دهد ، برای حفظ موقعیت خود جلوی او تمام قد می ایستند و اینگونه مردم ،سخن حق بر مذاقشان سازگار نیست، آیا این پیامبری که از او سخن می گویی و چنین رفتار کرده و بی شک با این قوانین دین جدید، غلامان وکنیزانِ ثروتمندان را بر علیه آنان شورانده ، مخالفین و دشمنان بسیاری داشته و دارد...او چگونه توانسته با وجود دشمنان قدرتمند چنین حکومتی که از آن سخن می گویی ،پایه ریزی و برپا نماید؟!
مرد جوان که سؤالات این دختر، روزی ،سؤالات او نیز بود گفت : بلی درست می گویید ، او دشمنان زیادی داشت و دارد ، زمانی که در مکه به پیامبری مبعوث شد ، ابتدا در خفا مردم را به دین خدا دعوت نمود و سپس آشکارا و بسیار سختی هایی به پای ایشان ریختند ، اما محمد را چه باک ؛ وقتی خدایی بزرگ دارد که قدرتش مافوق تمام قدرت هاست...او را در همه حال حمایت کرده و می کند...
درست است که پیامبر مجبور شد مخفیانه از مکه خارج شود ، اما در عوض مردم یثرب با آغوش باز او را پذیرفتند...
میمونه که محو سخنان این سرباز شیرین سخن شده بود با هیجانی که ناشی از شرایط سنش بود گفت : او...پیامبر چگونه از شهر مکه بیرون شد،آیا اعجازی در کار بود و با معجزهٔ خداوندش خارج شد؟!
آن مرد لبخندی زد وگفت : بی شک معجزه در کار بود اما در مکه و آن شب ترسناک ،معجزهٔ ابوتراب ورد زبانها شد...
دخترک با حالت سؤالی گفت : ابو تراب؟! ابوتراب کیست؟!
ادامه دارد....
🖍
به قلم : ط_حسینی
♡کانال #هادی_دلها ♡
@Hadi_Delha
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🇮🇷هادی دلها...🇮🇷
#شاهزاده_ای_در_خدمت
قسمت دوازدهم 🎬:
سرباز جوان ، از اینکه باعث شده بود اندکی ذهن دخترک اسیر را از اسارت و غم دوری از دیار و خانواده ،منحرف سازد ، خوشحال شروع به سخن گفتن نمود : ابوتراب ،لقب مردی ست که اولین نفر به پیامبر اسلام ، ایمان آورد ، او برای محمد صل الله علیه واله همچون برادر است و در تمام روزهای سخت تبلیغ و رسالت ، در کنار پیامبر بوده است ،ایشان هم اینک داماد رسول الله است و پدر نوه های آخرین پیامبر خدا...
دخترک که از شنیدن وصف این بزرگ مرد سر ذوق آمده بود گفت : نامش...نامش چیست و آن اعجاز که گفتی چه بود؟
مرد جوان که انگار در رؤیای آن دوران سخت و نفس گیر فرو رفته بود شروع به گفتن داستانی کرد که بر همگان آشکار بود : نام او علی ست پسر ابیطالب ،پسر عمو و داماد پیامبر ، یاران پیامبر روایت می کنند آن زمان که حضرت رسول علناً تبلیغ دین مبین اسلام را می کردند ، کافران مکه تصمیم گرفتند که به نحوی ،پیامبر را بکشند و با نقشه ای دقیق و حساب شده پیشرفتند.
طبق نقشهٔ آنها از هر قبیله یک نفر انتخاب می شد و گروهی تشکیل می دادند و این گروه با هم به منزل رسول الله حمله می کردند و هریک ضربتی بر ایشان میزدند تا او را به خیال خودشان بکشند و اگر احیانا قوم و قبیلهٔ محمد برای خونخواهی قیام می کردند ، در توان آنان نبود تا با کل قبایل مکه بجنگند، نقشه حساب شده و دقیق بود و تنها چیزی را که به حساب نیاورده بودند ، کمک پروردگار بلندمرتبه محمد به او بود...
خداوند حضرت جبرئیل را که فرشتهٔ وحی است به سوی پیامبر می فرستد و ایشان را از تصمیم ناجوانمردانه و وحشیانهٔ کافران مطلع می نماید و به او دستور می دهد تا کسی را جای خود در خانه و دربستر خود بخواباند و شبانه از مکه خارج شود.
و برای محمد چه کسی یار و مددکار و دلسوزتر از علی؟!
پیامبر موضوع را با علی در میان می گذارد و از او خواست تا به جای خودش در بستر بخوابد و کافران از آن حضرت غافل بمانند و او بتواند با استفاده از این فرصت مناسب ،از مکه بیرون رود و در جایی امن مخفی شود و سپس به یثرب برود.
علی که شیرمرد عرب است و کسی همتایش پیدا نمی شود، اسدالله است در دین ، با کمال خرسندی پذیرفت که جانش را سپر جان پیامبر کند.
شب هنگام ، پیامبر به سلامت از مکه بیرون میرود و کافران با شمشیرهای آخته بر بستر پیامبر یورش بردند و تا رو انداز را از صورت او کنار زدند ، دیدند که اینجا علی خفته نه محمد و براستی که محمد جان علی است و علی جان پیمبر...
و خداوند در همان شب به پاس فداکاری ابوتراب از آسمان آیه ای در شأن او نازل نمود ، آیه ای که به آیه «لیلة المبیت» معروف شده...
دخترک که مدتی اسیر حبشیان بود ، آشنایی دوری با اسلام پیدا کرده بود و میدانست مسلمانان کتابی دارند به اسم قرآن که آیه آیه اش از طرف پروردگار بر پیامبرش نازل می شود ، گفت : براستی در بین مردان عرب ،چنین بزرگ مردان و دلاورانی وجود دارد؟ و به درستی خداوند در کتاب خود برای او آیه ای آورده؟
ادامه دارد....
🖍به قلم :ط_حسینی
♡کانال #هادی_دلها ♡
@Hadi_Delha
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🇮🇷هادی دلها...🇮🇷
#شاهزاده_ای_در_خدمت قسمت دوازدهم 🎬: سرباز جوان ، از اینکه باعث شده بود اندکی ذهن دخترک اسیر را از
شاهزاده ای در خدمت
قسمت سیزدهم🎬:
مرد جوان بادی به غبغب انداخت ، و انگار در شیرینی کارهای آن دلاورمرد شریک بوده ، گفت : بلی...براستی که در مدح علی از آسمان آیه نازل شده تا کور شود هرآنکه نتواند دید...و آیات دیگری در مسائل دیگر که کم کم و به نوبت برایتان خواهم گفت تا این راه دراز برایمان کوتاه شود و بانو آزرده خاطر از رنج سفر نشوند...
حال که متعجب شدی برای ابوتراب آیه نازل شده ، بگذار واقعه ای دیگر را برایت بگویم که بدانی منزلت اسدالله چقدر بالاست...
میمونه که غرق داستان شیرین ، مرد ناشناس اما همدلِ همسفرش شده بود گفت : چه واقعه ای از ستایش پروردگار بالاتر؟!
مرد جوان لبخندی زد وگفت : شاید بالاتر از ستایش خداوند نباشد ، اما شنیدنش برای ما بسیار شگفت انگیز بود.
راستش خودم از زبان ابوتراب شنیدم که می فرمود: آن زمان که در مکه بودیم و مسلمانان تحت آزار و شکنجهٔ کافران بودند و ما قدرت مقابله با آنان را نداشتیم ،پیامبر مرا خواست و به من فرمود: یا علی! وقتی اهالی مکه به خواب رفتند، برای انجام کاری مهم و پنهانی به کعبه می رویم ، آن شب پس از اطمینان از بی خبری و غفلت مشرکان ما دو نفر به مسجدالحرام آمدیم و داخل کعبه شدیم، پیامبر به من دستور داد تا بنشینم ، آنگاه پای مبارکشان را بر دوش من نهاد تا آن حضرت را بلند کنم و یکی از بت ها را که بلندترینشان بود ، سرنگون کند، اما پیامبر دید مرا توان آن نیست تا حضرت را بالا ببرم، پیامبر از دوش من فرود آمد و به من فرمود: پای خود را بر دوش من بگذار تا تو را بلند کنم، من امر آن حضرت را اطاعت کردم ، وقتی پیامبر برخاست آنقدر بالا رفتم که به نظرم رسید اگر بخواهم به افق آسمان هم برسم ، می توانم.
به فراز کعبه رسیدم و صورتکی از بت به رنگ زرد و از جنس مس دیدم، بت را فرو افکندم و وقتی بت مسین بر زمین سرنگون شد، مثل شیشه ای شکست و خُرد شد.
بلی شاهزاده خانم ، ابوتراب پا به روی شانهٔ محمد، فرستاده خدا گذاشته...شانه ای که جای دست خدا بر آن است ، آنزمان که پیامبر به معراج رفت و دست لطف و عنایت خداوند بر سر پیامبرش کشیده شد و براستی هیچ کس جز علی چنین سزاوار بزرگی و عظمت نیست..
میمونه که انگار عشق علی...ندیده و نشناخته در دلش فوران کرده بود گفت : می خواهم از محمد بدانم و از علی....از اولِ اول...آیا می شود؟
ادامه دارد...
🖍به قلم :ط_حسینی
♡کانال #هادی_دلها ♡
@Hadi_Delha
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج »